#خاکریزخاطرات ۱۰۶
🔸عبدالرحمن؛ تکخور نبود...
#متن_خاطره|اوایلِ انقلاب که کشورمون توی تحریم اقتصادی بود، یکی از همسایهها برامون دو تا کیسه آرد آورد. عبدالرحمن اون زمان دوازده سال داشت. ظهر که اومد خونه؛ تا کیسه های آرد رو دید، گفت: این کیسهها از کجا اومده؟ گفتم: همسایه برامون آورده؛ از همین مغازهی نزدیکِ خونه گرفته... سریع گاری دستی رو آورد و یکی از کیسهها رو گذاشت داخلش. گفتم: کیسه رو کجا میبری؟ گفت: توی خونهی ما دو تا کیسه آرد باشه و بعضیا آرد نداشته باشند؟ این رو میبرم به همون مغازه، تا کسانی که آرد ندارن؛ بروند و بخرند.
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان
📚 منبع: کتاب “خروشان مثل اروند” به نقل از مادر شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
🔸 سوم دیماه؛ سالروز شهادت شهید عبدالرحمن رحمانیان گرامیباد
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۰۸
🔸میخوام مثلِ امیرالمؤمنین علیهالسلام زندگی کنم...
#متن_خاطره|تازه موتورسیکلت خریده بود، اما با وسیلهی نقلیهعمومی رفت و آمد میکرد. میگفت: خیلی از اقوام و دوستـان وسیلهی نقلیه ندارن؛ سعی میکنم کمتر موتورم رو سوار بشم، تا اونا حسرت نخورند... یه تابستون هم که هوا خیلی گرم بود، پدرم مقـداری پـول بهش داد و گفت: برو یه یخچال بگیر؛ تو متاهلی و لازم داری. اما سیدمحمدحسن پول رو نگرفت و گفت: هر وقت همهی همسایهها یخچال گرفتند و آبِ خنک خوردند، من هم یخچال میگیرم؛ من میخوام مثلِ حضرت علی علیهالسلام زندگی کنم...
👤خاطرهای از زندگی پاسدار شهید سیّدمحمدحسن سعادت
📚 منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۰۹
🔸شهیدی که عکسش باعث مسلمان شدنِ یک جوان شد...
#متن_خاطره|سرِ مزار امیر بودم که جوانی با ظاهرِ مذهبی اومد و گفت: شما با این شهید نسبتی دارید؟ گفتم: بله! من برادرش هستم. بهم گفت: حقیقتش من مسلمان نبودم؛ اما بنا به دلایلی با اجبار و به ظاهر مسلمون شده؛ ولی قلباً ایمان نیاوردم. تا اینکه بر حسب اتفاق عکس برادر شهیدتون رو دیدم، با دیدن عکس ایشون حال عجیبی بهم دست داد. انگار این عکس با من حرف میزد؛ بعد از اون بود که قلباً مسلمون شدم...
👤خاطرهای از زندگی شهید امیر حاجامینی
📚منبع: پایگاه اینترنتی تبیان به نقل از برادر شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۱۲
🔸رفتاری عجیب از یک آقازادهی عزیز...
#متن_خاطره|محمدحسن پسرِ شهید قدوسی بود و نوهی علامه طباطبایی. توی عملیات دیدم یهو بلند شد و رفت سمتِ تانکی که خودش اون رو زده بود. گفتم: کجا میری؟ گفت: خدمهی تانک عراقی داره میسوزه، تکلیف من زدنِ تانک بود، اما حالا میبینم یه انسان داره میسوزه و تکلیفمه که نجاتش بدم....
۱۶دی بود که تیر خورد به سینهی محمد حسن و داشت دست و پا میزد. تا رفتم کمکش، دیدم با خونِ سینهاش داره وضو میگیره. شوکه شدم. بهم گفت: کمک کن برم سجده. پیشانیاش رو گذاشت روی خاک و پر کشید...
