eitaa logo
ای نازنین شعری بخوان
293 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
حسینعلی زارعی @hazv0115
مشاهده در ایتا
دانلود
ذهنم پُر از حرف است امّا جمله تنگ است پیش از بیانِ جمله هم جایِ درنگ است گاهی نباید گفت هر حرفی به هر کس شاید کُمیتِ درکِ او آن لحظه لنگ است حرف و عمل، عکس‌العمل دارد به دنبال گاهی دلیلِ صلح باشد، گاه جنگ است وقتی رها شد بازمی‌گردد به اصلش زیرا سخن یا کار، مثلِ بومرنگ است خیلی نباید خیز برداری به یک حرف گاهی مثالِ حالمان ماه و پلنگ است باید بدانی کِی بگویی، کِی نگویی انسانِ عاقل دائماً گوشش به زنگ است در چنگِ بی‌فکری نده سیمِ سخن را چون نغمه‌هایِ ماندنی در سیمِ چنگ است آهسته می‌گوید به مردم، حرفِ خود را آن کس که در فرهنگِ فهمیدن زرنگ است آرام و سنگین حرفِ دل را برملا کن زیرا که آرامش به هر کاری قشنگ است تا عمقِ جان‌ها می‌رود تزریقِ یک حرف حرفِ روان مانندِ آبی در سرنگ است از آبِ دنیا بویِ یکرنگی نیاید این جلوه‌هایِ ویژه هم از آبرنگ است از حرف‌هایِ بی‌سند دوری کن ای دوست زیرا که ویرانگرتر از تیرِ تفنگ است حرفی که گفتی، رفته و دیگر نیاید چون سرعتِ پخشِ سخن مثلِ فشنگ است باید حواست جمع باشد تا نبازی اینجا به قولِ بچّه‌ها «شهرِ فرنگ» است خیلی به حرفِ این و آن دلخوش نباشید آیینه‌های شهرمان از جنسِ سنگ است در پیشِ چشمت حرف‌هایِ خوب دارند در پشتِ سر، گفتارشان مثلِ شرنگ است شاید خیالش می‌رسد خیلی زرنگ است امّا نمی‌داند که کارش عینِ ننگ است گاهی هزاران حرفِ غم در سینه دارد شخصی که در ظاهر تمیز و شوخ و شنگ است خیلی دلم می‌سوزد از حالاتِ آن شخص کاشانه‌اش ویران ولی در فکرِ رنگ است ابیات، کامل شد ولی افکار، مانده ذهنم پُر از حرف است امّا جمله تنگ است. @saredustansalamat
دلم، دور از تو کاری ناگهان کرد به فالی، بختِ خود را امتحان کرد گرفتم فالِ یلدا را که دیدم جنابِ حافظ ابیاتی بیان کرد فقط مصراعِ اوّل را که خواندم «دل از من برد و روی از من نهان کرد» کشیدم آهی و بعدش نشستم چه راحت رازِ عشقم را عیان کرد! نگاهم رویِ بیتِ اوّلش ماند «خدا را با که این بازی توان کرد» دو چشمم مدّتی خشکیده بودند همین یک بیت، آن را خون‌چکان کرد چه مهمانِ عجیبی باشد این عشق چه شد یک‌باره من را میزبان کرد؟! میانِ این همه سرهایِ ممتاز کلاهم را کجا دید و نشان کرد؟! ولی باشد، غمش هم دلنشین است اگرچه در دلم آتش‌فشان کرد «خودم اینجا دلم در پیشِ دلبر» مرا با یک امیدی جاودان کرد الهی خانه‌اش آباد باشد که در ویرانهٔ دل آشیان کرد شبیهِ صبحِ یلدا، سرد بودم ولی تابید و روحم را جوان کرد کمی افسرده بودم، خوب فهمید به گرمایِ غمش من را روان کرد به میدانِ محبّت لنگ بودم دوید و هر دو پایم را دوان کرد برای آن‌که از چیزی نترسم دو دستش را برایم سایه‌بان کرد من از عمرم فقط فهمیدم این را دلِ بی عشق و بی دلبر زیان کرد. @saredustansalamat
نوشتم نامه‌ای امّا نخوانده وَ شاید خوانده و یادش نمانده دلم خوش بود آبِ پاکِ تقدیر امیدم را به دستانش رسانده ولی انگار بازِ سرنوشتم کبوترهای صلحم را پرانده نمی‌دانم دقیقاً ماجرا چیست؟ که حالم را به این حالت کشانده گمانم تلخیِ ایّامِ بی او چنین زهری به ابیاتم چشانده ولی نه، هیچ دوری بی‌سبب نیست همیشه عشق، ما را پرورانده اگرچه ظاهراً دوری عذاب است ولی ما را از آن غفلت رهانده چه زیبا روزگاری دارد این عشق دل از هر چیز غیر از خود تکانده به هر جایی که پایی می‌گذاری بساط و سفره‌اش را گسترانده فراوان دیده‌ام عقلی دودل ماند ولی این عشق یک جا درنمانده به یک خوابِ خوشی پیوسته دیدم مرا در روبه‌روی خود نشانده از آن دریایِ لبریزِ محبّت دو تا قطره به چشمانم چکانده خودم دیدم در آن رؤیا به رویم گُلی از باغِ لبخندش فشانده ولی من مانده‌ام در واقعیّت چرا من را چنین از خویش رانده؟! خودم را دائماً باید بسنجم چه کاری لطف و مِهرش را رمانده؟ چرا صحرایِ قلبم شد کویری که اسبش را از این صحرا جهانده چه کردم من که آهویِ غزل را به دشتی دور از این ذهنم دوانده خدایا کاش می‌دانست جز او امیدی در دلِ تنگم نمانده. @saredustansalamat
نمی‌دانم چرا، امّا شدیداً دوستت دارم دلم را زیر و رو کردم عمیقاً دوستت دارم تمامِ اشتیاقم را به پابوست فرستادم نوشتم پایِ آن نامه اکيداً دوستت دارم خودم را با تمامِ حس و حالم جمعِ هم کردم جوابِ مسئله این شد که جمعاً دوستت دارم درونِ قلبِ یک عاشق نشانی از تقلّب نیست که خواندم خطبهٔ دل را و شرعاً دوستت دارم اگر قبل از غزل گفتن کسی شک داشت در حرفم ولی حالا مشخّص شد که رسماً دوستت دارم پس از این، حرف‌هایم را بدونِ پرده می‌گویم چرا که قبل از این گفتم صریحاً دوستت دارم گروهی در خمِ اصلاح و جمعی در چمِ اصلند به دور از خطّ و خط‌بازی اصولاً دوستت دارم سخن بر روحِ انسان‌ها اثرهایی قوی دارد به‌ويژه حرفِ احساسی، خصوصاً دوستت دارم من از پندار و اطمینان و شک چیزی نمی‌دانم فقط فهمیده‌ام این را یقیناً دوستت دارم اگرچه مدّتی سهواً حواسم رو به دنیا بود ولی ثابت شده حالا که عمداً دوستت دارم دمایِ ادّعاها را به معیارِ تو می‌سنجند به سنجش برده‌ام دل را دقیقاً دوستت دارم در این بازارِ روزافزون تو آن مقدار می‌ارزی که من دور از زیان و سود صرفاً دوستت دارم اگرچه عشقِ پنهانم میانِ هر غزل پیداست خودم یک‌باره می‌گویم که شخصاً دوستت دارم صراط المستقیمِ عشق راهی مطمئن باشد برای این هدف من مستقیماً دوستت دارم چه در ظاهر چه در باطن چه در اینجا چه در آنجا به یک تعبیرِ آسان‌تر جمیعاً دوستت دارم مفصّل قصدِ صحبت با تو را دارم ولی این‌بار خلاصه می‌کنم آن را به کلّاً دوستت دارم همیشه حرفِ آخر بیشتر در ذهن می‌مانَد بخوان پایانِ حرفم را و ضمناً دوستت دارم نوشتم مصرعِ اوّل که خیلی دوستت دارم برای دوری از تکرار ایضاً // دوستت دارم. @saredustansalamat
امشب مرا برای خودت انتخاب کن شایسته نیستم، تو مرا آن حساب کن دور از تو قلبِ یخ‌زده‌ام زیر و رو شده‌است با یک نگاه در دلِ من انقلاب کن دیوارهایِ خاطره را رنگ کرده‌ام هر جا که رنگی از تو ندارد خراب کن غیر از تو را به منزلِ دل جا نمی‌دهم نامِ خودت به سر درِ این خانه قاب کن من را رفیقِ خالصِ خود کن به یک نظر بعدش به اسمِ «یارِ صمیمی» خطاب کن در باغِ چشمِ من گُلی از چهره‌ات بکار آن‌گاه آبِ چشمِ ترم را گلاب کن امشب بیا و حالِ مرا رو به راه کن این کار را به مدّتِ یک عمر باب کن دارد خزانِ زندگی از راه می‌رسد در کارِ خیر، ای گُلِ زیبا شتاب کن کامِ دلم به غیرِ تو شیرین نمی‌شود امشب به یک بهانه مرا کامیاب کن تنها خودِ تویی همهٔ آرزویِ من امشب بیا و این «همه» را مستجاب کن. @saredustansalamat
