#قطعه_کتاب📚
رفتم پشت بام؛ شاید چون می خواستم زیر سقف نباشم. شاید نفسم توی گرمای اتاق بند می آمد. شاید نمی خواستم بیشتر از آن بقیه گریه و زاری ام را ببینند. هرچه که بود، صبر کردم هوا که تاریک شد، با زحمت از پله ها بالا رفتم. باد زمستان که زد زیر چادر، دست هایم را پیچیدم دور خودم. رفتم وسط پشت بام. کمی آسمان را نگاه کردم. سرم همان طوری بالا بود که دوباره اشک ریخت روی صورتم. به خودم آمدم و سعی کردم یادم بیاید پایین توی اتاق، قبله کدام طرفیست. با خودم یک جانماز آورده بودم. پهن کردم روی زمین سرد و چادر را کشیدم روی صورتم. آن دو رکعت نماز، زندگی مرا عوض کرد؛ چون دلم را عوض کرد. سلام نماز را که دادم و صورتم را از قبله برگرداندم، تسبیح شاه مقصود پدرشوهرم کنار مُهر بود. گرفتمش توی مشتم. دانه هایش را یکی یکی از از لای انگشتانم رد می کردم. شاید هزار بار گفتم: «صلی الله علیک یا رسول الله.» گریه ی آرامِ من کم کم شدت گرفت. شانه هایم تکان می خوردند. صدایم بلند شد و کارم از گریه گذشت. مچاله شده بودم کف پشت بام و مویه می کردم. کلی حرف گفته و نگفته داشتم؛ ولی هق هق گریه ای که نفسم را بند آورده بود، امان نمی داد.
محمد از جلوی چشمم کنار نمی رفت. ضجه می زدم و بریده بریده می گفتم: «من بچه م رو از شما می خوام. دکترا جوابم کردن. من بچه م رو سالم می خوام.» یک ساعت گذشت یا بیشتر و کمتر، نمی دانم. توی خواب و بیداری بود یا رویا بود یا ضعف کرده بودم، این را هم عاجزم از گفتنش . فقط یک سوار سفیدپوش آمد و با اسب چرخ زد دور من و جانمازم...
#معرفی_کتاب
#کتاب
پایگاه خبری تحلیلی پیک آمل ⏬
@peykeamol_ir
#قطعه_کتاب📚
به خودمان آمدیم، دیدیم سایه ی جنگ افتاده روی زندگی مردم. اوضاع سخت شد. رفتم بسیج و عقبه ی کارهایمان را گفتم. گفتم: «می خواهم خانه مان پایگاه بسیج باشد. می خواهم برای مملکت کار کنم؛ هر کمکی که از دستمان بربیاید.» لابد آن ها هم آمده بودند توی محل و پرس و جو کرده بودند؛ موافقت کردند و خانه مان شد پایگاه حضرت زهرا(س).
رفتم جهاد سازندگی. گفتم: «چندتا خانمیم. بگویید چه کمکی از دستمان برمی آید؟» گفتند: «برو پیش آقای محسنی.» پرسان پرسان پیدایش کردم. آن قدر سرش شلوغ بود که نتوانست بنشیند و به حرف هایم گوش کند. گفت: «تا برسم جلوی در، کارتان را بگویید. وقت تنگ است.» و عذرخواهی کرد. ماجرا و علت رفتنم را که گفتم، بی معطلی پرسید: «چرخ خیاطی دارید؟» گفتم: «جور می کنیم.» گفت: «جور کردی بیا و آدرس بده و هماهنگ کن.» کمی از برخوردش ناراحت شدم، ولی دلسرد نه. برگشتم خانه. بعدازظهر بعد کلاس قرآن، قضیه را که گفتم، تا شب هفت تا چرخ خیاطی توی خانه مان بود. چند نفر هم گفتند می سپارند اگر کسی دلش خواست،بیاید برای کمک. صبح دوباره رفتم سروقت آقای محسنی. سلام کردم و گفتم: «هفت تا چرخ جور شد، بیشتر هم می شود. سه تا خیاط ماهر داریم، پنج نفرمان کم و بیش دوخت و دوز بلدیم و می توانیم با چرخ خیاطی کار کنیم. ده دوازده نفری هم هستند که گفته اند هر کاری از دستشان بربیاید، انجام می دهند. قرار است چی بدوزیم؟» گفت: «توی منطقه، بچه ها به لباس زیر احتیاج دارند. می تونید؟» گفتم: «بله که می تونیم.» گفت سه روز دیگر پارچه و کش و نخ میفرستد . هرچیزی هم کم بود، بگویم آماده میکنند. گفتم: "چرا همین فردا نه؟"
#کتاب
#قطعه_کتاب
ما حتی توی مهمانی هایمان هم برای جنگ کار می کردیم. دوتا سینی نخود و لوبیا می گذاشتیم کنار دستمان، هم حال و احوال می کردیم، هم برای آشِ آخر هفته حبوبات پاک می کردیم. یک روز هم دیگ بار می گذاشتیم جلوی در و آش را برای کمک به جبهه می فروختیم. یکی دوباری همین اهل محل و در و همسایه خبردار شدند و آش، فروش رفت. پول نسبتا خوبی دستمان آمد. بعد فکر کردم مقدار آش را بیشتر کنم و بفرستم برای اداره ای، جایی خدا به این کار هم برکت داد. حالا دیگر هم برای جبهه کار می کردیم و اجناس می فرستادیم، هم کمک نقدی داشتیم. برای اینکه یک رزمنده وسط آن خاکریز ها خنده روی لب هایش بیاید و بفهمد اینجا توی شهر ما به فکرشان هستیم، برای اینکه دِینم را به اسلام داده باشم، هیچ کاری را عار نمی دانستم. هرجا راهی بود، خودم را می رساندم. خانم های پایگاه هم لحظه ای تنهایم نمی گذاشتند. درست است که من با میل خودم آن کار ها را شروع کرده بودم، اما اگر کمک دوست و همسایه و فامیل نمی رسید، از عهده ی کار بر نمی آمدم؛ همین پایگاهی که توی خانه خودم و از یک اتاق و هال و حیاط شکل گرفت و همان جا هم ماندگار شد. پشت به پشت هم از پس هر کاری بر آمده بودیم؛ حالا گاهی با سختی و زحمت بیشتر، گاهی با کم خوابیدن، گاهی با زدن از تفریح و خوشی. بالاخره نمی گذاشتیم درِ پایگاه بسته شود. من اصلا فکرم نمی کردم اینجا خانه ی من است. صبح به صبح که درِ خانه را باز می کردم، می گفتم: «اینجا پایگاه حضرت زهراست. هر کاری کردید برای خانم است. هر گُلی زدید به سر خودتان زدید.»