👤خاطرهای از زندگی دانشجوی شهید محمدحسن قدوسی
📚منبع: خبرگزاری مهر / پایگاه اینترنتی راهیان نور
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
🔸۱۶دی؛ سالگرد شهادت محمدحسن قدوسی گرامیباد
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۳۶
🔸اگر همهی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد
#متن_خاطره|اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد، خودش رفت جلسه و محمدمهدی رو گذاشت پیشِ ما... پذیراییِ جلسه که تموم شد، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمیدانم حاجاحمد برای چهکاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده، یه موز از سهم خودم بهش دادم... نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز میخری؛ میذاری جایِ یه دونه موزی که پسرم خورده...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی
📚منبع: کتاب احمد، صفحه ۱۳۷
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۱۵
🔸حاضر نیستم خانمِ بیحجاب بیاد عروسیام ...
#متن_خاطره|دمدمایِ عروسی، پدرم داشت لیستِ مهمونا رو آماده میکرد، که مهدی دید آمارِ تعدادی خانواده بدحجاب رو هم نوشته؛ به احترامِ پدرم اون موقع چیزی نگفت. اما بعدش بهشون زنگ زده و گفته بود: اگه این مسأله باعث بشه دخترتون رو بهم ندین، تا آخر عمر ازدواج نمیکنم، اما اجازه هم نمیدم خانمِ بدحجاب بیاد تویِ عروسیام، وگنـاهی رخ بده... پدرم هم قبولکرد و خانوادهی بدحجاب دعوت نکردیم.... پنجشنبه آقا مهدی اومد و گفت: بیا بریم قم حرم حضرت معصومه(س) ؛ هم زیارتی کنیم و هم مددی بگیریم برا بقیهی کارها... رفتیم و از تویِ حرم آقا مهدی زنگ زد به یکی از علما، تا از قرآن مدد بگیریم. ایشون هم قرآن باز کرد و آیهی زوج هایِ بهشتی اومد...
👤خاطرهای از زندگی مدافعحرم شهید مهدی نوروزی
📚منبع: کتاب “دیدار پس از غروب” صفحه ۲۲ و ۲۳
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۱۶
🔸خوابهای عجیبِ آقا مصطفی...
#متن_خاطره|مصطفی خوابهای خوب زیاد میدید. یه روز صبح بلند شد و دیدم چهرهاش برافروختهست.گفتم: چی شده؟ اولش چیزی نمیگفت. اما وقتی اصرار کردم، گفت: امام زمان(عج) رو توی خواب دیدم؛ آقا بهم فرمود: من از شما راضیام... بعد از مدتی خواب دید تویِ صحرایِ کربلا، پشتِ سرِ امام حسین(ع) نماز صبح میخونده... یه بار هم تعریف کرد که: خواب دیدم پیامبر(ص) قبری رو بهم نشون داده و فرمودند: جایگاه تو اینجاست...
👤خاطرهای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدیروشن
📚منبع: کتاب “من مادر مصطفی” صفحه ۵۹ و ۶۰ به نقل از همسرشهید
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۱۸
🔸برخورد جالب شهید سیّاحطاهری با نوجوانی که به او توهین کرد...
#متن_خاطره|پیرمردِ فقیری نشسته بود سرِ مزارش و گریه میکرد. میگفت: تا حالا انسانی به شریفیِ ایشون ندیده بودم... ظاهراً یه روز حاجسعید با ماشین از جایی که آب بارون جمع شده بود، عبور میکرده و آبِ جمع شده میپاشه به سر تا پایِ پسرِ نوجوونِ این پیرمرد. پسر هم شروع میکنه به اهانت... اما حاجی جایِ دلخوری، سریع از ماشین پیاده میشه و بعد از عذرخواهی از پسر بچه؛ ایشون رو میرسونه خونهشون. اونجا میفهمه که وضعِ مالی خوبی ندارند. برا همین میره یه شلوار واسه نوجوون میخره؛ و فردای اون روز براش میبره... پیرمرد با گریه میگفت: وقتی شنیدم ایشون شهید شده، خیلی ناراحت شدم...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حاج سعید سیّاح طاهری
📚 منبع: کتاب “به وقت عاشقی” ، صفحه ۱۶۲
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔸اگه ورزشکار هستی؛ این مدلی باش...
