فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸙ آرامبـاشیـد✋🏻
ایـنچیزهایےڪہشمـا میبینید⤹
اینهاحــۅادثِطبیعےِیڪ راه
دشۅاربہ سـمـت قلہاستـ ...🌱
#رهبرۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.• ⌛️°.•
﴿یا مُجیبَ دَعوةِ مُضطَرین﴾
ایاجابتڪنندهدعاۍدرماندگان🤲🏻
دعـآۍجوشـنڪبیر🌱
#نمازاولوقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_دهم هستي گفت: - اين يعني... يعني اينكه مبينا بايد بار
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_یازدهم
هستي اصلاً وقت شوخي نيست.
- شوخي چيه؟! مثل اينكه متوجه اصل قضيه نيستي! تو بايد بچهدار بشي، اون هم فقط در عرض دو ماه.
- تو رو خدا يادم نيار! سرم بيشتر درد ميگيره.
هستي از كنارم بلند شد و بهسمت آشپزخونه رفت و چند دقيقهي بعد با ليوان آب و
قرص كنارم نشست.
- اين مسكن رو بخور آرومت ميكنه.
قرص رو از داخل بشقاب برداشتم و ليوان آب رو يه نفس سر كشيدم.
- خب قرصت رو هم خوردي. حالا نوبت به نقشهي من رسيده.
- نقشه؟
- آره، چند لحظه صبر كن الان ميام.
دنيا روي سرم خراب شده بود. قلبم بدون توقف توي سـ*ـينهم ميكوبيد.
نميدونستم چطور ميتونم با اين مشكل كنار بيام و حلش كنم. هنوز هم باور داشتم
كه همهي اينها يه خواب بيشتر نيست و هر لحظه منتظر اين بودم كه صداي مامان
رو بشنوم كه داره من رو از خواب بيدار ميكنه. چقدر اون لحظه صداي غرغرهاي اول
صبح مامان هم برام شيرين بود.
مرگ رو توي دوقدميم ميديدم، بهوضوح حسش ميكردم و بيشتر از هرچيزي ازش
ميترسيدم. ناخودآگاه توي خودم جمع شدم و شونههام رو توي دستهام گرفتم.
صداي هستي من رو به خودم آورد.
- اين هم از نقشهي من!
به برگهي توي دستش خيره شدم و متعجب پرسيدم:
- اين ديگه چيه؟
داخل آشپزخونه رفت و بهم اشاره كرد تا پيشش برم. بيحال از روي مبل بلند شدم.
- هستي تو رو خدا اگه ميخواي شوخي كني الان وقت مناسبي نيست.
- اَه امان از دست تو. يه لحظه گوش كن ببين چي ميگم.
- بفرما!
به ليست توي دستش اشاره كرد و با ذوق گفتاين ليست سوژههاي انتخابي توئه!
با تعجب فراوان گفتم:
- چي؟!
- همين كه شنيدي.
خودكاري از روي اپن برداشت و برگه رو جلوي صورتش گرفت.
- خب ميريم سراغ اولين مورد.
با تعجب بهش خيره شده بودم و منتظر بودم ببينم ميخواد چيكار كنه.
- اولين مورد كيارشه. درسته يكم زبوننفهم و كلهخره؛ولي خب عاشقته. نظرت چيه؟
- منظورت اينه كه كيارش بشه همسر من؟ كسي كه با عكسام من رو تهديد ميكرد و
فقط اداي آدماي عاشق رو درمياورد! اون فقط نقش بازي ميكرد هستي، نقش! اون
هيچوقت من رو دوست نداشت.
- خيلی خب خيلی خب، حالا چرا ميزني!
ظرف پر از شكلات باراكا رو سمتم گرفت.
- فعلاً شوكول بزن شارژ شي تا بريم ادامه ماجرا.
با ذوق شكلات تلخ باراكا رو باز كردم و با عشق توي دهنم گذاشتم. مزهش رو با
تموم وجود حس كردم. واقعاً كه توي اون لحظه فقط شكلات باراكا ميتونست حالم
رو خوب كنه!
- خب الان اعصابت اُكيه؟
با اشاره سر گفتم:
- آره.
دوباره برگه رو برداشت و بهش نگاه كرد. خودكار رو توي دستهاش گرفت رو
روي برگه خط كشيد.
