eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه رمان جانم میرود👇🍃🌺
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـــ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد بابا ـــ اِ احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای، ولی دیر نیست ?? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اما ده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
97374931.mp3
3.32M
ادامه مباحث خانواده🍃🌺 بسیار عالیست👆👆👆شما خانم خوبی باش خودتو به خدا نشون بده ... آقا توهم خودتو به خدا نشون بده @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامه‌های ماهواره‌ای (قسمت دو) 2️⃣ ترویج خیانت زن و شوهر 💞وفاداری زن و شوهر به یکدیگر، سدّی محکم در برابر بسیاری از انحرافات، محسوب می‌شود. ⛔️وقتی یک زن به جهت تعهّد در برابر خانواده، از ارتباط با مردان دیگر پرهیز می‌کند، انبوهی از انحرافات، از زندگی این زن و دیگران، حذف می‌شود. ⬅️نتیجۀ این مصونیت هم استحکام⛰هر چه بیشتر بنیان خانواده است؛ امّا زنی که چنین تعهّدی ندارد، علاوه بر این که بسیاری از اعمال زشت برای او عادی می‌شود، ❌دیگر نمی‌تواند همسر خوبی برای شوهر، و مادر خوبی برای فرزندان خود باشد. 🔸یکی از دلایل اصلی خیانت زن به شوهر، مأنوس شدن با فیلم‌ها🎥و سریال‌های خانوادگی شبکه‌های ماهواره‌ای📡، بویژه شبکه‌های فارسی‌زبان است. ⚠️این مسئله را به هیچ وجه دستِ کم نگیرید؛ مسئله‌ای که مطمئنّم مشاوران خانواده هم تأیید می‌کنند. 💗از بیست سریال عاشقانه‌ای که در بهار ۱۳۹۳ از شبکه های ماهواره‌ای پخش‌شده است، پانزده سریال، به طور خاص، مبتنی بر همین عشق‌های چندضلعی است. 📊بر اساس آمار، ۷۴درصد این سریال‌های فارسی‌زبان، مروّج یا توجیه‌کنندۀ روابط نامشروع هستند. 👨🏫این شبکه‌ها قانونی را به صورت زیرکانه به زنان آموزش می‌دهند که: «اگر همسرت در حقّ تو خیانت کرد و با جنس مؤنّث دیگری غیر از تو ارتباط برقرار کرد، این حقّ توست که با او مقابله کنی و خیانت او را با خیانت، پاسخ دهی. این کار نه تنها زشت نیست؛ بلکه حقّی است که تو بدون عذاب وجدان، می‌توانی از آن استفاده کنی». 🎬موضوع سریال «ویکتوریا» ــ که یکی از پرطرفدارترین سریال‌های شبکۀ «فارسی وان» بود ــ ، به طور کلّی اختصاص داشت به 📛خیانت یک زن و شوهر به یکدیگر که چندین سال از ازدواجشان می‌گذشت و صاحب سه فرزند بودند. ابتدا مرد به زن خیانت کرده و زن هم در پیِ انتقام از مرد، راه خیانت را در پیش می‌گیرد. ✋️بسیاری از خانواده‌های ما به اندازه‌ای از خویشتنداری رسیده‌اند که با دیدن این سریال‌ها به سوی وادی خیانت نمی‌روند؛ امّا نمایش پشت سرِ هم خیانت، موجب می‌شود زَهر کُشندۀ 👀 شکّاکیت، وارد رگ‌های زندگی شود. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص38-42 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
فقط همرنگ خدا نباش😳 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
سلام به همراهان عزیز چند روز نت نداشتم ممنون از صبوریتون🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ حرفایی که زندگی ام را تغییر داد! ⚛ فلسفه حجاب (قسمت اول) . ⚠️غربی ها با آزادی جنسی و برداشتن محدودیت ها یه عالمه پیشرفت کردن، چرا کشور ما که اسلامی هستش، وضعیتش اینه؟ ◀️ منتظر قسمت های بعدی باشید... #فلسفه_حجاب @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
معصومیتی که از دست رفت(مسیح علی نژاد) ومرضیه ای که خدا را راضی کرد👆👆 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
ادامه رمان جانم میرود تا چند ساعت دیگر باماهمراه باشید🍃🌺
ـــ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
که مادرش این کار را بکند او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کند ارام ارام به هیئت نزدیک شد ــــ بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی را نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت بلند شد و از هیئت دور شد ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستانش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت ـــ مزاحم نشید و به طرف خروجی پارک حرکت کرد آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند پسره فریاد و تهدید می کرد ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن ـــــ سید ، شهاب ،شهاب شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله شان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید ــــ حالتون خوبه ?? مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد شهاب نگرانتر شد ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت ـــ بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