#متن_خاطره|به ورزشهای شنا و تكواندو علاقه داشت و ورزشكارِ كمنظيری بود. از حضورش در ورزش هم برایِ ارشادِ نسلِ جوان استفاده میكرد. توی ورزشگاه دوستـان زیادی رو پيدا، و اونا رو جذبِ برنامههای مذهبی کرده بود. خواهرش ميگه: حسیـن آقا هميشه برا رفتن به باشگاه وضو میگرفت و میگفت: با وضو میرم باشگاه؛ تا روح و جسمم با هم پرورش پيدا كنه...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حسین غنیمتپور
📚منبع: نویدشاهد “بنیاد شهید” ؛ پرونده فرهنگی شاهد
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔸رفتارهای عاشقانهی شهید نواب صفوی در برخورد با همسرش
#متن_خاطره|همون نوّابی که حتی شاه ازش حساب می برد و مقتدر بود؛ توی خونه و در برخورد با خانومش یه مردِ دل نازک و بسیار عاطفی بود. خانومش میگه: یه شب چشم دردِ عذابآوری گرفتم؛ یادمه آقا سیدمجتبی تا صبح بیدار موند و بالای سرم نشست. میگفت: خانوم! ای کاش به جایِ تو چشمایِ من درد میکـرد، و من این درد رو میکشیـدم... اگر هم گاهی بچهها نیمه شب خوابشون نمی برد؛ آقا سید بیدار میشد و میگفت: خانوم! درست نیست تو بیدار باشی و من بخوابم. بچهها رو رویِ پاهاش میگذاشت و میخوابوند...
👤خاطرهای از زندگی روحانی شهید سیدمجتبی نوّابصفوی
📚منبع: ایثارنامه۲ “شهیدنوّابصفوی” ، صفحه ۲۱
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۲۳
🔸تو شهید نمیشی...
#متن_خاطره|وقتی با یه خانوادۀ تبریزی وصلت کرد، بهونه پیدا کردیم تا بهش اصرار کنیم که انتقالی بگیره و بیاد تبریز؛ اما هر چه گفتیم؛ قبول نکرد و گفت: من اگه پشتِ میز نشین بشم؛ میمیرم... اعتقاد داشت موندن توی تهران به معنیِ موندن در میانهی میدان، و برگشتن به تبریز مساویست با پشتِ میز نشینی... یه بار هم در جوابِ برادری که بهش پیشنهاد کرده بود خانواده اش رو برداره و بره تبریز برا زندگی؛ گفته بود: تو شهید نمیشی... چون معتقد بود که شهادت مزدِ کسانیه که در راه خدا پُر کارند...
👤خاطرهای از زندگی مدافعحرم شهید محمودرضا بیضایی
📚 منبع: کتاب “ تو شهید نمیشوی ” ؛ صفحه ۳۲
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#خاکریزخاطرات ۱۲۹
🔸عشق رو باید مثل شهید میثمی، عملی هم نشون داد...
#متن_خاطره|هر وقت خونه بود، توی بچه داری کمکم میکرد. از شستنِ بچه گرفته تا پهن کردنِ لباسهاش رویِ بند... خلاصه از هیـچ کمکی دریغ نمیکرد. هیچوقت هم سختگیری نمیکرد که چیزی بخرم یا نه ... البته من هم اهلِ ریخت و پاش نبودم، عبدالله هم این رو میدونست...
👤خاطرهای از زندگی روحانی شهید عبدالله میثمی
📚منبع: کتاب نیمه پنهان ماه۱۱ "شهیدمیثمی"، صفحات ۲۶ و ۳۳
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
#پله_پله_تا_شهادت
👇عضو کانال پله پله تا شهادت شوید
🆔@pelehpeleh_ta_shahadat
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