eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••○●•• باز↻ھَم ࢪوےِ خوۺ ݩِشان دادے چِقَدَࢪ خۅب شُد ڪھ زَھࢪا هَسٺ...♡ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✿‌‌ ⃟🥀 ⃟○✿ از همگی قبول باشه ان شاءالله با هیات مجازی این هفته امون تونسته باشیم دل های شمارو کربلایی کنیم ممنونم از اینکه مباحث ما رو دنبال کردید✨ اگر انتقاد یا پیشنهادی درمورد مباحث دارید با ما درمیون بزارید☺️ 🆔@hadiDelhaa3 اجرتون با اباعبدالله یاحق✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𖢖❤️𖢖 ✦آرزویت‌را برآوردمیڪند آن‌خــ∞ـــدایےڪہ آسـمان‌رابـراۍخنـداندن‌گـلے میگـریاند ... روزپنجم فراموش نشود❌
• • ⃟ 🌸 ⃟✦⠀⠀⠀ ⠀⠀ ❃اولین‌سـالےڪہ‌رسـۅل‌رامنطقہ‌بردم، بہ رسـۅل قبـرهایے رانشان‌دادم‌ ۅگفتم ڪہ بچہ هامےآمدند درایـن‌قبـرهاراز ۅنیاز میڪردند ۅ بـراۍهـرشهیدۍهم ڪه شهیدمیشد ما یڪ قبـر سمبلیک درست می‌کردیم ❃خلاصه وقت اذان رسید. ما نماز را در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست. آنقدر دنبال رسـۅل‌گشتم‌ۅبالاخـره‌ متۅجہ‌شـدم‌ڪہ‌در داخـل‌یڪےازایـن‌ قبـرهارفـتہ‌ۅچفیہ‌راڪشیـده‌رۅۍ سـرش‌ۅبـہ‌سجـده‌رفـتہ‌ۅدرحـال گریہ‌ڪردن است. رسـۅل‌بـہ‌هـرجهـٺ‌ڪہ‌بـۅدبالاخـره‌راه خـۅدش‌راپیداڪرد. 🌱•|راوی:پدر شهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
【 ✦🌸✦】 🍃بـہ‌آشفتگےما طُـ قراربـاش... ۴روز تاآسمانی‌شدنت ...⁦⁦♡⁩
◆📿⃝⃡🌿◆ ‌"پاشو ببیـن خدا داڔه زنـگ میزنہ📞•" بدو زود گوشیـو جواب بده تا قطع نشده"💫
•|❤️༊|• ✦بـازجمعہ‌آمـده‌آقانمیایے... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○🦋 ⃞ 🌹○↯ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید↻ منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••❀〇 ⃟🌸❀•• زن باید اینگونہ باشد: فرۅتن درمقابل همسرۅعزیزدرمقابل دیگران... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✨◌✾ ⃟⠀✾◌✨⠀⠀ ازدۅاج يڪ جاده دۅطرفہ است؛ همان حرفی رابزنيدڪه دوست داريد بشنويد؛ همان‌‌ طورۍ رفتار ڪنيدڪہ دوست داريدبا شمارفتارڪنند.
1_44847301.mp3
4.2M
✨ ⃟💫 ↻یادروزای قشنگ پرۅاز... ↻بشنو درد فرزند جانباز... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. ♦️ حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. ♦️ انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! ♦️ تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. ♦️ پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ♦️ در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. ♦️ صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. ♦️ یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. ♦️ دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. ♦️ اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. ♦️ با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
♡ای‌تشنه‌لبان‌ِجُرعه‌آب‌ِحيات ازمِهر و صفای‌ِدل‌ و‌ جان‌بفرستيد تقدیم‌به‌مَحضرشهیدان‌صلوات📿 بایاری‌خـدا و مشارکت‌شماعزیزان‌توانستیم ۱۸۹۳۳صلوات به روح مطهر شهیدسید مصطفی‌موسوی هدیه کنیم.⚘ ممنون از همراهـی شما عزیزان❤️•- "•اجرتون‌باشهـدا⤐
•✾🌸✾• ⸙یـادمان بـاشـد گنـاه ڪه‌ڪردیم⤹ آن‌را بـہ‌حسـاب جوانے نگذاریمـ... میشود⤹ ✦جوانےڪردبہ‌عشـق مهـــــدۍ(عج) ✦بہ‌شهادت‌رسیدفداۍمهــدۍ(عج) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
••✨ ⃟💫•• ↫خواسـتیم بگویـیـم ... "ݘرانیــــامدۍ ؟!. دیدیم ڪہ حق دارۍ! تعطیݪ ترازجمعـہ، خودݦـاهستیم..،
همـراهـان‌عـزیـز‌سـلام🙌🏻 ڪسانۍ‌ڪه‌بـه‌دنبـال‌سیـره‌زنـدگۍ‌ شـھـد‌اهسـتـنـد... یـه‌خبـرخـوب👌🏻 🗓بیسـت‌وششـم‌آبـان‌مـاه مصـادف‌بـاسـالـࢪوزشـھـادتِ مصـاحبـۀ‌آنلایـن‌داریـم... مصـاحبـه‌بـامـادرِ بزگوار جهٺ آشنایے با این شهید بزرگوار : سـوالاتتـون‌ࢪااز‌‌طریـق‌لیـنڪِ ‌زیـر‌ اࢪسـال‌ڪنیـد... 📮https://harfeto.timefriend.net/848745741 📩پاسـخگـوۍ‌سـوالـات‌شمـا مـادرِبزرگـوار‌شـھـیـد‌رسول‌خلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【 ✾❤️✾】 ✦ۅ آغـوشےڪہ‌همیشہ‌بـازاستـ... ۅ ندایےڪہ همیشہ‌تـۅ رامیخواند... یـاعبـادۍ...! اۍ بندگــانـم... ✿روز ششم فراموش نشود❌
『✦🌸✦』 «خـوش‌بـہ‌حـال اون‌بچـہ شیعــہ‌اۍڪہ وقتےامـام‌زمـان‌‹عج›🌱 نـگــاش‌میڪنہ‌لـذت‌میبرھ😍••» °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⠀ ✦ ⃟ 🌸 ⃟❥••⠀⠀ ✾أیّها النـاس بخواهیدڪہ‌آقـابـرسد... ✾همگے درپـس‌هرسجـده‌بـہ‌خـالق گویید ✾ڪہ بـہ‌مارحـم‌ڪند یـوسف زهـرا برسد...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾❤️✾ ✦ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ رشت هستند و تمایل بہ‌همکارێ دربرگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻 ♡@hadiDelhaa3