پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتهفتادوششم 🔵 تا اینکه اونجا به واسطه ک
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهفتادوهفتم
🔶 با خجالت گفت :
واسه همین انقدر مرتب اومدم
دعا کن بتونم خوب حرف بزنم
بعضی از دانشجوها با دنیای ما
خیلی غریبن، آهی کشید و پرسید
⁉️ طیبه تو این راه کمکم میکنی ؟
💙 اشکهایم را پاک کردم ، سرم قد یه کوه
شده بود اما با لبخند تلخ و مسلط
صحبت کردم : ببین مرتضی ... آقا
مرتضی ... گفتنی ها رو خودت خوب
گفتی ،خیلی برات خوشحالم
جز این از پسر آقا سید و عمه فاطمه
انتظار نمیرفت،نمیدونم چه کمکی از
دستم بر میاد،میدونی که کوتاهی
نمیکنم،ولی خودت هم میدونی که ما
نباید...... حرفم را قطع کرد
🔴 میدونم چی میگی
به همین نزدیکی وقت اذان قسم
میخورم طیبه منو نمیبینی ، اصلا جایی
که باشی نمیام ،مگه به ضرورت
خودم میدونم که ما تا وقتی که زنده
هستیم بااااید از هم فاصله بگیریم .
❤️ دو نفر که روحشون به هم گره خورده
هیچ وقت نمیتونن عادی و معمولی با
هم باشن،پس خیالت راحت
کمکی که ازت میخوام برای خودم نیست
🔸پس چی ... واضح بگو لطفا چه کاری از
دستم برمیاد ،میخوام باهات معامله کنم
راحله ۲ تا پسر داره و یه جمیله ،
🟢 جمیله با تو،در عوض محمدت با من
تو هوای جمیله رو داشته باش،همه
جوره سر محمد برات جبران میکنم
تو خواهری کن برام ،ببین چیکار میکنم
واسه پسرت.
❤️ معامله وسوسه انگیزی بود...
کمی تامل کردم و گفتم :
حرفی نمیمونه آقای برادر ، من چه تو
تلافی کنی چه نه حتما هوای جمیله رو
دارم ، پس برو با خیال راحت به آرمانهات
برس ... نفسی از سر آسودگی کشید
بلند شدم و برایش چای ریختم
نگاهم به موبایلم افتاد
⚪️ امیر چند تا پیام داده بود :
خوبی عشقم ...همه چی روبراهه ...
موفق باشی همسر توانمند من ...
زیر لب لبخند زدم
💙 من جمیله و راحله را زیر پر و بالم
گرفتم،اما هر کاری که من انجام دادم
هزاران هزاران هزاران هزار برابرش را
هزاران هزار برابرش را مرتضی برایم
جبران کرد... بازیهای روزگار عجیب بود
و عجیب بود و عجیب...
#ادامه_دارد ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتهشتادوسه 🔶 جمیله با حمایتها و تشویقهای
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوچهار
🔶 امیر اشاره کرد که خودم میگم
من را روی مبل نشاند و گفت :
نگران نشو ، نگفتم که حرص نخوری ، یه مشکل مالی پیش اومده ،هاج و واج نگاهش کردم ،
⁉️ این مشکل چقدر بزرگه که آقاجون
و مامان به این روز افتادن ؟ سرش را پایین انداخت و گفت :
🔵 امروز هر ۴ سوله آتیش گرفت و تمام باری که وارد کرده بودیم سوخت ...
چند لحظه سکوت کردم ، بعد از جا بلند شدم باید قوی می بودم ، فدای یه تار موی بچه هامون ،تنت سلامت باشه
🔴 رفتم و چای و میوه آوردم و به همه دلداری دادم ،مادر و پدر امیر رفتند
آن شب تا نزدیک سحر هر دو نخوابیدیم
من نگران او بودم و امیر نگران من
کلی صحبت کردیم و نقشه کشیدیم تا از بن بست خارج شویم،کلی سر به سرش گذاشتم ،نزدیک سحر بود که گفتم :
پاشو بریم بیرون یه دور بزنیم شاید بستنی چیزی باز باشه ،رفتیم و دور زدیم و از دکه دو تا فالوده بستنی خریدیم و خوردیم
وسط خوردن بستنی سر به سرش گذاشتم و خندید ، گفتم : به خدا اگه یه نفر ما رو ببینه فکر نمیکنه ما ورشکست شدیم
🟢 امیر همانطور که از خنده ریسه رفته بود گفت : راست میگی بیشتر شبیه کسایی هستیم که بلیطشون برنده شده ،
اذان صبح بود رفتیم مسجد محل و نماز خواندیم ،هر دو بعد از نماز با چشمهای سرخ از اشک به هم رسیدیم ، روزهای سخت مالی ما شروع شد ، ولی ما خدا را داشتیم ، امیر مرا داشت ،و من امام زمانم را ...