آمدی آرامشم را ناگهان بر هم زدی خاطرِ جمعِ مرا بر مضربی مبهم زدی گوشه‌ای مشغول بودم با کتاب و درسِ خود آمدی ترتیب و نظمِ جزوه را بر هم زدی عقلِ من می‌خواست تا رازِ دلم را بشنود دستِ رد بر سینهٔ تاریکِ نامحرم زدی دخترِ شعرم که فرزندِ غزل نامی نداشت آمدی و یک مثال از حضرتِ مریم زدی کوه‌هایِ قلبِ من در اختیارِ عقل بود آمدی در ارتفاعاتِ دلم پرچم زدی ذِهنِ من در پیله‌هایِ فکرِ خود آرام بود آمدی و شعله‌ای بر جانِ ابریشم زدی عقلِ خودبین تا که آمد یک بهانه جور کرد آمدی و حرفِ خود را قاطع و محکم زدی در بهشتی مختصر حوّای دل آرام بود آمدی و بیخِ گوشش حرفی از آدم زدی در سکوتِ خودپرستی سازِ من من می‌زدم آمدی با تارِ عشقت سازهای بم زدی قلبِ هر جا گردِ من پیش از خودت صاحب نداشت آمدی و نامِ خود را بر درِ قلبم زدی بدتر از خود را پرستیدن ندیدم حالتی از تو ممنونم که حالاتِ مرا بر هم زدی. @saredustansalamat
نمی‌دانم چرا اشکم روان شد بهارِ آرزوهایم خزان شد امیدم بود دستش را بگیرم ولی افسوس، سهمِ دیگران شد! @saredustansalamat
می‌خواهمش ولی چه کنم چون ندارمش باید درونِ باغِ خیالم بکارمش تا آن ستاره‌هایِ نگاهش به من رسد در آسمانِ عاشقی‌ام می‌شمارمش گرمایِ اوست سردیِ من را تمام کرد هر شب میانِ دستِ غزل می‌فشارمش تا رازِ نابِ عشقِ مرا نشنود کسی در بینِ وزن و قافیه‌ها می‌گذارمش از چهره‌اش نشانِ درستی نمی‌دهم در قابِ شعرهای خودم می‌نگارمش دستم نمی‌رسد که برایش سپر شوم هر جا که هست دستِ خدا می‌سپارمش هرچند لایقش نشدم در جهان ولی مانندِ بند بندِ دلم دوست دارمش. @saredustansalamat
آدمی با ذرّه‌ای پندار ایمن می‌شود عشق امّا ناگهان در قلب ساکن می‌شود ابتدا یک حالتی با‌شد عجیب و دیریاب خوش‌خوشک با کُلِّ اعضایت مقارن می‌شود می‌رود سر وقتِ عقل او را فراری می‌دهد خود در آنجا هم رئیس و هم معاون می‌شود تا که گلبانگِ حضورش را به عالم سر دهد می‌نشیند بر زبان و خود مؤذّن می‌شود دردِ ظاهر را به یک دارو مداوا می‌کند می‌رود در عمقِ جان و دردِ باطن می‌شود در درونِ ذرّه‌هایِ ذهن منزل می‌کند مالکِ شش دانگِ آن مِلک و معادن می‌شود دیگر از کُفرانِ نعمت‌ها نمی‌آید خبر چون که با اعجازِ او آن قلب مؤمن می‌شود ذرّه‌ای تردید و ناامنی نمی‌ماند به جا چون جنابِ باوفایِ عشق ضامن می‌شود دیگر از زخمِ زبان بر دل نمی‌بینی اثر چون که دارویِ شفابخشش مُسکّن می‌شود دیگر از حالاتِ سطحی هم نمی‌ماند نشان چون که حالِ عاشقی یک حالِ مزمن می‌شود روحِ عاشق مثلِ نوری از زمان رد می‌شود جسمِ او هم برتر از کُلِّ اماکن می‌شود اتّفاقِ عاشقی یک اتّفاقِ نادر است گرچه باور کردنش سخت‌است لکن می‌شود ای خدا، قلبِ مرا هم جایگاهِ عشق کن ای که ناممکن به دستانِ تو ممکن می‌شود. @saredustansalamat
مدّتی هست که احوالِ پریشان دارم مثلِ طوفان زده‌ها حالتِ بحران دارم بی‌حواسی همهٔ حافظه را ریخت به هم منِ تنها سرِ یک میز، دو لیوان دارم! بس که در خاطره‌ام در همه جا همراهی جسمِ زیبایِ تو را نیز نمایان دارم دمِ صبحی، وسطِ خواب تو را بوییدم اینک انگار در این قلب گلستان دارم دائماً فکرِ تو در ذهن و خیالم جاری‌است من به عاشق شدنِ خویشتن اذعان دارم از الفبایِ محبّت به دلم یاد بده در صفِ عاشقی‌ات حالِ دبستان دارم چون که هر رهگذری محرمِ اسرار نشد در دلم چند غزل را به گروگان دارم حاضری تا که دوتایی به زیارت برویم؟ چند وقتی‌است که من قصدِ خراسان دارم با من ای ابرِ غزل‌ریزِ جوان حرف بزن تشنه‌ام، مثلِ کویرم، غمِ باران دارم کافرِ قلبِ مرا با سخنی مؤمن کن من به اعجازِ سخن‌های تو ایمان دارم. @saredustansalamat
هرچند که پنجمین ستاره‌است حسین هر جا برویم راهِ چاره‌است حسین اصلاً به سراغِ این و آنها نروید زیرا به دو عالم همه‌کاره‌است حسین. @saredustansalamat
بدونِ ساز و بی آواز و تنبک دلم گوید بگویم با تو اینک تو که بیش از همه پیشم عزیزی سلام ای نازنین، عيدت مبارک. @saredustansalamat