eitaa logo
پلاک ۲۵
368 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
23 فایل
﷽ . لَشــکَرِ عَمَلیاتی ۲۵ کَـربَلا یـٰادآوَرِ عَـزمِ غُرورآفَـرینِ فَـهمیده­ هـٰایِ مَکتَب وَاَنـدیشہ حُسِیــن(ع) اَسٺ ...
مشاهده در ایتا
دانلود
💠برای رضای خدا 🔖قسمت اول 🌟شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده، فرزند رجبعلی ۶ دی سال ۱۳۶۶ در روستای میانرود شهرستان آمل به دنیا آمد. 👶🏻کودکی‌اش را در روستا گذراند و بعد از مدّتی به همراه خانواده گرامی‌اش به شهر آمل مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند. 📿هنوز به سنّ تکلیف نرسیده بود که همراه مادر بزرگوارشان نماز می‌خواند. ☀️وقتی کلاس چهارم ابتدایی بود، آن موقع تابستان در ماه رمضان بود و هوا خیلی گرم بود؛ با این حال روزه‌اش را می‌گرفت؛ چون میخواست زودتر به خودسازی برسد. 💁‍♂رضا حاجی زاده همیشه سعی می‌کرد دائم الوضو باشد و نمازش را اول وقت بخوانَد. 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت دوم 📿آقارضا از کلاس چهارم ابتدایی تا سن ۱۵سالگی روزه‌هایش را به پدربزرگش هدیه می‌کرد. 🥰پدربزرگش هم علاقه خاصی به او داشت. 🎁آن زمان که رضایم کوچک بود، پدربزرگش میگفت: «میدانم که در عروسی آقارضا نیستم، هدیه عروسی‌اش را پیشاپیش به او میداد.» 🎙راوی:مادر شهید 🗯ادامه دارد...
﷽ 💠برای رضای خدا 🔖قسمت سوم 💞رضا و رامین حاجی‌زاده دو برادر بودند که رضا، ۶سال از برادرش، رامین بزرگتر بود. رضا برای رامین همانند برادر، رفیق و پدر بود که علاقه‌ی بسیاری به همدیگر داشتند و همیشه رضا پشت برادر کوچکش بود. ☺️رضاجان نسبت به رامین با اشتیاق و پُر شورتر بود و به عبارتی از دیوار راست بالا می‌رفت. ⚽️به شدّت بچه فعالی بود و وقتی بازی می­‌کرد، معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی. البته شیطنت­ خطرناکی نداشت و فقط جنب و جوش زیادی داشت. 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
﷽ 💠برای رضای خدا 🔖قسمت چهارم 💚احترام به پدر و مادر و دیگران یکی از خصلت‌های اخلاقی رضاجان بود و از همان کودکی هم خیلی به من و پدرش احترام می‌گذاشت. 🕌آقارضا از دوران کودکی‌اش در بسیج مسجد فعال بود و در تمامی مراسماتی که در مسجد برگزار می‌شد، حضور داشت. 💫مسجد موسی‌ابن‌جعفر، کوچه نیما، واقع در دریای۳۳ شهرستان آمل بود که آقارضا به آنجا می‌رفت و حضور فعالی در آنجا داشت. 🌈اوقات فراغت و تابستانش را در مسجد می‌گذراند که شامل کلاس‌های نقاشی، قرآن و... بود‌. 🤼تفریح و سرگرمی را هم خیلی دوست داشت و به ورزش کشتی علاقه‌مند بود. 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت پنجم 🥰آقارضا اخلاقش زبانزد بود. او نسبت به من و پدرش خیلی کوتاه می‌آمد؛ حتی با اینکه حق با خودش بود ولی کوتاه می‌آمد. رضاجان بچه‌ی خیلی رئوف، مهربان و حرف‌گوش‌کُنی بود. 🎓رضاجان مقاطع تحصیلی خود را در آمل گذراند و دیپلم فنی خود را از هنرستان امام علی علیه‌السلام دریافت نمود. 🧏‍♂وقتی که آقارضا از مسجد محل متوجه شد که سپاه نیرو جذب می‌کند، اول اومد با من مشورت کرد و گفت «سپاه نیرو میخواد، من ثبت‌نام کنم؟» بهش گفتم «اسم بنویس پناه بر خدا» 💞آقارضا همیشه کارهایی را که می‌خواست انجام بده، با من مشورت می‌کرد. رفاقت من با بچه‌هام خیلی زیاد بود؛ برای همین همه‌ی کارهاشون رو برام تعریف می‌کردند. 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