#ادامه_دارد ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتهشتادوچهار 🔶 امیر اشاره کرد که خودم می
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوپنج
🔶 امیر بعد از ورشکستگی شرایط سختی را گذراند بیشتر بار بدهی ها را تنهایی به دوش میکشید تا ما سختی نبینیم
من هم از ۷ صبح تا ۹ شب کار میکردم بیشتر ساعات روز هدا و مهدا اگه مدرسه نداشت را با خودم همراه می بردم ، هم موسسه و هم دفتر ، فقط دانشگاههایی که تدریس داشتم بچه ها پیش مامان معصومه که حالا حسابی تنها شده بود
می ماندند.
🔵 این تلاشها از من زن پولسازی ساخت ، از همه تواناییها و تحصیلاتم استفاده میکردم برای کسب درآمد و کمک به امیر و زندگی و ادامه اهداف فرهنگی و آموزشی خودم . این وسط دلم به حافظ شدن محمد خوش بود، تمام تلاش خودم را میکردم تا بچه ها این میزان کار کردن من و پدر را امری عادی بدانند و هیچ تنشی به خانه منتقل نشود ، امیر هم به خوبی همراهی میکرد ولی پیر شد ، در عرض دو سال به اندازه ده سال پیر شد
در همه آن روزها طبق آموزشهایی که دیده بودم با پیامها و تماسها با آغوش گرم و زبان شیرین ، با صرفه جویی و قناعت تلاش میکردم تا همسرم آرام باشد ، چرا که رضای امام زمانم در گرو آرامش و رضایت این مرد بود ، چون انگیزه داشتم کم نمی آوردم خسته نمی شدم
🟢 محمد که ۱۵ ساله شد برایش جشن عبادت گرفتم ،با یک کیک کوچک و کلی کتاب جدید که لا به لای ورقهایشان پسر بچه مرا به مردی کامل تبدیل کنند.
امیر از اینکه محمد ساعات زیادی را با مرتضی میگذراند ناراحت بود ، به وضوح حسادت میکرد و از من انرژی میگرفت .
🔻نزدیک نوروز ۹۲ بود ،طبق معمول محمد و مرتضی پی کارهای جهادی شب عید بودند و امیر کلافه ، چه معنی داره الان ۷ شبه و این بچه هنوز تو اون پایگاهه
💙 حق با توئه عزیزم حال این پسر پر رو میگیرم ،اینجوری که حرف میزدم آرام میگرفت ، ولی واقعا جای شکر داره ها ، ببین چه لقمه ای دادی به این پسر که برای کارهای جهادی خسته نمیشه ، هرچی داره از تو داره ، باید شکر کنیم به خاطر داشتنش ... نرم میشد بعد از حرفهای من
🔴 طیبه جان من که نمیگم نره کار جهادی ، ولی خب از درسش نزنه ، فردا پس فردا کنکور کم نیاره ، نگران نباش حالشو میگیرم ، برنامشو دقیق تر میریزم که از درسشم نمونه ،رفتم آشپزخانه و به محمد پیام دادم :
⚪️ گل پسر طیبه همین الان یه پیام قشنگ بده به بابا و آرومش کن ،نگرانته،
چشم عشقم، اینو بگم خوبه ؟
سلام پدر ببخشید دیر شد
⚪️ نخیرم این چه پیامیه آخه
اینو براش بفرست : سلام پدر
سلام سلطان ،سلام ستون
ببخشید این پسر ناخلف خودتونو
باور کنید هر بسته ای که دست فقرا میرسونم یاد شما میوفتم که چقدر خیر هستید ،امشب زودتر میام یه کشتی با هم بزنیم باشه
🔻چشم مادر ... خدا شما رو برام نگهداره
الان میفرستم براشون ، باید میانداری میکردم تا هیجانات مثبت محمد با مرتضی خالی شود و امیر هم آرام بگیرد
اگر مرتضی نبود محمد این میزان تقوا و شور کار کردن برای خدا را نداشت
امیر در عین همه خوب بودنهایش برنامه ای برای رشد شخصیتی و معنوی بچه ها نداشت ،ولی هیچ وقت اجازه ندادم بچه ها متوجه تفاوتهای اعتقادی پدرشان شوند
همیشه ویترین پدر یک پدر معتقد بود
امیر برای ساختن این ویترین کمکم کرد
✅ آن شب هم بعد از نماز سجده شکر
کردم ،خدایا شکرت ،درسته اوضاع مالی سخت شده ،ولی داشتن این ۳ تا بچه باهوش و باتقوا یه دنیا می ارزه
خدایا کمکم کن تا حواسم به همه باشه ...
🔴 با گسترش و نفوذ داعش در منطقه زندگی من و راحله هم تغییر کرد ...