- خب كيارش كه پريد. بريم سراغ مورد بعدي.
- مورد بعدي؟
- آره مورد بعدي پسراي مجرد فاميلتونه. توي فاميلتون و اقوام، پسر مجردي چيزينداريد؟!
نگاه عاقلاندرسفيهي بهش انداختم كه خودش متوجه شد و ابروش رو بالا انداخت و
گفت:
- ايواي ببخشيد اصلاً يادم رفته بود كه شما با خانواده بهطور كل قطع رابـ ـطه
كرديد.
آرنجش رو روي اپن گذاشت و تكيهگاه سرش كرد.
- ولي خب شايد با اين كار رابـ ـطه خانوادگيتون خوب بشه ها!
- حرفا ميزنيا! ميخواي بابام سرم رو با گيوتين قطع كنه؟ اونا بهخاطر آرامش من،
خودشون و خونوادهمون حاضر شدن دست از خانوادههاشون بكشن. حالا برم بهشون
بگم من ميخوام با فاميل ازدواج كنم؟
- منطقيه!
يه خط ديگه روي برگه كشيد.
- و اما ميريم سراغ مورد سوم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
۞بســـــماللّٰهالـرحمـٰـنالرحیــم۞
#اطلاعـیــه📣
⇦ گࢪوهختمقࢪآنوذڪࢪ
💠جهتحاجتࢪوایےخۅد
دࢪگࢪوه"ختمقࢪآن" و"ختمذکࢪ"
نامخودࢪابهآیدیخادمینمابفࢪستید.
💫خادمگࢪوه"ختمقࢪآن"👇
🆔 @Khademalali
💫خادمگࢪوه"ختمذکࢪ"👇
🆔 @Ebrahim_Navid_Delha33
⇦همچنینهࢪشـبجمعـه
"هیئتمجـازی" دࢪکانالهایمجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیمکࢪد...
منتظࢪهمراهےو
حضــوࢪگـࢪمتـانهستیـمツ
_باابࢪاهیمونویددلهاتاظھور↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
_عشقیعنییهپلاک↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•امیرالمؤمنین (؏):
هر ڪھ ظلم ڪند، ظلم اش
او را نـابود سازد🍂
(غررالحڪم حدیث ۷۸۳)
#حدیث #پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•امیرالمؤمنین (؏): هر ڪھ ظلم ڪند، ظلم اش او را نـابود سازد🍂 (غررالحڪم حدیث ۷۸۳) #حدیث #پاسـڊران
°.• ❥ ⃟✨⠀
اقا جان ✨
بێـ⇜ـا ڪھ با نیامدنت دارد
به ما ظلم میشود...
اِۍ اِنتظآر آخر چشم اِنتظآرهآ🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
در طوفان زندگۍ↶
بآخــ∞ــدابودن👉🏻
بهتر از
نـاخـدابودن اسٺ↻
روزبیستوپنجم#چلهحاجتروایۍ
فراموشنشود❌
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
هرڪه اَز رویاِرادت
پانهـد دررآہ عشــق
عآلمیپیشآیَدش↯
ڪَز هـردو عآلمبُگـذرد⚘
#شهید_احمد_مشلب┆#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
هرڪه اَز رویاِرادت پانهـد دررآہ عشــق عآلمیپیشآیَدش↯ ڪَز هـردو عآلمبُگـذرد⚘ #شهید_احمد_مشلب
•-🕊⃝⃡♡-•
هواۍپاییز
بویدلتنگۍمۍدهد...
ٺو نیستے و نمیدانۍ
پاییـ🍁ـزڪهباشد
آدم دلــش
چندباربیشترتنگمیشود💔
#شهیدانھ...
