eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
.•🧕•. ❜حـجاب❛ ماننـد اولیـن خاڪریز جبهـه اسـٺ ڪھ دشـمن بـراۍ تصـرف سـرزمینۍ↶ حتـمابـاید اوݪ آڹ ࢪا بگیـرد☝️🏻
1_70933017.mp3
5.17M
🕊⁐𝄞 ●معجزه‌ۍ‌اشـڪ‌بـر‌امـام‌حسیـن(؏) 🎙حـاج‌حسیـڹ‌ڪاجـۍ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم. - پاشو صبحونهي خانوادگيمون رو بخوريم ديگه، خودت رو لوس نكن! بوي تخم مرغ مياومد. پتو رو كنار زدم و با ديدن صورت خندون بابا سر شوق اومدم و با ديدن ماهيتابهي توي دستش شوكه شدم. - بابا، صبح به اين زودي با ماهيتابهي تخممرغ وايسادي بالا سر من؟ - آره ببين چه نيمروي خوشگلي شده، پاشو ديگه. - بابا سر جدت دست از سر كچلم بردار. - فرزاد نيستم اگه بذارم بخوابي! با جون و دل برات نيمرو درست كردم، حالا خانوم ميگه نميام! دستم رو گرفت و بلندم كرد. با موهاي ژوليده، دماغ بادكرده و چشمهاي ورمكرده روي تخت نشستم. - زود بيا ما منتظريم. - چه صبح زيبايي! از تخت جدا شدم و بهسمت روشويي رفتم. از قيافه خودم وحشت كردم. چند مشت.آب به صورتم زدم، موهام رو با كش بستم و بهسمت سفرهي پهن شده روي زمين رفتم! صداي مامان مياومد كه غر ميزد: - اَه فرزاد حالم رو به هم زدي، چرا پنير رو انداختي توي چاي؟ - وا مگه از قصد انداختم، خب از دستم افتاد. - يه امروز رو خواستي يه كاري انجام بديا. - بشكنه اين دست كه نمك نداره! همهش بشور و بساب؛ حالا خانوم ميگن بلد نيستي كار كني. - قربون خدا برم، تا حالا دستت به مايع ظرفشويي هم خورده كه واسه من بشور و.بساب كني؟! - همين تخممرغي رو كه برات پختم نميبيني؟ - آهان هميني كه شور شده؟! سر سفره نشستم و سلام بلندي كردم. بابا با لبخند گفت:سلام به دختر گلم، بيا تو بخور ببينم خداييش اين تخممرغ شور شده؟ لقمهاي از تخممرغ گرفتم و توي دهنم گذاشتم. خداييش شور بود؛ ولي دخترا كه هيچوقت پشت باباشون رو خالي نميكنن. با دستم علامت عالي رو نشون دادم و همونطور كه لقمه رو بهزور پايين ميدادم گفتم: - واي بابا عاليه، دستت درد نكنه خيلي خوشمزهست! بابا دستش رو دور شونهم حـ*ـلقه كرد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد. - اي قربون دختر گلم برم! مامان گفت: - به روباه ميگن شاهدت كيه، ميگه دمم! بابا در گوشم گفت: - خودش بلد نيست غذا بپزه، روي دستپخت من ايراد ميذاره! پقي زدم زير خنده كه مامان كارد پنيري رو سمتمون گرفت و گفت:چي ميگين شما دوتا پدر و دختر ها؟ ها؟! بابا رو به مامان گفت: - اِ خانم گلم چرا عصباني ميشي؟! من داشتم ميگفتم كه مامانت امروز خيلي خوشگل شده! مامان چاقو رو زمين گذاشت. - البته در اينكه من خوشگلم شكي نيست! لحنش تغيير كرد. - ولي من اگه تو رو نشناسم كه سپيده نيستم. از داشتن چنين خونوادهاي احساس غرور ميكردم و بههيچوجه دوست نداشتم كه از.