#ادامه_دارد ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتهشتادوپنج 🔶 امیر بعد از ورشکستگی شرایط س
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوشش
❤️ محمد در کنار مرتضی به شدت تحت تاثیر رسول پسر دوم راحله بود ،با اینکه ده سال فاصله سنی داشتند ولی وجود رسول برای محمد غنیمت بود
🔶 سال ۹۳، زمزمه های سفرهای مرتضی و رسول به گوش رسید ،جمیله و راحله خیلی نگران بودند ،جمیله برای تخصصش تلاش میکرد و هربار درباره خواستگارانش با هم صحبت میکردیم ،برای مهدا تحلیل خواستگاران جمیله خیلی جذاب بود و من هم عامدانه برایش تحلیل میکردم تا دختری که در هیجانات نوجوانی هست مسیر برایش روشن شود و دنیا و جنس مخالف را بهتر بشناسد .
🟢 به دعوت جمیله به دیدن راحله رفتم
تازگیها بیماری پارکینسون او شدت پیدا کرده و ارتعاشاتش بیشتر بود .
طیبه جان چیکار کنم با آقا مرتضی و رسول ؟ این یه جنگه واقعیه
دیگه اردوی جهادی و تفحص نیست که کوتاه بیام ،دل من هم آشوب بود ، نه صرفا برای مرتضی و رسول ، بلکه برای همه جوانهای کشورم ، مردم عراق و سوریه.
🟢 آروم باش راحله جان ، تو که بی تابی کنی دیگه از بچه ها انتظاری نیست ، بسپارشون به خدا ...
آقا مهدی چی ؟ ایشون کاری نداره
مهدی پسر بزرگ راحله بود...
نه خدا رو شکر مهدی سرش به زندگی خودش و همسر و بچش گرمه ، کارمنده
ولی این رسوله که با مرتضاس همش
همون موقع که رفت دانشگاه امام حسین لباس پاسداری رو برای خودش کنار گذاشت
هرچی آقا مرتضی ریخته این جمع کرده
🔻 چرا نمیگی هر چی پدر شهیدش ریخته؟ خون اون مرد بزرگ تو رگهاشه
انتظار نداشته باش بیخیال بمونه
دلتو بزرگ کن مهربون ،بسپارشون به خدا
هر دفعه که مرتضی به سوریه و عراق میرفت بیقراریهای محمد شروع میشد...
محمد کله شق شده بود، منم باید برم سوریه ،در جوابش می گفتم :
نمیشه مامان جان تو که سپاهی نیستی
داری حقوق میخونی مگه قرار نبود بری سراغ وکالت،
🔴 مشکلی نداره ، صحبتهامو کردم
با همین مدرک هم میتونم ورود کنم
سخته ولی شدنیه ... محمد حرفشم نزن بابات قبول نمیکنه ،دق نده منو ...
مادر من ...نمیتونم واقعا ...
هر دفعه آقا سید میره سوریه قلبم پر میزنه ...شما نمیدونی چیا برامون تعریف میکنه ...امتحان سختی بود .
من توانش را نداشتم .همیشه از خدا خواسته بودم که به من رحم کند من ظرفیت امتحان شدن با بچه هایم را ندارم
از طرفی امیر هم هیچ جوره کنار نمی آمد .
🔵 محمدم یه راه دیگه واسه خدمت پیدا کن مادر ،من توان مطرح کردن با پدرتو ندارم .سرش را پایین انداخت .
باشه ...خودم راهشو پیدا میکنم
🔶 بعدها متوجه شدم همان سال کار ورود به سپاه را انجام داده و من و پدرش بیخبر از همه جا فکر میکردیم پسرمان حقوق می خواند.سال ۹۴ بود دو روز به سالگرد زلزله زده ها مانده بود ، امیر تماس گرفت و هماهنگ کرد تا فردا به روستا برویم .پدرش سال قبل به رحمت خدا رفته بود ،مادرش و معصومه خانم را برداشتیم و به روستا رفتیم ، هدا پیش مهدا ماند .
مهدا کنکور داشت و حسابی با درس مشغول بود.محمد برای اردو رفته بود کرمان. عمه فاطمه و جمیله با آقا رسول و آقا مهدی و همسرش آمده بودند ، مرتضی طبق معمول نبود.
🟢 مراسم انجام شد.
بعد از مراسم روستا کاروانی از ماشین به سمت منجیل به راه افتاد تا بر سر مزار عزیزانمان حاضر شویم . به حرمت مادر امیر وقتی ایشان سوار ماشین ما بودند من عقب مینشستم . امیر در پیچ و خمهای جاده زیبای روستا تند رانندگی میکرد تا زودتر سر مزار برسیم ،لوازم پذیرایی صندوق عقب ماشین ما بود و به عمو اکبر قول داده بود به موقع برساند.