﷽ 💠برای رضای خدا 🔖قسمت ششم 🥰من خیلی نذر کرده بودم تا رضاجان جذب سپاه بشه. 🪖رضا جان به تحقیق کارهای سپاه می‌پرداخت تا مقدّمات استخدامش آماده شد و تمام مراحل گزینشش را به سلامت گذراند و در سن ۱۹سالگی و در تاریخ ۱۴ آذرماه ۱۳۸۵ در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شد و در همان سال به محل آموزش اعزام شد. 💣رضا جان دوره اول حضورش در سپاه را سال ۱۳۸۵ به مدت ۶ ماه در همدان گذراند و سپس در تیپ ۳ پیاده امامت سپاه کربلا که مستقر در چالوس بود، مشغول به خدمت شد. 🧨اوایل جذبش در سپاه مأموریت بود و ما خیلی کم آقارضا را در خانه می‌دیدیم... 📸پ.ن: این تصویر مربوط به دوره عمومی در شهر همدان سال ۱۳۸۵ میباشد. 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت هفتم ☺️وقتیکه حدود ۲۰ سالش بود از ملاک‌های همسری که ایده آلش بود برایم صحبت کرد به چند نفر سپردم که یک دختر محجبه برای پسرم میخواهم. این را هم بگویم که چون دختر نداشتم دخترهای سر زبان‌دار را خیلی دوست داشتم که عروسم شوند تا هم صحبت هم باشیم. 🎊رضاجان در ۱۳۸۷/۱۲/۲۵، روز مبعث حضرت رسول اکرم در سن ۲۱ سالگی از یک خانواده متدین و سنتی عقد کرد. 🎉دوران نامزدی را به مدت ۲ سال و نیم گذراندند تا اینکه در ۱۳۹۰/۰۴/۲۵ در شب نیمه شعبان و تولد حضرت مهدی(عج) در مسجد موسی بن جعفر محل زندگی مراسم عروسی را برپا کردند. 💐خواسته آقارضا و همسرش این بود که در مراسم جشن عروسی روحانی محل به منبر بروند و خطبه و روضه که سنت پیامبر می‌باشد را بخواند. 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت هشتم 🥷آقارضا برای آموزش تکاوری در اسفندماه ۱۳۸۷ به مدت ۱۱ ماه به اصفهان رفت. 😥در فتنه ۸۸ در اصفهان حضور داشت و به شدت زخمی شد، چند هفته منتظر موند تا زخم‌هایش خوب شود بعدش به خانه آمد و اصلا برای‌ِمان تعریف نکرد که چه گذشت! 💥بعد از دوره‌ تکاوری که در اصفهان بود، به چالوس آمد و مشغول به خدمت شد. ☺️رضاجان هر روز مسافتِ منزل تا محل کار خود را که حدود صدها کیلومتر بود(از آمل تا چالوس)، با همکارانش می‌رفت و غروب به خانه می‌آمد و هیچگاه در این رفت و آمدها خستگی از خود نشان نمی‌داد. 📸پ.ن: این تصویر مربوط به محل آموزش دوره تکاوری شهید در دانشکده امیرالمؤمنین علیه‌السلام اصفهان سال ۱۳۸۸ میباشد. 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
﷽ 💠برای رضای خدا 🔖قسمت نهم ☄آقارضا در مأموریت‌های دفاعی و امنیتی شرکت می‌کرد؛ مخصوصاً دفاع از مرزهای کشور کرمانشاه و پیرانشهر و‌ سیستان و.‌.. 💔اسامی دوستان و همرزمان رضاجان که در تیپ۳ پیاده امامت_سال۱۳۹۳ با لشکر ۲۵ کربلا ادغام شد_ در راه دفاع از حریم انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند، عبارتست از: شهید مدافع حرم سردار محرمعلی مرادخانی شهید مدافع حرم روح الله صحرایی شهید مدافع حرم مصطفی شیخ‌الاسلامی شهید مدافع حرم حسین بواس شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده شهید مدافع وطن رضا قربانی 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت دهم 💛رضاجان و آقا روح‌الله و چند نفر از دوستان‌شون، رفقای صمیمی هم بودند. قبل از اینکه وارد سپاه بشوند، با هم دوست بودند؛ طوری که در غم‌ها و شادی‌هایشان شریک همدیگر بودند... 🎀رفاقتشون خیلی با صفا و ساده بود و این صمیمیّت رو به خانواده‌های خود نیز کشانده بودند... 📚در حین مأموریت‌هایی که می‌رفتند، درس‌هایشان را هم ادامه می‌دادند و با همدیگر به دانشگاه می‌رفتند... 👨‍🎓آنها در دانشگاه آزاد فرهنگ و هنر علمی‌كاربردی آمل، در رشته‌ی حقوق تحصیل می‌کردند که مدرک لیسانس‌شون را بعد از شهادتشون برایمان آوردند... 🎓در حین مأموریت، به دانشگاه هم می‌رفتند ولی در دانشگاه نبودند و فقط تو امتحانات حضور داشتند. اساتید دانشگاه وقتی سوال می‌کردند که "آقای حاجی‌زاده کجاست؟"، همه میگفتند رفته ماموریت؛ چون به کرمانشاه و پیرانشهر و... هم می‌رفتند، دیگه نمی‌تونستند به دانشگاه برن... 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