دستشون بدم. اونقدر برام عزيز بودن كه نخوام لحظهاي رو بدون اونها سر كنم. بغضم گرفت؛ از بازي روزگار، از اينكه بايد بهاجبار ازشون جدا شم، از اينكه بايد اين دوري رو تحمل كنم، از اينكه بايد با غريبهاي زندگي كنم كه هيچ حسي بهم نداره و هيچوقتِ هيچوقت نميتونه ذرهاي جاي پدر و مادرم رو برام پر كنه! بغضم داشت خفهم ميكرد، غرورم اجازه نميداد كه اشكم جاري بشه. با صداي بغض دارم گفتم: مامان، بابا! هردو بهسمتم برگشتن. جرئت نداشتم بهشون نگاه كنم؛ وگرنه قطعاً گريهم ميگرفت. سرم رو بيشتر پايين انداختم و با قاشق چاي رو هم زدم. - من بايد يه چيزي رو بهتون بگم. مامان متعجب گفت: - چيزي شده؟ خجالتزده بودم. قبلاً هم اين موضوعها رو به مامان ميگفتم؛ اما هميشه از بابا خجالت ميكشيدم. - ديروز كه رفته بودم شركتي كه هستي توش كار ميكنه، پسرخالهش كه اونجا وكيله من رو ديد و ازم خواست كه شماره بابا رو بهش بدم براي... براي خواستگاري! من هم دادم، ببخشيد! نميدونستم عكسالعملشون چيه؛ چون سرم رفتهرفته بيشتر توي سـ*ـينهم فرو ميرفت. مامان گفت: - خب ديگه ول كن اون استكان رو، از بس همش زدي تهش در اومد! لبخند روي لبم رو جمع كردم. از پاي سفره بلند شدم و با حالت خجالتزدهاي بهسرعت سمت اتاق رفتم و در رو بستم. پشت در ايستادم و به حالات خودم خنديدم؛ اما يادم اومد كه توي چه وضعيتيم؛ يادم اومد كه ديشب بعد از اينكه كلي با خودم كلنجار رفته بودم كه كار درستي انجام ميدم یا نه، متوجه شدم كه درواقع من هم همين رو ميخوام، فقط بچه به دنيا بيارم و از مرگ خلاص بشم و بعد فقط با فرزندم زندگي كنم. هيچ كجاي اين معادله، ايكسي به نام شوهر وجود نداشت؛ پس براي من هم پيشنهاد خوبي بود و اين شد كه بهش زنگ زدم. از روي در سر خوردم و پايين نشستم. زانوهام رو توي بـغـ*ـلم گرفتم و اشك ريختم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
مــن⇠ خودم به این رسیده‌ام⇣ و با اطمینان و یقیـڹ مۍگـویم: هرڪس شهیـد شده،خواستـه ڪھ⇦ شـهیـد⇨ بشود؛ شـهادتِ شـهیـ♡ـد فـقط دسـت خـودش اسـت🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
شهآدَت⇣ آغازِ خوشبختۍ است … خوشبَختۍ ای ڪھ پایٰان نَداٰرَد ✨سالـروز زمیـنۍ‌شـدنت‌مبـارڪ‌رفیـق✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿⁐🦋 همیشھ درفشارزندگۍاندوهگین‌مـشو... شایـدخداسـت‌ڪه‌درآغوشش مێ‌فشاردت‌بـرای‌تمـام‌رنجـهایی ڪه‌میبـری‌صبرڪن!🌱 روزسی‌‌ودوم فراموش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعـد از سخنـرانۍ⇣ ⇠وسـط نیـروها گفـت: ڪاغذ بدهیـد، مۍخواهم↶ چیـزی بنویـسم...📝 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •『داغِ غُـربـَت دَستِ مَقطــوع روضه‌ۍ‌اَنگشتَرت اِســمْ ⇦قـاسـم‌⇨ جِســمْ⇦ قـاسـم⇨ اِرباً اِربا پِیــکَرت🥀』• ...