⚪️ کل مسیر قربان صدقه مادرش میرفت ،گاهی هم از آینه مرا می دید و با چشمهایش محبت میکرد. یک موسیقی ترکی سوزناک در حال پخش بود که معصومه خانم آن را زمزمه میکرد.
گوشی را برداشتم و به مهدا زنگ زدم
انتهای صحبت بود که گفت : مامان جان بزار رو آیفون لطفا با بابام کار دارم ،
امیر جان مهدا کارت داره،گوشی را نزدیک صورت امیر گرفتم ،نازلی قیزیم...
فداش بشم من ... بابا جان ...
جانم بابایی ... بابایی اومدنی از اون کلوچه پزی لوشان برامون کلوچه فومنی بخر لطفا ...به مامان بگم باز یادش میره ...
میخوام برای استادم ببرم ...
یه کمی هم روغن زیتون براش بیارید
🔻چشم بابا جان ...ميگما مهدا ...
انگار دست اندازی بود نمی دانم ماشین روی هوا رفت و گوشی از دستم افتاد
سرم پایین بود و با معصومه خانم دنبال گوشی میگشتیم که ...دیگر چیزی خاطرم نیست ،فقط صدای یا حسین امیر و ناله های مادرش و صدای فریادهای مهدا و هدا پشت گوشی :چی شده؟؟؟
مامان بابا چی شده ؟؟؟
#ادامه_دارد ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتهشتادوهفت 🔶 انگار خو
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوهشت
🔶 یک ماه بین بیمارستان رشت و روستا و کرج در حرکت بودیم،با دست گچ شده ...
به مسجد مادر امیر رسیدم . خانواده اش نگران امیر بودند . با کمک عمو اکبر و حیدر و محمد به امیر میرسیدیم . آخر هفته ها هم عمه بچه ها را می آورد، طیبه ی قوی باید این مرحله را هم میگذراند، طیبه ی قوی باید به بچه هایش یاد میداد که در موقع سختی هم لبخند بزنند و ناشکری نکنند .اما خودم در خلوت، در گوشه نمازخانه بیمارستان اشک میریختم و از امام زمان کمک میخواستم، بعد از ترخیص امیر زندگی جدید ما شروع شد ....
🔵 محمدم یک جوان ۲۴ ساله ؛
زیبا و مومن و مودب ، هم کار میکرد و هم درس میخواند . مهدا یه دختر دانشجوی محجبه و خانم ،هدا محصل زیبا و سرحال ... بچه ها ۳ یار من بودند برای نگهداری از امیر ، هنوز مشکلات مالی کامل حل نشده بود ، مسائل مالی را خودم مدیریت میکردم تا بچه ها صدمه نبینند .
امیر به لطف خدا روز به روز بهتر میشد
هفته ای سه جلسه فیزیوتراپی و کاردرمانی داشت که همه را خودم میبردمش ...
گاهی حیدر و محمد هم میآمدند .
در مسیر رفت و آمد کلی شوخی میکردم و میخنداندمش تا با روحیه خوب به درمان دل بدهد .
🔴 ببین امیر من اینجوری پشت فرمون برات قر میدم بد نباشه یه وقت ...
الان یکی میبینه میگه هرچی در میاد از این خانم چادریا در میاد ، به سختی جوابم را داد : نه ... نه ... نه عشقم تو راحت باش ... ضربه ای که به گردنش وارد شده بود شدید بود . نخاع آسیب جدی دیده بود . ولی به لطف خدا و کاردرمانیها همه چیز عالی پیش میرفت . هم پاهایش کم کم حرکت کردند . و هم دستهایش کمی جان گرفتند . صحبت کردنش هم در طی یکسال خیلی بهتر شده ... در آن سال من ۱۵ کیلو وزن کم کردم ،از بس تقلا داشتم ... کار و تدریس و مدیریت خانه
و امیر ۴۰ کیلو لاغر شد .یک پاره پوست و استخوان بود ...
🔻یک سال گذشت، سالگرد زلزله زده ها و سالگرد فوت مادرش که رسید دوباره برگشتیم روستا،با عصا راه میرفت .
داخل اتاق موهایش را سشوار کشیدم و لباس مرتب تنش کردم و برایش عطر زدم .
دستش را گرفتم و با هم وارد سالن خانه پدریش شدیم . جمعیت آمده بودند برای تسلیت ، شروع کردیم خوش آمد گویی و بین مهمانها حرکت کردیم . از دور مرتضی را دیدم بعد از سالها ، یک لحظه طول کشید تا بشناسمش، کل موهایش سفید و طلائی شده بود ، صورتش شکسته تر ، پدرم بود انگار سن و سال آخرین سالهای عمر پدرم را داشت. با سر سلام و علیکی کردیم. امیر زیر گوشم گفت :
طیبه ببین شبیه عروس دومادا شدیم ما .
