▪️دیگر از چیزی #نمیترسیدم
📚از کتاب «دیگر از چیزی نمیترسیدم»
✍️زندگینامه خود نوشت حاج قاسم
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که درآن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود.
به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برق آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود.
دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند.
قریب دو ساعت همهجا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند.
بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانهمان حرکت کردم.
زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود.
حالا
دیگر
از چیزی
نمیترسیدم.
حالا دیگر از چیزی #نمیترسیدم
#مَهَراس
#روایت_انسان
| @mabnaschoole |