مداحی آنلاین - آه از نور ماه، گشتم سرگردان - میثم مطیعی.mp3
5.22M
🕊⁐𝄞
ٺااَزنورمـآه،گشتڹسرگرداڹ
شمعۍدیگر رآڪشتندنآمـرداڹ
میثممطیعۍ🎙
#ترور┆#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚘•͜͡
اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے
به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉
⇨ @shahidhadi_delha
#مجازیخادمشهداباشیم😌
•◯ ⃟📔•
🖇شرحڪتاب
انسان ۲۵۰ سالھ
ڪتابۍ حاوۍ بخشهایۍ از سخناڹ پراڪنده و برخۍ از نوشتھ هاۍ آیت الله خامنهاۍ درباره زندگۍ سیاسۍ اماماڹ شیعہ اسٺ
#معرفۍڪتاب┆#رهبرانھ
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگیدڹ
بدوڹ فڪر ڪردڹ↻
شجاعٺ نیسٺ
حماقتھ↯
عروسڪ ڪسۍنباش∅
#استورۍ_چریڪۍ
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
جنگیدڹ بدوڹ فڪر ڪردڹ↻ شجاعٺ نیسٺ حماقتھ↯ عروسڪ ڪسۍنباش∅ #استورۍ_چریڪۍ #پاسـڊرانبۍپلاڪ °•°•°
".🧔🏻📿."
「هـرڪسنمۍتونھ
بـجـنـگـہ👊🏻
جمعڪنھ بــــره↻
شهیدحسڹباقرۍ🕊
#شهیدانھ
°.• ⏳ °.•
ݪحظـہ هاۍ عاشقیـسٺ ...🕊
اذاڹ میگویـند ...
خدا منتـظرتـہ...
#نمازاولوقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_یازدهم هستي اصلاً وقت شوخي نيست. - شوخي چيه؟! مثل اين
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_دوازدهم
با كنجكاوي نگاهش كردم.
- همدانشگاهيات! بچه هاي كلاستون.
واقعاً مسخره بود. از فكر اينكه يكي از اونها بخواد همسر من بشه نتونستم جلويخندهم رو بگيرم و با صداي بلند قهقهه زدم.
- چه مرگته؟ مگه جك برات تعريف كردم؟!
بين خندههام گفتم:
- آخه اون جوجه فكلا كه روزي دو-سهبار دوست*دختر عوض ميكنن و مدام
خودشون رو توي آينه ميبينن كه يهوقت مدل موشون به هم نريزه و تيپشون خوب باشه، واسه من شوهر ميشن يا واسه بچهم پدر؟
- قانعشدناي قبل از تو سوءتفاهم بود!
اين دفعه هر دو زير خنده زديم. دوباره به ياد بدبختيم افتادم، كمكم لبخندم جمع شد و بهجاش اشك توي چشمم حـ*ـلقه بست. هستي با نگاهش من رو به آرامشدعوت ميكرد. اشك چكيده روي گونهم رو پاك كردم و گفتم:
- خيلهخب بيخيال، مورد چهارم هم داري؟
بله كه داريم. شما جون بخواه، كيه كه بده!
چشمكي زد و ادامه داد:
- عموفرزاد كه مطمئناً دوست يا همكاري داره.
- آره داره! خب؟
- خب حله ديگه! حتماً بينشون كسي هست كه يه پسر داشته باشه، نه؟
كمي فكر كردم و همهي دوستها و همكارهاي بابا رو از نظر گذروندم.
- از بين همهي دوستا و همكاراي بابا با سهتاشون رابـ ـطهي خانوادگي داريم كه
يكيشون فقط دوتا دختر بزرگتر از من داره، يكيشون هم كه اصلاً بچهدار نشده،
ميمونه آخري كه اون يه پسر داره.
چشمهاي هستي گرد شده بود. با كنجكاوي تمام پرسيد:
- خب؟
- خب هيچي ديگه پسرش از من كوچيكتره!
چهرهي هستي جمع شد و لبهاش كش اومد. خودكار رو با حرص روي برگه كشيد.
زير لب گفت:
- اي به خشكي شانس!
و دوباره به برگه خيره شد.
- خب مورد بعدي همسايههاتونه!
- ايش تو رو خدا اين يه مورد اصلاً نه!
- چرا نه؟
- فقط يكي از همسايههامون هست كه پسر مجرد داره، اون هم اوندفعه يه جور
بدي بهم نگاه ميكرد كه تموم موهاي تنم سيخ شد. پسرهي هيز چندش!
- خب لابد خوشش اومده ازت!
- اصولاً من از مردايي كه چششون مال خودشون نيست متنفرم!
خانم سخت پسند هم تشريف دارن. باشه ميريم مورد بعدي.
- چي؟
- همكارا و دوستاي مهيار.