﷽ 💠برای رضای خدا 🔖قسمت یازدهم ♨️زمزمه‌ی رفتن به سوریه 💞از همان اول عقد اخوت بین خود بسته بودند که همیشه تا شهادت و تا بهشت دستگیر هم باشند... 🪖رضاجان سال۱۳۹۲ پس‌ از شهادت و آوردن پیکر مطهر سردار شهید مدافع حرم اسماعیل‌ حیدری(اولین‌شهیدمدافع‌حرم‌شهرستان‌آمل) زمزمه‌ی رفتن به مناطق برون‌مرزی را سرداد و با آماده‌کردن مقدمات، اصرار به حضور درمأموریت برون‌مرزی و رفتن به سوریه داشت... 🤔بالاخره آقارضا اعلامِ رفتن کرد و گفت که می‌خواهد برای سوریه اسم بنویسد. من گفتم:«مادر! تو که تمام سال ماموریتی!حالا چرا سوریه؟ کشور خودت که هست!» 🧑‍🎓گفت:«مامان اسم نوشتیم مشخص نیست که ما اعزام بشیم. الان باید بریم زبان عربی یاد بگیریم.» 😅منم به‌این هوا که آقارضا میخواد کلاس بره و زبان عربی یاد بگیره!!! 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت دوازدهم ♨️زمزمه‌ی رفتن به سوریه 🙏تا اینکه در سال۱۳۹۴ اجازه‌ی رفتن به سوریه آن هم بدون مقدمه خواست که با رفتنش مخالفت کردم! 💔چون واقعاً برام سخت بود! محمدطاهایش تازه به دنیا آمده بود و فاطمه‌حلمایش تازه دو سالش شده بود. منم مخالفت کردم. گفت:«مامان اجازه نمیدهی؟!» گفتم:«نه» گفت:«جانِ مامان اگه اجازه ندی، منم نمیرم امــــا....» 🗣«شما میگویید "نرو"، من نمی‌روم ولی در عجبم که به عنوان یک مدّاح در مجلس روضه می‌نشینی و حسین‌حسین و یازینب سر می‌دهی! 🕌در عجبم که برای امام زمان(عج)گریه می‌کنی اما حالا که می‌خواهم برای دفاع از حرم خانم زينب سلام‌الله‌علیها بروم، مانع می‌شوی... 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت سیزدهم ♨️اجازه‌ی رفتن به سوریه 😒منم گفتم:«باشه! تو نرو من خودم جوابشون رو میدم.» ✌️آن روز ماجرای اعزام به نفع من تمام شد و گذشت. ما پنجشنبه با هم منزل آقا رضا صحبت کردیم‌. رفتم مسجد، دعای کمیل خواندم و برگشتم خونه. 😨گفته شده انسان مؤمن شب که میشه تمامی اعمال آن روز رو مرور می‌کنه که چه کار کرده. من با خودم یه تأمّلی کردم و گفتم:«اگه بگم نرو، کار من با مردم کوفه فرقی نداره!» 🌞صبح روز جمعه نان گرم گرفتم و می خواستم به خانه رضاجان بروم. ☺️برای اینکه بچه‌ها با صدای زنگ آیفون بیدار نشوند به گوشی آقارضا زنگ زدم. با محمدطاهایش دمِ در به استقبالم آمد. 🙂گفتم:« من به رفتنت راضی‌ام! برو!» آقارضا خوشحال شد و گفت:«پس دیگه مامان اجازه میدی بروم؟»، گفتم:«اره! ولی شرط داره...!» 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