🟢 یک لحظه خنده ام گرفت ، چادرم را جلو دهانم گرفتم و گفتم : خدا نکشتت نمیدونی مگه جنبه ندارم الا وسط ختم خندم میگیره آبروم میره ... جدی شد .
وسط سالن رسیده بودیم . ایستاد و جدی و بلند طوری که همه بشنوند گفت :
طیبه تو آبروی منی ،پدر منی ،مادر منی ...
کس و کار منی ... بعد با گریه خم شد و دستم را بوسید . نکن امیر جان می لرزید
🔻 نگران به محمد که پدرش را بغل کرده بود نگاه کردم . چرا میلرزه پس ...
هیچی نیست مامان جان نگران نباش .
با ترس صدا زدم : جمیله، جمیله جانم
جمیله و همسرش که بودند دلم قرص بود . عمه فاطمه خودش را به من رساند
🔸 گلم آروم باش چیزی نیست که
برو پیشش من و بچه ها به مهمونها میرسیم .با نگاهم تشکر کردم و رفتم اتاق
امیر را خوابانده بودند .جمیله بازویم را فشرد و با همسرش از اتاق خارج شدنی گفت :چیزی نیست استاد نگران نباشید .
🖤 محمد مهدا و هدای گریان را از اتاق خارج کرد .کنار تخت نشستم ،موهایش را مرتب کردم ،با تمام محبتم گفتم :
چی شدی پس عشقم، نمیگی طیبه میمیره برات، خوبم الان ... ببخش منو ...
💔 وای امیر نمیبخشمت اگه بازم از این حرفها بزنیا ، تو شوهر منی ، پاره تنمی ، مثل بچه هامی ، مثل حیدر ، اگه کاری میکنم برات وظیفمه ، منم مریض بشم تو مثل پروانه دورم میگردی . باز هم دستهایم را بوسید ...
💜 بعد از ۲۵ سال آن شب حرفی را زد که می دانم سالها با خودش تکرار کرده بود .
لرزان و با ترس و بغض حرفش را زد .
حلالم کن طیبه ...
من نگذاشتم تو با مرتضی زندگی کنی .
جوونیتو گرفتم ازت ؛ به خاطر خودم زندگی شما دو تا رو خراب کردم . انگشت اشاره ام را روی لبهایش گذاشتم . هیییسسس ...
نگو اصلا ... هیچ وقت ،زندگی من تو بودی امیر ؛ خدا تو رو به من داد تا کنارت رشد کنم . کنارت درس بخونم . کنارت ۳ تا بچه گل داشته باشم . تو هدیه ی خدا بودی .
دیگه نگیا ... بغلش کردم ...
امیر نحیف من ...
🤍 خدا می داند که در آن لحظه رضایت محض بودم از عمری که با امیر طی شده بود ... امیر همان شب و پیش از رسیدن به بیمارستان در حالیکه در آغوش من بود برای همیشه رفت ...😢
🔸 من ماندم و داغ نبودن او ...
داغ یتیمی فرزندانم و مسئولیت زندگی که حالا سنگین تر شده بود ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادونه
🔶 قوی بودم ،چاره ای جز قوی بودن نداشتم ... موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
🔵 سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ... عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ... ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود. پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند . رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد. بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم. چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد . می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است . دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود ،نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند . بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
🔴 تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم. آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند . از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم. بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ... وسایل امیر را خودم جمع کردم ... نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند . اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
🖤 اولین شبها ،اولین روزهای کاری
اولین تولدها و .اما زندگی ادامه داشت ...
💜 کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند . باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود . توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم . محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد : پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
💚 با محمد تحقیق کردیم ،پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ... با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله... مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه ،سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
💞 مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
🟢 نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم . جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم ،چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود،چند ساعت آنجا ماندم ... من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ... بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم ،تغییر کرده بودم.
🔶 زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
🔻 پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودویک
🔶 نکن با خودت ...
خجالت زده اشکهایم را پاک کردم .
تو چه میدونی حال منو ...
پس قضاوتم نکن ...
🔵 من فقط یه چیزو خوب میدونم طیبه ...تو از پس همه چی بر میای .
تو طیبه قوی هستی .
تو خدا و امام زمان رو داری .
تو بیماری امیر و مراسم جلو نیومدم .
چون دلم میخواد همیشه تو رو قوی ببینم .
اما میدونی که حواسم به کارها بود ...
🔴 خیر ببینی ... همین که مراقب محمد بودی یه دنیا کمکه ،ببخش منو ...
این روزها میزون نیستم .
سعی میکرد به صورتم نگاه نکند .
با لبخندی گفت : درست میشه ...
