عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❥••🌸••❥ احترام خدا براۍ عروسۍ ❁ڪسایۍ ڪه میرن عروسۍ باید به عروس و داماد التماس دعا بگن☺️ #ازدواج
~•°°•~
عاشقـ❤️ ان اسٺ ڪہ
حرفش بہ عمݪ ختم شۅد☝️🏻
ۅر نه هر مدعیِ لٵف زنۍ عاشق بود . . .
#عاشقانه_مذهبۍ✨
• ⃟🌸
دختریکہدرپِسپرده🧕🏻
حجاب
مخفیمیشود✔️
ممکناستدرزمین
گُمنامباشد..!🎈
امآمطمئنمدرآسمانمشهوراست :)💕
#حجاب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• ⃟🌸 دختریکہدرپِسپرده🧕🏻 حجاب مخفیمیشود✔️ ممکناستدرزمین گُمنامباشد..!🎈 امآمطمئنمدرآسم
|•🦋•|
چـادرت مـےتوأنــد قشَنگتریــن
سرخَــط خبـرهأ بأشَــد
. وقتــے تو میتوأنــے قشَنگتریـن
تیتــرِ دیـدن خـدا بآشــے
#حجاب
○●🌸●○
« اللَّهُمَّإِنَّانَرْغَبُإِلَيْكَ »
مـاازتوبهغیرازتونداریمتـمنا!
#نمازاولوقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_پنجم ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حی
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سی_ششم
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
♦️ و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
♦️ رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
♦️ مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
♦️ ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
♦️ با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
♦️ حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
♡امشب راس ساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
|•❤️༊|•
✾يہمذهبـے
بـایـدبـدونـہڪہرفـیـق شهـید داشتـن
فقـط واسـہی
خوشگلـےپروفـایلنیـس!
باید یـاد بگیـرهحـرف شـهیدرو
تـو زنـدگیشپیادهڪنہ
وگرنـہاز رفـاقت
چیـزۍنفهمیـده‼️✋🏻
#شهید_ابراهیم_همت
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
|•❤️༊|• ✾يہمذهبـے بـایـدبـدونـہڪہرفـیـق شهـید داشتـن فقـط واسـہی خوشگلـےپروفـایلنیـس! باید ی
『◌🌸◌』
✦رفیق شهیدڪہداشتہباشے
اگـہڪلدنیاهمدشمنتباشہ
سرتو بالا میبرے میگی
منو رفیقم شما همه...🌸
#رفیق_شهیدم
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿🌸✿
✦بـہایـنفڪـرنڪنڪِےمیشہ
بـخوادبـشہ میـشہ!
اِنقدرخوشگـلمیچینہبراتخـــ∞ــدا...
✾روزدوازدهم #چلهحاجٺروایی فراموش نشود.❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❤️•••
🌱ڪاش تعجیلے شود،
یڪجمعہبین جمعہ ها
گـوشہاۍ خلوٺ،
نگاه بیقرارواضطراب
میشودیعنے؟
مـن وتصویرچشمان شما
#مهدویت
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•••❤️••• 🌱ڪاش تعجیلے شود، یڪجمعہبین جمعہ ها گـوشہاۍ خلوٺ، نگاه بیقرارواضطراب میشودیعنے؟ مـن وت
✾ ⃟ ⃟❥⠀⠀⠀⠀
✾شهید رسول خلیلے✾
#پروفایل
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
Zamani-alamdar-komeil.mp3
6.19M
ایشهیدبرخیـزڪهازپسِنگاهت
جانـےبگیرد دلهــایِدرخواب(:
#صوتشهدایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
• ⃟🌸 ⃟○•
بہ مناسبت سالروز شهادت شهید نوید صفرۍ و شهید رسوݪخلیلے به یارێ خدا و شما عزیزان
اقلام زیر خریداری شد :🛒
﴿۵۰۰ کیلوبرنج﴾
﴿۲۰۰بستہماکارونی﴾
﴿۲۰۰ بستہدارویامامڪاظم﴾
﴿۱۰۰ بستہسویا﴾
﴿۱۰۰تارب﴾
براۍخرید|↯
﴿چای ۵۰ کیلو﴾
﴿شکر۱۰۰ کیلو﴾
﴿قند ۱۰۰ کیلو﴾
".نیاز بہبانی و همڪارۍشما عزیزانداریم
عزیزانےڪہ تمایل به همکاری دارید
مبلغمورد نظرتونرو بہ
شماره حسابزیر واریزڪنید👇🏻"•
💳6037-9972-9127-6690⇦
لطفا فیش واریزی خودتون رو به ایدی زیر ارسال کنید👇🏻
🆔@Ebrahim_navid
《بستہ های ارزاق ۱۰ اذر سالروز خاکسپاری شهید صفری بین نیازمندان بسته بندی و توزیع خواهد شد》
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸
.
طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم
🌹این شب جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهدایشهرمحلات استان مرکزیهستیم
.
ممنون از همراهے شما🙏
#زیارت_نیابتے🌸🍃
『✦🌸✦』
آزمـودم،دل خـۅد را
بـہهـزاران شیـوه
هـیچ چـیزش
بـہ جُـزاز وصـلتوخشـنود نڪرد...
#شهید_محسن_بوریایی
#شهید_عباس_صفری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
『✦🌸✦』
✦به ڪدام روشنے
جز لبـخند بےمنّتت
گِرهبـزنـم روزم را...؟!
تا چشم ڪارمیڪندجاۍتــو خالیست...
#شهید_مجتبی_نجفی
#شهید_حسین_حاج_برات
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
『✦🌸✦』
✦شهآدَت
آغازِ خوشبختے است …
خوشبَختےاۍڪہ پایٰان نَداٰرَد
✦شهیدڪہبشوۍ
خوشبَختِ اَبَدۍمیشَوۍ
#شهید_علیرضا_محمد_جعفری
#شهید_مهدۍ_جهانبخش
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
𝅉📿°⃝⃡°⏳𝅏
پاشیدپاشیدخدامنتطرمونہ✨
بشتاببہسوےنماز📿
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_ششم و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنی
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سی_هفتم
♦️ تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
♦️ ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
♦️ و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
♦️ دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
♦️ از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
♦️ مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