🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتچهاردهم
🔷 بهخوبی به یاد دارم که آن روز از صبح
حرکت کردیم مرتضی دستپاچه و
مضطرب بود حتی کمی عصبی ،
نگاهش را از من میدزدید و به بقیه
کمک میکرد ، فردای آن روز باید
برمیگشت پادگان و برای همین من
هم حال و روز خوشی نداشتم.
🟡 مردها تاپ بزرگی انداختند و خانمها
به نوبت سوار میشدند ، شعر
میخواندند و از هیجان جیغ
میکشیدند ، من هم سوار شدم و بابا
چنان تاپم داد که از ترس جیغ کشیدم
در همان حال جیغ و هیجان چشمم
دنبال مرتضی بود که محو تاب خوردن
من و نگران ترسیدنم میگفت :
_دایی یواش ...
یواش ...
❤️ دلم غنج میرفت برای همه
محبتها و دلواپسیهایش.
🔴 تاپ ایستاد هنوز صورتم گر گرفته بود
و هیجان داشتم ، بقیه با تاپ مشغول
بودند ، مرتضی با هیجان نزدیکم شد
و گفت : پشت سر من بیا کارت دارم
🌟 با تعجب نگاهش کردم و بیاختیار
پشت سرش راه افتادم ، لابهلای
درختان زیتون پیش رفت و من
همپشت سرش بهجایی رسیدم که از
دیدهها پنهان بودیم ایستاد و با
خجالت ، هیجان و دستپاچه گفت :
🔵 طیبه میدونی که فردا باید برم پادگان
سرم پایین بود و با خجالت گفتم :
+بله ، خیرپیش ، برو بهسلامت ...
🟣 میخواستم قبلاز رفتن یه چیزهایی
بهت بگم اما فرصتش نمیشد برای
همین همهرو توی این دفترچه نوشتم
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
قسمت چهاردهم.mp3
زمان:
حجم:
1.61M
#داستانحضرتدلبر
#قسمتچهاردهم
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍ صالحه کشاورز معتمدی
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0