✳️ من یک بسیجیام!
🔻 از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید میکرد، چند جوان بسیجی را دید که با «حاج امرالله»، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی میکردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را میبیند که کناری ایستاده، خطاب به او میگوید: آهای جوان، چرا ایستادهای و ما را تماشا میکنی؟ تا حالا ندیدهای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمدهای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد گونیهای سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه میکنند که این جوان کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش میایستد. مهدی باکری فقط میگوید: حاج امرالله، من یک بسیجیام.
📚 از کتاب #قله_های_معنویت؛ سیری در سیرهٔ فرماندهان دفاع مقدس
📖 ص ۲۹۹
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۱۵ مهر ۱۴۰۳
✳ فرمانده
🔻 میخواستیم همراه «برادر احمد» با تویوتاوانت از سنندج به مریوان بیاییم. من به احترام ایشان پریدم عقب ماشین نشستم. سه نفر هم بودیم؛ من، برادر احمد و راننده. چند لحظه بعد برادر احمد هم آمد کنار من نشست. به هر حال او فرمانده بود و جایش عقب ماشین نبود. هرچه به او اصرار کردم که برود جلو، قبول نکرد که نکرد و همان عقب تویوتا نشست.
📚 از کتاب #برادر_احمد | روایت حیات جهادی #احمد_متوسلیان
📖 صفحات ۱۸۶
✍ علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۱۰ آبان ۱۴۰۳
✳️ شما به فکر آزادی قدس باشید!
🔻 یک روز [شهید جهانآرا] خیلی مخلصانه برای من تعریف کرد: مصطفی! بعد از سقوط خرمشهر همراه فرماندهان به دیدار حضرت امام رفتیم. آن روز تصور من این بود که سقوط خرمشهر آخر دنیا است. بهحدی ناراحت و عصبانی بودم که بلند شدم به حضرت امام گفتم: «آقا! شما یک فکری بکنید! خرمشهر سقوط کرد و از دست رفت!» امام تأملی کرد و گفت: «شما به فکر آزادی قدس باشید. انشاءالله قدس شریف باید آزاد بشود.» وقتی امام این را گفت، من متحیر و مبهوت شدم. با خودم گفتم: «خدایا! ما توی چه فکری هستیم و امام به چی فکر میکنه! سقوط خرمشهر برای ما دنیا و آخرتمون شده، ولی امام در فکر آزادی قدسه!» معنی حرف امام این بود که علاوه بر این که خرمشهر آزاد میشود، قدس هم آزاد خواهد شد.
📚 از کتاب #جهان_آرا | جستارهایی از زندگی و خاطرات شهید سیدمحمدعلی جهانآرا
📖 صفحات ۱۲۸ و ۱۲۹
🎙 راوی: سید مصطفی عمادی
👤 علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۲۰ آبان ۱۴۰۳
✳️ سیلی حاج احمد زیر گوش نمایندهٔ بنیصدر!
🔻 مجتبی عسکری مشاهدهای از حضور نمایندهٔ بنیصدر دارد که آن را بازگو میکند: ما داخل سپاه در اتاق خودمان نشسته بودیم که یک دفعه من دیدم نمایندهٔ بنیصدر به طرف اتاق احمد رفت. همان موقع به بچهها گفتم: «الانه که این کتکه رو بخوره و بیاد بیرون!» همان هم شد! هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم او با شتاب از اتاق احمد به بیرون پرت شد؛ طوری که سرش به شیشهٔ روبهروی اتاق خورد و شیشه شکست. بعد هم با سرعت از سپاه خارج شد.
🔸 هاشم فراهانی دلیل نحوهٔ خروج آنچنانی نمایندهٔ بنیصدر را از اتاق متوسلیان از زبان خود او بیان میکند: برادر احمد برای من تعریف کرد؛ وقتی نمایندهٔ بنیصدر وارد اتاق شد گفت من باید محل اسکان و خواب آقای بنیصدر را ببینم که در خور ایشان باشد. او گفت در ضمن شما باید یک تشک فنری برای خواب ایشان و همچنین توالت فرنگی تدارک ببینید.» این را که گفت، بلند شدم، زدم زیر گوشش و گفتم: «جمع کن برو دنبال کارت!» و از اتاق بیرونش کردم. خوب یادم هست زمانی که زمزمهٔ ورود بنیصدر به مریوان شد، از زبان برادر احمد شنیدم که گفت اگر بنیصدر پایش را در مریوان بگذارد، من او را دستگیر و محاکمه خواهم کرد.
📚 از کتاب #برادر_احمد | روایت حیات جهادی #احمد_متوسلیان
📖 صفحات ۲۵۶ و ۲۵۷
✍ علی اکبری مزدآبادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۲۸ آبان ۱۴۰۳
✳️ جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود
🔻 یادمه یه وقتایی از دروازه غار و شوش بچههایی میومدن آزاد تمرین کنن. دلش نمیومد بهشون ایرادای فنی رو نگه. خیلی راحت هر چی رو بلد بود یادشون میداد. حالا ممکن بود اون طرف، رقیبِ شاگرد خودش باشه.
شماها باید بعد مصاحبه با من سراغ «محمد بنا» هم برین؛ اینا با همدیگه همدوره بودن. اون خیلی بهتر میتونه اخلاقای «شهید منافیزاده» رو تو میدون رقابت بگه. مثلاً برای یه کشتیگیر کم نیست که جواز حضور تو مسابقهٔ جهانی رو بگیره.
-مسابقه جهانی؟
آره باباجون. مسابقهٔ جهانی. حالا شاید به عقل الان ما اینجور بیاد که مگه میشه کسی مسابقهٔ جهانی رو ول کنه و نره؟!
-بله حاج آقا، دقیقاً همین سؤال الان تو ذهن من اومد.
آره بابا اصغر آقا مسابقه داشت؛ اما اون موقع میگفتن برای اینکه بره جبهه، مسابقه رو از قصد باخته. تازه بهش پیشنهاد ریاست فدراسیون رو هم میدن، قبول نمیکنه. جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود.
📚 از کتاب #دوبنده_خاکی | روایتی از زندگی کشتیگیر شهید اصغر منافیزاده
📖 ص ۱۲۳
✍ نفیسه زارعی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۲۴ آذر ۱۴۰۳
✳️ حواستان به خانوادهٔ شهید باشد!
🔻 یک روز رفتیم منزل مادرش. برف سنگینی باریده بود. زمستانها زنجان همیشه پربرف است. دیدم احمد هی بلند میشود و از پنجره توی کوچه را نگاه میکند و دست به هم میمالد. رفتم کنارش و گفتم: «احمد جان چرا اینقدر بیقراری؟ چیزی شده؟» گفت: «آنجا را نگاه کن. زنِ شهید چادر به کمر بسته و روی پشتبام دارد برف پارو میکند. اگر قرار باشد اینها مردهاشان را بفرستند جبهه، شهید بدهند، بعد برف پشتبامشان را هم خودشان پارو کنند که ما باید سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم!»
🔸 رفت درِ خانهٔ همسایه و پشتبام را پارو کرد. خانه که آمد، برادرانش حسین و عباس را که نوجوان بودند صدا زد و به آنها پرخاش کرد که چرا حواسشان به اطرافشان نیست. باید حواسشان به خانوادهٔ شهید باشد.
📚 از کتاب #پاییز_آمد | خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار #شهید_احمد_یوسفی
📖 صفحات ۱۰۰ و ۱۰۱
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
پ.ن: عکس تزیینی است.
https://eitaa.com/pellake8
۹ دی ۱۴۰۳
✳ احترام ویژۀ حاج قاسم به پدر و مادر
🔻 از راه که میرسید، پدر را میبرد حمام. خودش لباسهای پدر را میشست. مینشست کنار بابا، دستهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. جورابهای پدر را میآورد و موقع پوشاندن، لبهایش را میگذاشت کف پای پدر.
🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستوشو میداد.
🔺 کسی از حاجقاسم توصیهای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آنها را شاد میکنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
📚 از کتاب #سلیمانی_عزیز | گذری بر زندگی و رزم شهید حاجقاسم سلیمانی
#⃣ #احترام_به_والدین
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۱۰ دی ۱۴۰۳
✳ جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین ایمان است
🔻 احمد در هر جمعی بود، این حرف را میزد: «جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوانها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا «اصحابالجنة» و «اصحابالنار» از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.»
📚 از کتاب #پاییز_آمد | خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار #شهید_احمد_یوسفی
📖 ص ۱۸۲
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۱۲ دی
✳️ حتی تو!
🔻 شبی از شبها که داشت در روشویی حمام مسواک میزد، با صدای بلند من را صدا زد و گفت: «نسرین، خمیردندان باقیمانده در تیوپش را برای من باقی بگذار و یک جدیدش را باز کن و استفاده کن.»
با تعجب پرسیدم: «چرا؟!»
- آخر باید خیلی فشار بدهی تا خمیر بیرون بیاید؛ حتما انگشتانت درد خواهد گرفت.
خندیدم و به انگشتان دستم نگاه کردم و گفتم: «حتی تو! نگران تو هم هست که مبادا اذیت بشوی.»
🔸 همینطور، تشکر کردنش بابت همهٔ کارهای کوچک و بزرگی که من در خانه انجام میدادم؛ آن هم ماجراهای زیادی دارد. مثلاً، وقتی که برایش یک فنجان چای نطلبیده میآوردم، به ساعتم نگاه میکردم و حساب میکردم که بعد از اظهار شرمندگی بابت زحمتی که در آماده کردن آن فنجان چای متحمل شدهام، چند دقیقه بابت این کار با انواع عبارت از من تشکر میکند.
📚 از کتاب #منتصر | سیری در زندگی شهید محمدحسین جونی (شهید مدافع حرم لبنانی)
📖 صفحات ۹۷ و ۹۸
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۱۴ دی
✳️ من دیگر با حسین غذا نمیخورم!
🔻 نشانههای از خودگذشتگی و گرایشهای انسانی از همان ابتدا در حرکات و سكنات قاسم هویدا بود. برادرش حسین سلیمانی میگوید: حدود ۱۱ سال سن داشتم و کلاس پنجم ابتدایی بودم. بالطبع قاسم هم کلاس چهارم همان مدرسه بود. مادر ما در یک ظرف به من و قاسم غذا میداد تا به مدرسه ببریم و بخوریم. یک روز قاسم به مادرم گفت من دیگر با حسین غذا نمیخورم. من احساس کردم شاید او به علت اینکه من زیاد غذا میخورم، میگوید؛ اما اینطور نبود؛ چون من مراعات میکردم. آن روز گذشت، و قاسم نیامد با من در مدرسه غذا بخورد. فردای آن روز، مادر در دو ظرف جداگانه به من و قاسم غذا داد. آن زمان در مدرسهٔ ما دانشآموزانی از روستاهای اطراف میآمدند که شاید تنها یک وعده در روز غذا میخوردند و اوضاع مالی بسیار بدی داشتند. من به چشم خودم دیدم قاسم، ظرف غذایی را که مادر داده بود، بین همان دانشآموزانی برد که اوضاع مالی خوبی نداشتند و غذای خود را به آنان داد.
📚 از کتاب #سرباز_قاسم_سلیمانی
📖 ص ۲۲
✍ #مصطفی_رحیمی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۱۴ دی
✳ در گوشهای در میان خادمها ایستاد
🔻 سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح #حضرت_رضا(ع) مینشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان میداد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار میگرفت، بسیار متواضعانه رفتار میکرد.
🔸 یک بار در مراسم خطبهخوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، #سردار_سلیمانی در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشهای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد.
👤 راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۱۵ بهمن
✳️ از یک دانهٔ خشخاش هم کمتری!
🔻 گفت: وقتی میروم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار میکند ادامه دارد، به نظرم میرسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچکتر و ناچیزترم. بعد به خودم میگویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.»
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 ص ۷۷
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
۹ فروردین