خدا بزرگه ...گفتم : برو تو خیس شدی ...
برو تو خیس شدی ،ممنون ازت ...
دستی تکان داد: یا علی ،حرکت کردم .
🔻 عید ۱۳۹۷ بنا به سنت قدیمی به یاد امیر منزل ما در روستا خرجی داده میشد .
رفت و آمد فراوان و همه در تلاش بودند .
برای مهدا و همسرش یکی از اتاقها را آماده کردم که راحت باشند.
سر مزار هم حسابی شلوغ بود .
تا چشم کار میکرد جمعیت ایستاده بود .
به جمعیت نگاه میکردم ،چرا دنبال مرتضی میگشتم ،از دور ماشینش را شناختم ...
از ماشین پیاده شد و رفت به راحله کمک کرد . آن سال اولین سالی بود که راحله با عصا راه میرفت . بیماریش تازه عود کرده بود . دیدم دستهایش را گرفته و قدم قدم می آیند. چند حس مختلف را به یکباره تجربه کردم :غم ؛ خشم ؛ تنهایی ؛
نا امیدی ؛ خجالت ؛ چشمهایم را بستم و باز کردم . نگاه خیره عمه روی من بود .
رفتم و با مهمانها مشغول شدم .
آن سال محمد و رسول و مرتضی تنها ۵ روز از نوروز پیش ما ماندند و بعد هر ۳ به ماموریت رفتند ... بیشتر تعطیلات را با عمه بودم و کتاب جدیدم را با او اصلاح کردم. باید خودم را مشغول میکردم .
طیبه باید قوی باشد مثل همیشه ...
تصمیم گرفتم محمد که برگشت درباره ازدواجش جدی صحبت کنم .
اما با صحبت های عمه فاطمه تمام فکرم بهم ریخت ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودودو
🔶 وقتی که محمد ایران بود ساعتها با هم صحبت میکردیم .پسر تحلیل گر من به خوبی زیر دست سید رشد کرده بود .
ارادت خاصی به سردار سلیمانی داشت . و همیشه خودش را فدایی مردم و رهبر می دانست . دلم قنج میرفت برای اینهمه بصیرتش... گاهی هدا سر به سرش میگذاشت و در کارش چرا می آورد ، ولی در نهایت او هم تسلیم این میزان عشق و ایمان محمد به راهش می شد .
🔴 یکی از شبهای اواخر فروردین ماه ساعت حدود یک نیمه شب بود و داشتم داخل تلگرام به گروههای دانشجویانم رسیدگی میکردم که مرتضی پیام داد :
سلام شب بخیر
تا حالا سابقه نداشت که به صورت خصوصی پیام ارسال کند ، نگران شدم .
با نگرانی پاسخ دادم :
سلام محمد و آقا رسول خوبن ؟
استیکر خنده فرستاد و گفت:
بله مادر نگران ، محمد و ما خوب هستیم .
ان شاالله دو روز دیگه برمیگردیم .
خیالم راحت شد . ولی کمی استرس داشتم ، خب به سلامتی ان شاالله ...
در خدمتم، خواستم حالتونو بپرسم، اون شب با اون حال بد رفتید .
🔵 داخل اتاقم و تنها بودم ، آخر شب مردی که سالها عاشقش بودم داشت حالم را میپرسید ، حال عجیبی داشتم ، از زیر ترکهای کویر روحم انگار جوانه ای میخواست سر بلند کند ولی من با چکمه های آهنین بالا سرش ایستاده بودم تا هر جوانه ای را زیر پا له کنم پس راهی جز تلخی نمیماند . مرتضی مثل من تنها نبود که راحت با او حرف بزنم ، بسیار رسمی گفتم : سپاسگزارم ، من عذرخواهی میکنم . اون روز حالم مساعد نبود .
مهم نیست ... مهمه ...
میدونید که برای من حال شما مهمه ...
سکوت کردم . بعد نوشتم ...
این لطف شماست .ولی واقعا مهم نیست .
مگه میشه ...
الان برای من یه اتفاقی بیوفته برای شما مهم نیست . تنتون سلامت ...
سایه تون سر خانواده ،
حال شما قطعا برای خانوادتون مهم تره و به من چندان مربوط نیست .
🟢 آها ... که اینطور ...
پس من اشتباه کردم که حالتونو پرسیدم؟
شما لطف کردید ...
ولی خب حال من هم به خانواده خودم بیشار مربوطه ... بسیار خوب ...
پس شبتون بخیر ... شب خوش ...
🔻 دلم میگفت طیبه احمق ...طیبه گیج ... چقدر تو ... تو که دلت براش پر میزنه ... ولی عقلم می گفت :
آفرین بهت ... مثل همیشه ، ببین خدا چی میپسنده . بین دل و عقلم جنگ شده بود . ولی باید عقل برنده میشد .