چون چند روز نبودم چهار پارت گذاشتم😊🍃🌺
قلبم گرفت در تن این شهر پر گناه حال وهوای جمع شهیدانم آرزوست...🌹🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
415bc4bfa36ef2061793df17e781d6e8423a7b73.mp3
2.03M
🎵 💢 ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو ، بعد از زیارت 🎤 حجت الاسلام علیرضا پناهیان 🔴 دخترا ؟! این پیامو برسونیدبه همه ی دخترای عالم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
ـــ اونوقت کارتون چی هست ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد با اخم در چشمان پسره خیره شد ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت ـــ بفرمایید دیگه برید ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی و مشتی حواله ی چشمش کرد با این ڪارش مهیا جیغی زد پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها . شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر د با هم درگیر شده بودند سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودند یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
ولی مهیانمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابا ِن خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد با فریاد شهاب به خودش آمد ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه بلند تر فریاد زد ـــ برید مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد تلفنش هم همراهش نبود نگاهی به اطرافش انداخت گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند با دیدن تلفن به سمتش دوید گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد ـــــ اه خدای من چیکار کنم با هق هق به تلاشش ادامه داد با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گو شی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید و داد زد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
0001 hamd 001-007.mp3
4.33M
روزهای زوج، ساعت۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
ارسالی اعضا🍃🌺🍃🌺 سلام روزتون بخیر باتشکر از کانال خوبتون 😊❤️🙏 یک حقیقت برای من تواین چند روز آشکار شد بواسطه کانال خوب شما وبه یک درک عالی رسیدم من خانم جوانی هستم و همسرم بواسطه بیماری خاصی لاغر واستخوانی ورنگ پریده هست با دوستانم یه اکیپ درست کرده بودیم که بااصطلاح واقعیت ودرد زندگیم خیلی اذیتم نکنه وسرم به همین چیزا گرمه تااینجاش بد نیست چیزی که بد بود تیپ وآرایش های آنچنانی هست که مااز هم یاد میگیریم ومیخوایم از هم سبقت بگیریم چند روز پیش از یه خیابون رد میشدم من بااینکه خودم تیپم ولی اینطور نیستم که چشم بدوزم به مردها ونگاه به نامحرم کنم اونروز چشمم افتاد به یه جوون زیبا و بور که لباس فکر میکنم کرم رنگ وشلوار زرشکی خوشرنگی پوشیده بود همون موقع سرم وپایین انداختم ولی توی دلم یه طوری شد یه جور حسرت که چرا شوهر من اینطوریه تودلم گفتم کاش اونایی که زیبا بودن اینطوری تیپ نمیزدن تا دلی بلرزه نمیدونم چی شد که یادم افتاد به مطلب کانال شما که گفته بودین حجاب مهربانی هست یعنی من حجاب میکنم تا همنوعم از چشم شوهرش نیافته من حجاب میکنم تا یک مرد بادیدن من دلش نلرزه و دلش از خانمش سرد نشه وهمین الان در همین لحظه به شرفم قسم میخورم که تا جان در بدن دارم طوری آرایش نکنم ولباس نپوشم که دل مردی را از همسرش سرد کنم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
#نترسید‼️‼️ چیزی نیست ... این دوست عزیز داره تمام تلاششو میکنه به فالورهاش ثابت کنه چشاش لنز نیست وطبیعیه‼️‼️ میبینید بعضی از جوونای کشورمون درگیر چه مسائل پر اهمیتی هستند⁉️⁉️ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)