eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» ♦️ با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. ♦️ از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! ♦️ با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. ♦️ حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ♦️ گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» ♦️ و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. ♦️ دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. ♦️ تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. ♦️ دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. ♦️ سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. ♦️ دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. ♦️ با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•✦🌸✦• 🌱.| ... ✾شهدا یہ ټیپۍ زدن‌ڪہ‌خدا نگاهشون ڪرد دنبال این بودن‌ڪہ ⤹ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زمان نگاشون‌ڪنہ..⇝ ✾حالا ټوبرو هرټیپۍڪہ میخواۍبزن اماحواسٺ‌بـاشہ‌⤹ ڪہ‌ڪۍنگات میڪنہ..! °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°•❤️⁐🦋•° ✦خُـــــ♡ـــــدا گـاهےنشون‌میده‌ بـہ‌ماڪہ +ببین‌هیـچ‌ڪس‌دوستت‌نداره... اما‌یـواشڪےمیـا‌د‌تـۅگوشِت‌میگہ: +جز،مـن!🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸͜͡🌸 ♢پیـامبـر‌اکـرمﷺ "صلــوات"‌فـࢪستـادن📿 "فقـࢪ"ڔابـرطـرف‌‌مـۍنـمایـد. ﴿جلاء‌الافهام،ص۲۵۲﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
♥️͜͡🔗͜͡📿 اعضاۍ‌محتـࢪم‌سـلام✋🏻 ♢بـه‌مناسبـت‌سالـروز‌شـھـادت ختـم‌صلـوات📿 ‌بـرگـزار‌میکنـیـم... و هـدیـه‌مۍ‌کنـیـم‌بـه‌روح‌پـا‌ک‌شـھـدا🕊 بـاشـد‌ڪـه... یـاۅࢪمـا‌جـامـانـدگـان‌بـاشنـد🤲🏻 ♢همـراهـان‌عـزیـز لطفـاًجـھـت‌شـࢪڪت‌درایـن تعداد‌صلـواتِ‌مۅرد‌نظـࢪ‌خـود‌ࢪا بـه‌آیـدۍخـادم‌مربـوطـہ‌اࢪسال‌ڪنیـد. 📩@Khaadem_shohada ♢ممنـون‌کـه‌همـراهـمـون‌هسـتیـد♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⠀ ✾ ⃟ ⃟❥••⠀ ⸙انگیزه‌بـراۍ حضۅر درجـمع‌مدافعان‌حـرم اهل بیت(؏) سـن‌ۅسـال نمےخۅاهد آگاهے ۅاشتیاق مےخواهـد دلےقـرص‌ۅشجاعتے مثال‌زدنے. ✦وقتے همہ این‌هادر دل دردانہ پسرۍڪہ تنهاچنـدروز مانده تا 20 سـالہ شۅد، جمع مےشود، دیگرڪسے همچون سید مصطفے بـراۍرفتن‌سـرازپا نمےشناسد ✶رفیق شهادتت‌مبارک✶ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•|❤️༃| ⸙مےگۅیَند شهـدا‌رفتند‌تا‌مابِمانیـم ولےمَــن‌مےگویـم شهـدا‌رفتند‌تاماهم بـہ‌دنبالـشان‌بـِرویـم آرۍ! جـامانـده‌ایـم دل‌را‌بایـد‌صـاف‌ڪرد...🌿"
۞ ⃟ ۞ ‌♢پیامبراسلام(ص)فرمود: دࢪقیـامـت‌ نزدیـڪ‌تـࢪیـن‌مـࢪدم‌بـه‌مـن👉🏻 کسـۍاسـت‌ڪه... بیشتـࢪبـڔمـن‌صلـوات‌بفـࢪستـد📿 ﴿کنزالعمال،ج ۱،ص۴۸۹﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•   0⃣2⃣2⃣7⃣صلـوات تـاکنـون هـدیـه بـه
•🌸 ⃟○•⠀ ﴿حی علی الصلاة﴾ مݩ بࢪم نمازمو بخونم خدا بهم زنگ زده📞 نمازت تلخ نشہ مومن🍋
