خاطره ای از شهید محمود کاوه/ ساکنان ملک اعظم،ص88
#مفقودالاثر
می گفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می کرد.😔
می گفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین _علیه السلام_ هستس، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".💔
یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر زهرا_سلام الله علیها_ هم ناشناخته مانده است".
#شهیدمحمودکاوه
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
یکی از بچهها به شوخی
پتویش را پرت کرد طرفم..
اسلحه از دوشم افتاد و
خورد توی سر کاوه
کم مانده بود سکته کنم
سر محمود شکسته بود و
داشت خون میآمد..
با خودم گفتم:
الان است که یک برخورد ناجوری
با من بکند،چون خودم را بیتقصیر
میدانستم آماده شدم که اگر
حرفی زد و چیزی گفت جوابش را بدهم..
کاملا خلاف انتظارم عمل کرد
یک دستمال از توی جیبش در آورد
گذاشت رو زخم سرش و از سالن
رفت بیرون..
این برخورد از صدتا تو گوشی برایم
سخت تر بود..دنبالش دویدم
در حالی که دلم میسوخت
با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن
چیزی بگو..
همانطور که میخندید گفت:
مگه چی شده؟!
گفتم: من زدم سرت رو شکستم
تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همانطور که خونها را پاک میکرد
گفت: اینجا کردستانه..
از این خونها باید ریخته بشه
اینکه چیزی نیست..
چنان مرا شیفته خودش کرد
که بعدها اگر میگفت بمیر میمردم..
سالروز شهادت #شهیدمحمودکاوه🌱
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