آدما وقتی که میخوان برن شروع میکنن به کمرنگ شدن، هی رنگشون میره،تاآخر میشن مثل یه نوشته ی قدیمی لای یه کتاب قدیمی که حرفی عاشقانه بوده، ولی اینقدر کمرنگ شده که دیگه نمیشه بخونیش.
رهگذران خیابونِ 𝟥𝟦 اُمِ لندن هم شب هارو میپرستیدن ، گویی قدم زدن بر زیرِ آسمون مشکی پوشِ شب که حال ماه همانند چشم هایش به آدم ها مینگریست ، دنیای کوچک خیابان را به نفس کشیدن وا میداشت.
قدم زدن کنار آن ها تفاوت هایشان را کم و بیش آشکار میساخت ، همانند همان پیر مردی که نونِ کروسان گرم میان دست هایش روح کلاسیکش را به نمایش میگذاشت؛
مردمِ اینجا میونه شون با کلمات خوبه ، هرشب لابلای صحبت هاشون با کلماتِ آبی رنگِ رویاهایشان بازی میکنند و همانند افسانه ای فراموش گشته برای همدیگر بازگو میکنند ، آنها هیچ گاه اینجارا فراموش نخواهند کرد.
هرکسی یه موزیک داره، که وقتی گوش میده یه نفس عمیق پشتش میکشه، و توی چند ثانیه یه دنیا خاطره میاد جلوی چشماش.
_"من سعی کردم از تو فرار کنم. دیدن تو باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره. دیدن روحم درون تو، باعث میشه بخوام خنجرمو توی اون قلب قشنگ کوچیکت فرو کنم."