°°• ⃟🌸 ⃟❥⠀ ✦چهارشنبه‌هاۍامام‌رضایی °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°♢بســـــم‌‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصـدیقیـن♢°• 📦 ⇦دࢪخواست‌همکاࢪی‌ازنیکوکاࢪان‌و خیࢪین‌بࢪای‌کمک‌ࢪسانی‌ فوࢪی،آگاهانه‌ومستقیم 📌در راستای پیشرفت‌وگسترش مجموعه‌وبرنامه‌های‌فرهنگےنیـازبه ‌تبلیغات‌بزرگ‌وگسترده‌هست➣ 🚺 لذا ازهمراهان‌عزیز خواهشنمدیم به‌نیت‌برآورده‌شدن‌حوائج‌ در‌حد‌توان‌ کمک‌های‌نقدی‌خودرا‌به‌ شماره‌حساب‌زیر‌واریز‌نمایند.↯ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
•✦ ⃟ ⃟❥••⠀ ⠀ ࢪسۅل همیشه‌سـربـہ زیـربۅد وازنگاہ بــہ نامحرم ابأ میڪرد.ازدوستش پرسیدم:توۍ رسول چۍ دیدۍڪہ فڪرمیکنۍ شدعامل شهادتش؟ گفت:بہ جرأت میتونم‌بگم‌دورۍ ازنامحـرمش... ببین رفقادائم‌میگم‌این صفت‌رسول باعث شدشهادت روازخدابگیره ولادت:20\9\65 شهادت:27\8\92 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
『•🌸•°』 ✨شیرین بۅد برایشان تحمل درد پهلۅ ۅ... درد بــازۅ... ۅقتۍڪہ‌آرام زمزمہ مۍكࢪدند 🍃 ذِڪـر ِیازهــــــرا_س را شهیدۍڪہ باپهلو وصورت زخمے،پرڪشید🦋
4_5859527073369949019.mp3
3.4M
↯★ ⸙ نۅڪرۍدرخـانہ‌اهل‌بیٺ ‌‌‌ شۅخےبـردارنیسٺ. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» ♦️ دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. ♦️ بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. ♦️ نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. ♦️ بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ♦️ یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. ♦️ می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. ♦️ عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. ♦️ نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. ♦️ دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. ♦️ زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» ♦️ و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. ♦️ می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
۞ ⃟ ۞ ‌♢پیامبراسلام(ص)فرمود: دࢪقیـامـت‌ نزدیـڪ‌تـࢪیـن‌مـࢪدم‌بـه‌مـن👉🏻 کسـۍاسـت‌ڪه... بیشتـࢪبـڔمـن‌صلـوات‌بفـࢪستـد📿 ﴿کنزالعمال،ج ۱،ص۴۸۹﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•   3⃣3⃣4⃣7⃣1⃣صلـوات تـاکنـون هـدیـه بـه
♢•بِسـمِ‌ࢪَبِّ‌الشُـھَـدا‌ۆَ‌الصِـدیـقیـن•♢
୫♥୫ "شُـھَـدا"دعـاداشتـنـد؛ادعـانـداشتـنـد نیـایـش‌داشتـنـد؛نمـایـش‌نـداشتـنـد °•°•°•° امشـب‌بـھـتـریـن‌فـࢪصـت‌اسـت‌بـراۍ↯ آشنـایـۍ‌بـا‌بـزرگ‌مـردۍ‌ڪوچـک جوان‌تـریـن‌شـھـید‌مدافـع‌حـرم‌ایـرانۍ
اعضـاۍ‌محتـࢪم‌سـلام✋🏻 ♢امـࢪوز‌سالـࢪوز‌شـھـادت‌ِ شـھـید‌سیـدمصطـفـۍ‌مـوسـوۍ‌بـۅد بـه‌همیـن‌منـاسبـت‌میـزبـان‌ِ پـدࢪ‌بـزࢪگـوار‌ایـشـان‌مۍبـاشیـم.
سـلام‌آقـاۍ‌مـوسـوۍ مـمنـون‌ڪہ‌پـذیـراۍ‌دعـوت‌مـا‌بـودیـن. خـوش‌آمـدیـن🌱
ممنـون از شمـا بـریـم سـراغ سـوالات اعضای‌کـانـال↯