﷽ 💠برای رضای خدا 🔖قسمت چهاردهم 🤕رضاجان گفت:«هر چی باشه قبوله فقط شما اجازه بده!» 😌گفتم:«وقتی رسیدی سوریه، اول برو حرم بی‌بی زینب سلام‌الله‌علیها و سلام منُ به بی‌بی برسون و به خانم بگو مامان من گفته"من بچه‌ام را سالم دادم و سالم هم می‌خوام!"» 🙏رضا جان گفت:«جانِ مامان! تو اجازه بده، مطمئن باش منم میگم.» ☎️روز دوم که به سوریه رسیدند، من با آقارضا تماس گرفتم و گفت:«مامان من در حرم هستم و همون اول پیام شما رو به بی‌بی رسوندم.» 💞بار اول اعزامش به سوریه، شهید روح‌الله صحرایی و رضای من با هم همسفر بودند. 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت پانزدهم 💔شهادت‌صمیمی‌ترین‌رفیق 🔥حدود یک‌ماه از رفتن‌شان نگذشته بود که دم‌دمای صبح روز دوشنبه ۱۶ آذرماه ۱۳۹۴، عملیاتی برای آزادسازی منطقه‌ی وادی ترک داشتند و سردار شهید محرمعلی مرادخانی دستور حمله را صادر کرد. 🔫وقتی آقا روح‌الله برای برداشتن مهمّات اقدام می‌کند، تک‌تیرانداز تکفیری قلبش را هدف قرار می‌دهد... 🕊در آن عملیات آقاروح الله به همراه سردار محرمعلی مرادخانی و مصطفی شیخ الاسلامی که با هم همرزم بودند، به فیض شهادت نائل آمدند. 🙂رضاجان بعد از زخمی شدنش باید به عقب برمی‌گشت ولی مخالفت کرد و گفت:«درسته که نمی توانم اسلحه به دست بگیرم ولی کارهای پشتیبانی را که می‌توانم انجام بدم!» 💔غروب همان روز شهادت شهید روح الله، آقارضا به من زنگ زد و با حالی دگرگون خبر از شهادت صمیمی ترین دوست و رفیقش را داد ولی چیزی از مجروحیتش نگفت! 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
💠برای رضای خدا 🔖قسمت شانزدهم 📆آقارضا بیست روز بعداز شهادت آقاروح‌الله به خانه آمد. وقتی از سوریه برگشت،از عروسم پرسیدم رضاجان سالمه؟گفت:«آره،سالمه!» 🧤بعد از دو روز، از وسایل جا‌به‌جا کردن‌ها و بچه‌ بغل‌کردن‌هایش متوجه شدم که درخانه آستین بلند می‌پوشد. نگران شدم و پرسیدم:«ما که نامحرم نیستیم،چرا آستین بلند پوشیدی؟» 🤔گفت:«همینجوری میپوشم.» اصرار کردم!رضا گفت:«مامان باز گیر داد...»؛ آستینش را بالا زد؛ دیدم قسمتی از دستانش پاره شده و تمام دستش سوراخ سوراخ است! پرسیدم:«این چیه؟» 🔫رضاجان گفت:«هیچی نیست؛افتادم یک‌کمی دستم درد می‌کند.» وقتی سماجت مرا دید، گفت:«اگه قسمت به رفتن باشد، همین‌جا هم میمیرم ولی گلوله کلاهم را سوراخ کرد و از لای موهایم رد شد و من همچنان زنده‌ام.» دوباره اصرار کردم. 😞صحبت‌هایش را ادامه داد و گفت:«قبل از اینکه آقاروح الله شهید بشه، من تیر خوردم. وقتی تیر خوردم متوجه نشدم. وقتی داشتم با تک‌تیرانداز تکفیری مبارزه می‌کردم، دیدم که تک‌تیرانداز تکفیری قلب آقاروح الله رو هدف قرار داده بود و روح الله در دوسه متری من شهید شد.» 🎙راوی: مادر شهید 🗯ادامه دارد...
‍ ﷽ 💠برای رضای خدا 🔖قسمت آخر 💔خبر شهادت 📞پنجشنبه روز مبعث رسول اکرم بود، از مسجد موسی بن جعفر برایم زنگ زدند که امروز برنامه داریم و شما باید بیاین. من اون روز اصلا حوصله و توانی نداشتم با این حال گفتم باشه می‌آیم. 🔈من شروع به خواندن شعر امام زمان(عج) کردم.وقتی شعر را میخواندم، میدیدم اهل مسجد همه دارند گریه میکنند. تعجب کردم و با خودم میگفتم من زیاد چیزی نمیگفتم و فقط شعر خواندم. 😊ساعت۴ یا ۵ بود که برنامه ما تموم شده بود.یکی از همسایه ها به اصرار بهم گفته بود که حاج خانم امروز باید به امامزاده ابراهیم علیه‌السلام برویم و من رو با خودش برد. 😔در همان لحظه، ناگهان افتادم!( حالا بدونید که همان ساعت آقارضا شهید شده بود!) 😥فرداش نزدیک ظهر بود که دیدم گوشیم زنگ میخورد. وقتی گوشی را گرفتم عروسم با گریه بلند گفت: مامان ما بیچاره شدیم و گوشی را قطع کرد! 💔من دوباره زنگ زدم، مادرِ عروسم گوشی را برداشت و گفتم مریم خانم چی میگه که ما بیچاره شدیم؟! میگن که آقارضا شهید شده... 🕊جمعه ساعت ۲ و نیم بعد از ظهر خبر شهادت آقارضا را از عروسم شنیدم. رضایم پنجشنبه حدودا ساعت ۴ شهید شده بود... 🎙راوی: مادر شهید