❛📷❜ ●بـازهـم‌زائـرتـو‌نیسـتم‌از‌دور‌سـلام✋🏻 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.° نـمـاز اۅل وقـت‌یعنے مـن بـیـن‌دنـیـا و مادیـاتـش‌وخـدا "خـدا" رۅانتخاب‌ڪردم..🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقـام معظـم رهبرۍ: ‌●برجـام رو بھ اوڹ صورتۍ ڪھ عمـل شـد بنـده خیـلۍ اعتـقادۍ نداشتـم وبـارهـا بھ مسـئولین ایـن ڪار(اقاۍرئیس‌جمهـور و وزیـر محتـرم خارجـه) مـواردۍ رو تذڪر دادیـم.... | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°~🗞💰‌‌‌~° برجام بازی بُرد بُـردۍ بـود⇣ ⇦عـزت را بـرد ! ⇦هستھ ای را بـرد ! ⇦حاج‌قاسم را بـرد ! ⇦فخری‌زاده را بـرد ! ‌⇦اقتصــاد را بـرد ! 💵 دیگرچھ مانـده‌تاهمـہ‌داراییماڹ‌بـرود؟!😏
30[shia-leaders.com].mp3
2.96M
🕊⁐𝄞 هـرچۍ میگـیره‌دلـم‌روزوشبـا ارومم‌میڪنه‌بـایـادشـما↻ میبوسـم‌قبـرتونـوآۍشهـ♡ـدا 🎙سیدرضانریـمانۍ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار دور گردنم بستم، تونيك آبيرنگم رو پوشيده بودم و آرايش ملايمي روي صورتم نشسته بود. چادر رنگي گلدار كرم رنگم رو از روي صندلي برداشتم و بهسمت هال رفتم. مامان روي مبلهاي صورتيرنگمون نشسته بود و كوسن سفيدرنگش رو هم توي دستش گرفته بود. بابا هم كنارش روي مبل نشسته بود. روي مبل روبهروشون نشستم. سرم رو پايين انداخته بودم و با نوك پا به تاروپود قالي ضربه ميزدم. با شنيدن صداي زنگ آيفون، سكوت بينمون شكسته شد. مامان چادر گلدارش رو سر كرد و بابا آيفون رو جواب داد. من هم كنار مامان ايستادم. چند ثانيه بعد صداي هستي اومد. - عمو سعيد اين يكي واحدشونه بفرماييد. با چند ضربه به در و باز شدن در توسط بابا، اول خانم ميانسال و خوشقيافهاي كه مانتوي بلند مشكيرنگي پوشيده بود و روسري كرمرنگي به سر داشت و تارهايي از موهاي دكلرهشدهش رو از روسريش بيرون انداخته بود، وارد شد. پشت سر اون هم مرد ميانسالي با كتوشلوار سورمهاي و بلوز سفيدرنگ از در داخل شد كه چهرهي جذاب و گيرايي داشت. بهنظر مرد سالخورده و جاافتادهاي مياومد كه توي زندگي تجربه زيادي كسب كرده. بعد از اون هم هستي با لبخند پهن روي صورتش وارد شد، مانتو آبيرنگش رو با شلوار و شال سفيدرنگي پوشيده بود. پشت سرشون هم دختر كمسنوسالي كه حدوداً ١٦ -١٧ساله ميزد بههمراه پسربچهاي موفرفري واردشدن. بعد از اون هم احسان همراه با دستهگل و شيريني بزرگي وارد شد. بابا با آقاي ميانسالي كه فكر ميكنم پدر احسان بود دست داد و روبوسي كرد. خانوم ميانسال هم با مامان روبوسي كرد و بعد هم به من دست داد و توي يه نگاه از سرتاپاي من رو برانداز كرد. هستي جلو اومد و به بابا سلام كرد، مامان رو بوسيد و من رو توي بغـ*ـل گرفت. - سلام دوست عزيزم، زنداداش آينده، احوالت چطوره عروس خانوم؟ با حرص توي آ*غـ*ـوشم محكم گرفتمش و زير گوشش گفتم: - عروسخانوم و كوفت! - آخي خجالت ميكشي؟ خواستگاري كه خجالت نداره، بعداً بايد خجالت بكشي! از زير چادر نيشگوني ازش گرفتم كه چشمهاش رو روي هم گذاشت و با لبخند زوركي گفت: - حداقل شب خواستگاري خودت رو نشون نده! از توي آغـ*ـوش هم بيرون اومديم. به مادر احسان سلام دادم، اون هم در جواب سلامي داد. با اشاره و تعارفات مامان، پدر و مادر احسان و هستي روي مبل نشستن. خواهر احسان هم با من و مامان دست داد و با سلام و احوالپرسي روي مبل نشست. كوچولوي موفرفري بانمك هم بهسمتم اومد و گفت: شما بايد دوست آبجي هستي باشيد! دستم رو روي سرش كشيدم و گفتم: - شما هم بايد داداش كوچولوي هستي باشيد. بابا كنار پدر احسان روي مبل نشست. من و مامان هم روي صندليهاي ميزبان نشستيم. اول از همه سلام و احوالپرسيها شروع شد و بحث سمت شغل بابا و پدر احسان كشيده شد، بعد از اون صحبتهاي اقتصادي كه معمولاً بين آقايون مرسومه. با جمله بابا فضا كمي رسميتر شد. - خب آقاي ايراني شغل شما چيه؟ احسان روي مبل جابهجا شد و با صداي مردونهش گفت: - من وكالت خوندم و درحالحاضر وكيل پايه يك دادگستري هستم. شانس بزرگي كه توي زندگيم داشتم اين بود كه توسط يكي از دوستانم به شركتي معرفي شدم كه به دنبال وكيل جوون و مسئوليتپذيري بودن. رئيس شركت من رو ديدن و از من خوششون اومد و الان حدود يه سال و نيمي ميشه كه توي شركت مشغول به كارم. بابا سري تكون داد و در جواب گفت: موفق باشي! و احسان متواضعانه تشكر كرد. مامان زير گوشم گفت كه برم چايي بيارم. از روي صندلي بلند شدم، چادرم رو سفت گرفتم و بهسمت آشپزخونه رفتم. چايي داخل قوري رو روونه استكانهاي كمر باريك ميكردم كه هستي كنار گوشم گفت: - اينقدر خوشگل نميكردي، دل اين پسرخاله من برات رفت! پوزخندي زدم و گفتم: - هستي من استرس دارم. ميترسم كه همهچي درست پيش نره. - نه عزيزم، به اميد خدا كه همهچي خوب پيش ميره. توكل به خدا كن! - ميگما فكر كنم خالهت زياد از من خوشش نيومده، خيلي بد نگاهم ميكنه! - نه اخلاق خالهم همينجوريه، خيلي زود با كسي صميمي نميشه. نگران نباش. - خيلهخب بيكار نباش، شيرينيا رو توي ظرف بچين. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•وقتـۍدارۍتـوخیابوڹ‌راه‌میرۍ یهونـگات‌به‌نامحرم‌میوفته‌👀 وتوسرتومیندازی‌پایین⇣ باایـن‌ڪارت‌امـام‌زمان‌ 'عـج' سرشـوبـالامیگـیرهツ ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✨ ⃟°.• بھ هَر ڪۍ میخواۍ حاݪ بِدۍ↶ حال بِده... اما به شیطون حاݪ نَده...☝️🏻 از هَر ڪۍ میخوای حال بِگیری↶ حال بِگیر... اما حال امام زَمانت(عج) رو نَگیر…!☝️🏻 حاج‌حسین‌یڪتا🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿⁐🦋 ﴿ اللّٰهم أَنتَ عُدَّتى إنْ حَزِنْتُ﴾ خدایا! بین غصه ها، تو پناه منی ...🌱 روزسی‌ و سوم فراموش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『بخـٺ‌بـازایـداز اڹ‌در ڪھ یڪی‌چـوڹ‌تـودرایـد روۍزیباۍتـودیـدن‌ دردولـت‌بگشـایـد』• •سالروز زمینی‌شدنت مبارڪ رفیق| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• تـــو‌⇦ دمۍسڪوٺ در ایـڹ دنیـاۍ⇩ پـــر هیـاهـویۍ↻ ⚘تولـدت‌مبارڪ‌رفیـق