- واي هستي نه! اين يكي رو ديگه واقعاً نه! من حتي حاضر نشدم به خونوادهم بگم، به تو اعتماد دارم كه بهت گفتم. اصلاً دلم نميخواد كس ديگهاي از اين موضوع باخبربشه، خصوصاً مهيار كه من ازش خجالت ميكشم!
- باشه پس اين يه مورد هم خط خورد، ميمونه مورد آخر!
- مورد آخر؟!
- همكارا و آشناهاي من.
با تعجب و حالت غمزدهاي نگاهش كردم:
- چرا اينجوري نگاهم ميكني؟
- نميخوام برات دردسر بشه!
قربون چشمهاي اشكبارونت! در حال حاضر سلامتي تو براي من از همهچيز
مهمتره. مگه يه دونه دوست خلوچل بيشتر دارم؟!
- واي هستي كه چقدر تكيهگاه بودي برام. اگه نداشتمت چيكار ميكردم!
دست بردم و روي اپن دراز شدم تا دستم به گردنش برسه و توي آ*غـ*ـوشم
محكم چلوندمش! صداي خفهش مياومد:
- باشه مبينا! باشه خفهم كردي! ميخواي يكم حـ*ـلقهي دستات رو بازتر كني؟
- نه!
- اونوقت موردايي كه واسه شوهر برات سراغ دارم هم ميپره ها!
دستهام رو شل كردم، از توي حصار دستهام بيرون اومد و چند نفس عميق كشيد.
- خفه نشي دختر كه خفهم كردي!
- خب؟ موردات كين؟
- اوليش آرياخان كچله!
مگه نگفتي اون ماهك رو دوست داره؟
- آره؛ ولي هنوز كه نميدونه اون زندهست!
- مگه قرار نشد بهش بگي؟
- مهيار هنوز با اين مسئله كنار نيومده! ميگه نميخوام خانوادهي پدريم رو ببينم،ازشون متنفرم! ميگه اگر كه پدربزرگم اون كار رو باهامون نكرده بود، الان شايدمادرم زنده بود و ماهك هم اينقدر زجر نميكشيد و اين بلا سرش نميومد!
- ولي خداييش مادرشوهرت از اون مادراي فولادزره بوده ها! خدا بيامرزدش.
- آره خدابيامرز واقعاً زن تمامعياري بود. ميتونست بچهها رو بذاره به امون خدا و
بره پي زندگيش و دوباره ازدواج كنه؛ ولي بهخاطر بچههاش به هر ترفندي كه شده همراه بچههاش از ايران خارج شد.
- اوهوم! ولي بالاخره روزي ميرسه كه باهم خوب بشن، مگه نه؟
- من هم همينطور فكر ميكنم! پس مورد اول پر پر! بين كارمنداي شركت اكثرا
ازدواج كردند بهجز...
- كي؟
ببينم نظرت درمورد پيرمردا چيه؟
- هستي ايندفعه ديگه ميكشمت!
- اي بابا مگه آقاي صالحي چشه؟ تازه پولدار هم هست.
از روي اپن اون ور پريدم و سمتش حملهور شدم كه اون هم با جيغ و داد و فرياد ازآشپزخونه فرار كرد. دور مبلها دنبال همديگه ميدويديم كه بالاخره دستهاش روبه نشانه تسليم بالا برد و گفت:
- ببخشيد اشتباه از من بود!
هردو از فرط خستگي روي مبل ولو شديم. سرم رو روي شونهش گذاشتم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
نشستڹ سـرِ مـزار رفیـقِ شهیــــد
و ژست گرفتـڹ یعنۍ↶
نھ تنــهاراهشُ ادامھ ندادۍ☝️🏻
کھ زدۍ جاده خاڪۍ رفیـق
#تݪنگرانھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
نشستڹ سـرِ مـزار رفیـقِ شهیــــد و ژست گرفتـڹ یعنۍ↶ نھ تنــهاراهشُ ادامھ ندادۍ☝️🏻 کھ زدۍ جاده خاڪۍ
✨ ⃟°.• ⠀
•دنیا را براۍ دنیا
جدۍ نگیریمـ...
دنیا را براۍ آخرٺ↯
جدۍبگیریمـ....
#تݪنگرانھ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
ارزش دنیـا فقط به ایڹ اسٺ↶
ڪھ مزرعہۍ آخرٺ اسٺ🌱
روزبیستوششم#چلهحاجتروایۍ
فراموشنشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