چون نظر عقل به نظر خدا نزدیک تر بود .
قطعا خدا راضی نبود من و مرتضی به خاطر دل خودمون به جان دل راحله و ۶ فرزندمون بیوفتیم ...
⚪️ از طرفی هم عمق وجودم خوشحال بودم از اینکه هنوز حالم برای مرتضی مهمه ... فردا صبح باید میرفتم دانشگاه تدریس داشتم . رفتم جلوی آیینه ...
چقدر زیر چشمهام سیاه شده و چقدر خسته بودم . دستم را روی پیشانی گذاشتم . بازم تب ...
همان تبی که سالها قبل سالها با فکر مرتضی به جانم می افتاد . صورتم را با آب سرد شستم و رفتم تا خودم را با کار و کار و کار خفه کنم ..عمه فاطمه پیام داد و نهار دعوتم کرد . رستوران خلوتی بود .
زودتر من رسیده بود . عمه همیشه فعال و سرحال من، آن روز از هر دری حرف زد .
من ولی تب زده بودم . میدانم پریشانی مرا از حفظ است . تلاش زیادی برای گمراه کردنش نکردم . او مرا خوب میشناخت.
🔸 دستهایم را گرفت :
طیبه جانم جنگیدن همیشه با ماست .
جنگ بین دل و عقل شیرینه ...
به مادر رسیده بودم . اشکهایم غلطید .
ممنونم که هستید . خوبم
نگرانم نباشید . گلم تو خودت استادی
ولی بهم حق بده که نگرانت بشم
هم نگران تو ، هم نگران پاره تنم
نمیخوام این بار کنار وایسم و ببینم روزگار شما دو تا رو دور بزنه ،با حالتی کلافه گفتم
🔴 نگید عمه جان
روزگار برای ما دو نفر برنامه ای نداشته و نداره ،چیزی نیست که شما در جریان نباشید ،شما در متن زندگی ما هستید
ولی خب من پیرو عقلم و عقلم پیرو خواست خدا و امام زمانم ان شاالله ،
🔵خدا حفظتون کنه ،جز این هم انتظاری ازت نداشتم ،فقط به خودت صدمه نزن لطفا ، دنیا آنقدرها هم سخت نیست
خدا کمکت میکنه ،با حرفهایش آرام شدم
قوت گرفتم ،باید در مقابل این حجم نفس که بر من غلبه کرده بود ایستادگی میکردم
باید حال خودم را میگرفتم تا با حال شوم
باید مبارزه سختی را با نفس میکردم
گاهی نمیخواهی و نمیشود حرفی نیست
ولی اگر تماما تمنا باش و به خاطر خدا بگویی نه تولید ارزش کرده ای
🟢 رفتم خانه ،دوش گرفتم
غذای خوب پختم و با هدا وقت گذراندم
باید فراموش میکردم که یک نفر در خارج از این مرزها به فکر من است ،باید حواسم را پرت میکردم ،دو روز بعد محمدم آمد
اما آن محمد همیشگی نبود
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودچهار
🔶 محمد با من و من صحبت کرد : مادر من ... شما تاج سر منید ، میدونید چقدر دوستتون دارم ... تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم . اینم مبارزه با نفس منه دیگه ،خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم . اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ، مکثی کرد و با لبخند ادامه داد : پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم . بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم . اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...مهدا و هدا با من ...
🔵 عمه فاطمه هم سریع گفت :
راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ، هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
ممنونم از هر دو عزیز ...
🔴 عمه فاطمه ! خوبی رو در حقم تموم کردید . محمدم ! بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ... تو کی این همه عاقل شدی آخه ؟؟ بریم بخوابیم ...
بهتره همین جا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
🟢 هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند . حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد . در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود . بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
⚪️ من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته . سلام باید ببینمت...
ببینمت ... بازم فرد شده بودم ...
🔸 زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود ،عکسش را زوم کردم . چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
🔻 سلام کی و کجا ؟
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوشش
🔶 من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم . خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
🔵 جدی گفتم : باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم . انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
🔴 ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم . تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم . از این تصمیمم راضی هستم . برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود . برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم . ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود . سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
🔸 تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ... مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ... آهی کشید و نگاهم کرد : طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم . روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ... ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم . مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ... خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛ به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟ نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ... آرامش جانم باش ...
🟢 سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت . متفکر نگاهش کردم .
نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ... بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
🔴 اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ... حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودونه
🔴 سخت ترین جای ماجرا رویارویی من
با راحله بود . وای مرتضی من نمیتونم ...
اون زن به اندازه کافی سختی کشیده .
🔵 برو داخل ، حال تو رو فقط راحله خوب میکنه . من نمیام که راحت حرف بزنید .
