#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_شانزدهم
خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد
امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می کرد
ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
رمان دمشق شهر عشق❤🌿
#قسمت_شانزدهم
💠بروصورتت رو بشور تا من ابوجعده روبپزم! من میاناتاق ماندم واو رفت تا شیطانشوهرش رافراریدهد کهباکلمات و کرشمه برایشنازکرد :امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم
برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بنمحمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!سالها بودنامی از ائمهشیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق را از زبان
این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفسسینه پَرپَرمیزدکه پایمبرای بیحرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعدهخماررفتنم شده ومیترسیدحسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد وحتی از پشت سر داغینگاهشتنم رامیسوزاند. با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم
💠و هرقدمیکه کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد. وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شدونفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم
چشمم رابارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم
رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت
💠:میخوام امشب بساط کفراین مرتدها رو بهم بزنیبا هم میریم تو و
هر کاری گفتم انجام میدیگنبدشبحرمدرتاریکیچشمانممیدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان! و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است
💠. بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد:تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم! با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی
صدایش روی سرم خراب شد:کل رافضیهای داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو
بفرستیم جهنم!
💠باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزیدو میدیدم وحشیانه به سمت حرم قشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :امشب انتقام فرحان
رو میگیرم!
💠 دلمدرسینه دست و پا میزد واومیخواست شیرم کند کهبرایم اراجیف میبافت :سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به
زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید
💠:چته؟ دوباره ترسیدی؟دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفتوفرمان داد :فقط کافیه چهارتا مفاتیحپاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه شون رو میفرستن به درک!
💠چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد :میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه! نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :باشه..و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم راسمت حرم کشید.
💠 باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان یاد خداباشد که مرتب لبانش میجنبید و قرآن میخواند. پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی شوم
💠 که قدمهایم میلرزید. عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صداینوحه ازسمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کردهبودکهنعرهبسمه پردهپریشانیام را پاره کرد. پرچم عزای امام صادق را با یک دست از دیوار پایین کشید...
#ادامهدارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_شانزدهم
♦️ منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
♦️ به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
♦️ آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
♦️ در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
♦️ تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
♦️ شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
♦️ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
♦️ یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
♦️ زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
♦️ زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
♦️ در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_شانزدهم
چهرهش بي تفاوت بود، همراه با كمي ناراحتي. تركيب اجزاي صورتش به هم
مياومدن؛ دماغ كوچيك و قلمي، چشمهاي مشكيرنگ و پوست سفيد و لبهاي...
صداي هستي من رو از براندازي دختر بيرون آورد.
- خب ديگه، من فكر ميكنم كه بايد برم به كارام برسم. شما هم ميتونيد درمورد
مشكلات سيـاس*ـي كشور باهم صحبت كنيد.
چشمكي زد و از روي صندلي بلند شد. دختر با چشمهاش از هستي ميخواست كه تنهاش نذاره!
هستي به دختر نگاه كرد و گفت:
- مبيناجان، اگه پسرخالهم اذيتت كرد ميتوني از روشاي زدن مخصوص خودت
استفاده كني!
لبخندي زد و صندلي رو عقب كشيد و از من و خانومي كه تازه متوجه شده بودم
اسمش مبيناست خداحافظي كرد و ازمون دور شد.
مات به دختر روبهروم ميكردم. چه آشنايي عجيبي!سكوت آزاردهندهي بينمون رو شكوندم.
- من خيلي شوكه شدم! هستي قبلش با من صحبت نكرده بود.
همونطور سرد و بياحساس صحبت كرد:
- اشتباه از من بود، اين وظيفه من بوده كه توضيح بدم.
شونهاي بالا انداختم و دستهاي گرهشدهم رو روي ميزگذاشتم.
- فكر ميكنم بايد خودم رو بيشتر معرفي كنم! نميدونم هستي درمورد من چه
چيزايي بهتون گفته؛ اما فكر ميكنم كه خودم بهتر ميتونم اين كار رو انجام بدم.
سـ*ـينهاي صاف كردم و ادامه دادم:
- من احسان ايراني، ٣٢ ساله، وكيل پايه يك دادگستريم و حدود يه سالي ميشه كه توي شركتي كه الان هستي مدير داخلي اونه مشغول به كارم. يه ماشين پرادو سفيدرنگ دارم، فعلاً خونه مستقلي ندارم و نظر خونوادهم اينه كه چون برادرم به خاطر شغلش جنوب زندگي ميكنه، من بايد طبقه دوم خونه خودشون زندگي كنم.
