#معرفےڪتاب•••❥︎
●نامکتاب: یادٺباشد
●نویسنده:محمدرسوݪملاحسنے
عاشقانہاےبہروایٺهمسرشہیدحمید سیاهکالے
یادٺباشدداسٺانازدواجوزندگےمشترڪایندو جوانوشیرینےعشقواقعےرابیانمیکند.
----------------------------------------------------------
#قاچڪٺاب
✨❤️✨
❤️✨
✨
موقع رفتن به من گفت:فرزانه سوریه که میرم بهت زنم بزنم بقیه هم هستن🍃
چه طورے بگم دوستت دارم؟❤️
به حمید گفتم:پشت گوشے بگو «یادٺ باشہ»
من منظورٺ رو میفہمم
قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم
پشت گوشی بگوید یـ♡ـادت باشه
خوشش امده بود
پله هارا میرفت پایین و بلند بلند میگفت:
فرزانه یادت باشه😍
من هم لبخند میزدم و میگفتم:
یادم هست🌸🍃
لــحظہایباشـ∞ـهدا↯
@Muoud_313
#معرفےڪتاب•••❥︎
●نامکتاب:قصہهاےدلبرے
●نویسندھ:محمدعلےجعفرے
●محوریٺ:داستانهایےاززندگےنامہشہیدمدافعحرم،شہیدمحمدخانے⇦بہروایتهمسرشہید
----------------------------------------------------
#قاچڪتاب
✨♥️✨
♥️✨
✨
آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست.👀 آن دفعه را خودخوری کردم.😶 دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم.🍃 به در گفتم تا دیوار بشنود،😂 زور می زد تا جلوی خندهاش را بگیرد. 😅معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.🚶🏻♀هر موقع میرفتیم، با دوستانش آنجا میپلکیدند. 💔زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم:« بچهها، بازم دار و دسته محمدخانی!»👊🏿
بعضی از بچههای بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب میبردند، برای همین ازش بدم میآمد. فکر میکردم از این آدمهای
خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی میکنه، میره تفحص شهدا!».😇
لــحظہایباشـ∞ـهدا↯
@Muoud_313
#معرفےڪتاب•••❥︎
●نامکتاب:مجیـد بربرے
●نویسندھ:ڪبرے خدا بخش دهقے
●محوریٺ:داستان هایے از زندگے شهیـد مجیـد قربانخوانے
----------------------------------------------------
✨❤️✨
❤️✨
✨
کتاب مجید بربرے روایتے از زندگے جوان دهه هفتادے شهید مدافع حرم مجید قربانخوانے معروف به «حرّ مدافعان حرم» است.
بخش اول زندگی او،بخش تاریک و خاکستری آن است،او در یافت آباد قهوه خانه دار بوده☕️
از درگیری ها و دعواهای هر روزه اش بگیر تا به رخ کشیدن آمار قلیان های قهوه خانه اش...🔪
اما بخش دوم زندگی اون عنایتی است که به او میشود و مسیر زندگی اش عوض میشود و مهر حر مدافعان حرم بر پیشانی او نقش می بندد😇
مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوی خویش است اما سرنوشتش این طور می شود تا در در خانطومان از بدنش هیچ برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش
مجید برگشت...
بعد از سه سال...
آتش...
خالکوبی هایش را پاک کرده بود...
لــحظہایباشـ∞ـهدا↯
@Muoud_313
#معرفےڪتاب•••❥︎
●نامکتاب:احمد محمد مشلب
●نویسندھ:مهدے گودرزے
●محوریٺ:داستان هایے از زندگے شهیـد احمد مشلب
----------------------------------------------------
✨❤️✨
❤️✨
✨
ملاقات در ملکوت روایت زندگی جوانی لبنانیست که میان فریب دنیا و زندگی ابدی اخرت،راه شهادت را برمی گزیند
اسمش احمد بود...
رتبه هفت کشوری توی رشته ی آی تی💻
موقع تشیع پیکرش همه رفقاش بودن
ماشین BMW که داشت رو گل زده بودن🌸
بعضی ها بهش میگفتن
واسه چی BMW رو ول کردی و اومدی
مدافع حرم شدی؟
نونت کم بود؟
آبت کم بود؟
می گفت:عشقم کم بود❤️
@Muoud_313|لحظهاےباشهدا
#معرفےڪتاب•••❥︎
●نامکتاب:سرو ها ایستاده می مانند
●نویسندھ:مریم عرفانیان
●محوریٺ:داستان هایے از زندگے شهیـد حسـن قاسمے دانا
----------------------------------------------------
✨❤️✨
❤️✨
✨
آهسته پشت دیوار موضع گرفتیم و از صدای
پا احساس کردیم دشمن پشت دیوار اتاق است.
فاصله ما تنها یک دیوار ۳۰، ۴۰ سانتی متری
بود. تکفیری ها هم متوجه ما شده بودند و با
صدایی وحشت زده و خشن گفتند: «مین؟
مین؟» به زبان عربی یعنی (تو کی هستی؟)
می خواستند بفهمند که بالاخره خودی هستیم
یا غریبه؟ حسن ضامن نارنجک را کشید و آن را
داخل حفره دیوار پرت کرد و گفت:
شیعه علی بن أبی طالب امیرالمؤمنین (ع)💪🏻
نارنجک با صدایی بلند منفجر شد. ناله تکفیری
ها به گوش رسید
لــحظہایباشـ∞ـهدا↯
@Muoud_313