از جمیله شنیده بودم که بیماری راحله خانم روز به روز بیشتر میشد ، اما به اندازه همین دو ماهی که ندیده بودمش نحیف تر و رعشه هایش بیشتر شده بود .
ازش خجالت میکشیدم .
🔶 با همان ته لهجه زیبای عربی صحبت میکرد: خوش آمدی طیبه جانم ...
خوش آمدی به خونه خودت ...
پرستارش را مرخص کرده بود .
خودم پذیرایی کردم . سر صحبت را باز کرد . سرتو بالا بگیر ... چرا خجالت میکشی ... مرتضی بهم گفت که به خاطر من راضی نمیشدی . به خدا که من از همون سال که دیگه بچم نشد بهش گفتم زن بگیره ... من تو فرهنگی بزرگ شدم که این مسئله پذیرفته شده است پس نگران حال من نباش . هر کی جز تو بود میترسیدم که زندگی من و بچه هام خراب نشه . ولی تو که باشی من دلم قرصه ...
خودت مراقب همه میشی .
🟢 بعد با بغض ادامه داد :
فقط قول بده که حال مرتضی همیشه خوب باشه ، این مرد تا حالا خیلی سختی کشیده . سرم پایین بود .
خدا حفظتون کنه ... چشم همه سعی خودمو میکنم .
🔻 بعد با حال خاصی تذکر داد که :
طیبه جان لطفا از این حرفم ناراحت نشی یااا ... چون نمیخوام مشکلی برای هیچ کدوممون پیش بیاد ازت خواهش میکنم جایی که با هم هستید من نباشم .
⚪️ میدانستم . راحله هم یک زن بود .
با همه ظرافتهای روحیه زنانه ،
هرچند در فرهنگی بزرگ شده باشد که تعدد زوجین مرد را بپذیرد، اما با ذات خود که نمیتواند بجنگد . هیچ زنی نمیتواند مرد خود را با کسی شریک شود .
حتی راحله ... حالش را درک میکردم .
و پیشنهادش درست ترین پیشنهادها بود .
خاطرش را جمع کردم که همیشه تنها میروم عیادتش.
🔴 روزهای بعدی مشغول کارهایمان شدیم عمه فاطمه برای خواندن خطبه محرمیت سفر مشهد تدارک دیده بود .
✔️ آخر یکی از شبها ... پیام مرتضی نگرانم کرد . طیبه جان ... میتونی بیای بیرون ... تو ماشینم جلوی خونتون ...
ببخش کارم واجبه ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصدویک
🔶 برگشتم از صندلی عقب معجون آب شده ی مرتضی را برداشتم ،با خنده
یک قاشق پر دهانش گذاشتم
میخندیدیم و اشک میریختیم
قاشق را از دستم گرفت ،او هم یک قاشق بستنی به من داد ،بستنی ام با طعم شور اشکهایم مخلوط شده بود ،بستنی را کناری گذاشت و دستم را گرفت ،بعد از این همه سال دوری ،دستم در دستانش بود ...
مرد من ...
همدیگر را در آغوش کشیدیم
کاش زمان همانجا متوقف میشد
چرا من همانجا نمردم ،دستم را میبوسید
دستم را کشیدم ، طیبه حلالم کن ...
🔴 اشکهایش را پاک کردم
خودم با همان حال گفتم :
حلال خوشت باشه ... اذیت نکن خودتو ...
میری ان شاالله صحیح و سلامت برمیگردی
من و تو کلی کار داریم روی زمین
یادت نرفته که ... هرچی خدا بخواد ...
نه یادم نرفته... قراره دوتایی کلی کار جهادی کنیم ان شاالله
قراره اسم مولا رو همه جا زنده کنیم
قراره هر جا ، همه ، وقتی من و تو رو دیدن یاد امام زمان بیوفتن
🟢 پس لبخند بزن دلبر ، بخند که وقت رفتن دلم نمیخواد با حال بد بری
واژه دلبر برایش شیرین آمده بود
با چشمهای مهربانش میخندید
دلبر ؟ من دلبرم یا تو ؟ با لبخند گفتم :
از خودم بیخبرم ولی تو با این آرمان قشنگت دل منو سخت بردی
🔻موقع جدا شدن
کلی سفارش کرد : خیلی مراقب خودت باش ،به استراحتت برس
نگران من نمون همش بهت گزارش میدم
برایش خط و نشان کشیدم :
تو هم مراقب خودت باش
خط بهت بیوفته کشتمت
مجروح نشیا که امام زمان یار سالم نیاز داره
🔵 وقت رفتنش به زور لبخند میزدم
ایستاده بودم ،اشاره کرد که داخل بروم
رفتم و بین دروازه ایستادم
رفت ...تماشایش کردم
رفت و همه بغض من پشت دروازه فرو ریخت ...
#ادامه_دارد ...