پدرم يه كارخانه كوچيك پوشاك نزديك كرج داره و مادرم خونهداره. كلاً چهارتا
خواهر و برادريم. برادرم امير بچهي بزرگ خونوادهست كه يه سالي ميشه ازدواج كرده. من بچه دوم خونوادهم، آيدا خواهرم بچه سوم خونوادهست و تقريباً ١٧ سالشه برادر كوچيكم اميد كه الان شش سالشه؛ اما بايد بگم كه نسبت به سنش از من هم
بهتر ميتونه مخ بزنه!
خنديد كه باعث شد صورتش زيباتر ديده بشه. نميدونستم دارم چيكار ميكنم، مثل
يه بازي بود برام، انگار جزء يكي از تفريحاتم بود. بهنظرم خيلي هم بد نبود،
ميتونستم خودم رو از اين زندگي سرد و احمقانهاي كه براي خودم درست كردم
خلاص كنم.
- خب شما از خودتون بگيد!
سرش رو كمي بالا آورد. حالا چشمهاي قهوهاي تيرهاي رو كه در نگاه اول مشكي ديده ميشد، به نگاهم گره زد.
سريع سرش رو پايين انداخت. گونههاش گل انداخته بود. رفتارش برام عجيب بود.
تابه حال دختري اينهمه خجالتي نديده بودم. همهي افراد اطرافم تا حد زيادي
خودشون رو بهم نزديك ميكردن؛ به خصوص دوست*دخترهام كه البته بعد از ازدواج هستي به سراغشون رفتم!
- من مبينا رفيعي هستم؛ ٢٤ سالمه، پرستاري ميخوندم و الان دارم طرحم رو توي بيمارستان [...] بخش اطفال ميگذرونم. تنها فرزند خونواده هستم. پدرم اصالتاً بختيارين كه يه شيرينيپزي دارن و مادرم اصالتاً اصفهانين و توي مزون لباس عروس كار ميكنن! خونه كوچيكي توي [...] داريم و حدود شيش سالي ميشه كه به تهران اومديم.
يه تاي ابروم رو بالا انداختم، توي دلم به انتخاب هستي خنديدم. خيلي ممنون از اين انتخابت! الان خونوادهي من چطور ميتونن اين عضو جديد خونواده رو با اين شرايط بپذيرن؟ عروس بزرگ خونواده مادرش استاد دانشگاه و پدرش بزرگترين جراح شهر بود.
هيچ حسي به آدم روبهروم نداشتم، حتي ازش متنفر هم بودم. شايد بهخاطر تيپ و قيافهش بود، شايد بهخاطر خونوادهش، شايد بهخاطر اجباري كه بهخاطر هستي داشتم. هرچي كه بود ازش بدم مياومد؛ اما بايد باهاش اتمام حجت ميكردم.
- چرا ميخواي با من ازدواج كني؟
تلخ خنديد و سرش رو بالا آورد.
- نميدونم هستي براتون تعريف كرده يا نه! من يه غده داخل شكمم دارم كه به
گفتهي دكتر بايد تا حداكثر سه ماه ديگه جراحي بشم؛ اما بهخاطر حساسيتم نسبت به داروهاي بيهوشي، خيلي برام خطرناكن و امكان فوت وجود داره. تنها راه حلش ازدواج و بعد از اون باردارشدنه. به خونوادهم چيزي نگفتم؛ چون قلب مادرم مشكل داره و استرس براش مثل سم ميمونه. فقط هستي در جريان بود كه ايشون هم شما
رو بهم معرفي كرد.
ابرويي بالا انداختم. مردد بودم، نميدونستم حرفم رو بزنم يا نه! بههرحال بايد هر حرفي هست همي نالان زده بشه.
سرفه كوتاهي كردم و گفتم:
- اجازه بده باهات صريح باشم!
سرش رو به نشونه البته تكون داد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_شانزدهم
📌سال نحس
🍃یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... .
🍃گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... .
🍃حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
🍃یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... .
🍃کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...
🍃دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... .
🍃تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... .
🍃حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
🍃با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... .
🍃با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل ۳۶۵ روز یک سال ... سال نحس ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa