از دست دادنش مثل این بود که یک نفر دستش رو فرو کرد توی سینم و قلبم رو بیرون کشید. یه چاله عمیق و سیاه باقی موند و جای خالی که با هیچ چیز پر نمیشد.مثل این بود که روح از بدنم جدا شده.من با از دست دادن اون خودم رواز دست دادم.وجودیتی به اسم «من» با رفتن اون گم شد.
حالا فقط یک غریبه ام که خودشو گم کرده.مثل پیرمردی که ۱۷ سال توی فرودگاه منتظر موند مجوز اقامتش رو بهش بدن تا برای خودش وجودیتی بعنوان شهروند اون کشور داشته باشه اما هیچوقت ندیدنش و فراموش شد.
اگر خواستی گریه کنی ، من جایِ اشکاتو میبوسم . اگر خواستی بارون بباره ، برو چتر بیار من بارونت میشم . اگر احساس تنهایی کردی ، کنارت میشینم و دستمو روی شونت میذارم تا تو ببینی یکی و داری تا تنها نباشی . اگر خوشحال نبودی ، من لبخندت میشم .
گاهی یادم میره با وجود نفرت عمیقی که نسبت به انتظار دارم، همیشه برای هر چیزی منتظر بودم، هستم و خواهم بود.
دلم میخواد به بعضیا بگم، من هیچی از دست ندادم ولی تو کسیو از دست دادی که تمام وقت و توجهش رو برات میذاشت.