#کتاب
#قطعه_کتاب
کتانی هایش را تا چندبار تعمیر نمی کرد و نمی پوشید، حاضر نبود کتانی نو بخرد. آخر سَر خودم رفتم و برایش یک جفت کتانی خریدم. اولش خوشحال شد. کفش ها را پا کرد و کمی توی اتاق راه رفت. گفتم: «مبارکه مامان! دیگه اون کهنه ها رو نپوش.» به ثانیه نکشید، خنده روی لب هایش ماسید. گفت: «مامان! دست شما درد نکنه.» و کفش ها را از پایش در آورد و گذاشت گوشه ی اتاق. مات و مبهوت، سرم را خم کردم، بلکه از چشم هایش بخوانم توی فکرش چه می گذرد، نتوانستم. بهانه آوردم اگر رنگش را دوست ندارد، با هم برویم و عوضش کنیم. لب ورچید و گفت: «نه، خیلی هم خوبه.» خواست برود زیرزمین به کارهایش برسد، ولی نگذاشتم. گفتم: «خب بگو چی شده مادر.» چشم هایش را دوخت به قالی و گفت: «یاد دوستم افتادم. وقتی راه می ریم، کتونی هاش این قدر پاره ان که ته کفِش جدا میشه ازش. بابا ندارن.» یخ کردم. اولین جمله ای را که به فکرم می رسید، گفتم: «این که غصه نداره محمدم. خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خب اون کتونی قبلی هاتو ببر بده بهش.» چشمش را از قالی گرفت و دوخت به من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتی دو دو زدن مردمک چشم هایش هنوزم یادم مانده. غصه دار نگاهم کرد. ابروهایش زاویه دار شدند. با صداقتی که تهِ تهش می رسید به جایی که می دانستم، از من پرسید: «خدا راضیه؟»
به خودم آمدم، دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم! توی دلم گفتم: «سادات! دیدی این بچه چه قشنگ بهت درس داد!» چه داشتم جواب سوالش را بدهم؟ دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «مادر! این کفشا مال خودته. هر کاری دوست داری باهاشون بکن.» به رویم خندید؛ هم لب هایش، هم چشم هایش.
#کتاب
#قطعه_کتاب
یک جوانِ تقریبا سی، سی و پنج ساله بود؛ با مو و ریش مشکی رنگ. از صورتش خستگی می ریخت. داشت به دوست کناری اش می گفت از صبح این قدر با این و آن حرف زده که کم آورده. یک آن فکر کردم این ها انگار همه شان شکل هم هستند. یکرنگ و کم سن و سال. نشسته بودند پشت یک میز ساده که رویش پر از فرم و کاغذ و یک پارچ آب و دوتا لیوان بود. من را که دیدند، هر دویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم: «اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش می کنین؟» هاج و واج نگاهم کردند و محمد را شناختند. نگذاشتم حرفم توی هوا رها بماند، ادامه دادم: «این بچه به شما امید بسته بوده. چیزی نمی خواد که! فقط گفته اسممو بنویسین برای بسیج. اصلا به قد و قواره اش نگاه کنید. بهش میاد بره جبهه؟ گیرم بره، اونجا کاری ازش برمیاد؟ پسر من بچه نیست. من که مادرشم میگم. اسمشو بنویسین بذارین دلش گرم باشه بین سربازای امام جایی داره، اسمی داره.» و با دست، شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوانِ لباسِ خاکی پوشیده. دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت: «لا اله الا الله. ما نمی دونیم باید چی کار کنیم. اسم بزرگ تراش رو می نویسیم باید جواب خانواده شون رو بدیم. پدرش میاد اینجا از ما دلخوره، عصبانیه. میگه این گفت، شما چرا بهش فرم دادین. این خواست، شما چرا قبول کردین.
شما که می دونید جنگه. بچه بازی نیست. قد اینو نگاه نکنید، بچه اس. خودش عقلش نرسیده، شما چرا به حرفش گوش دادین. بابا اینا کله شون داغه. والّا یه تیر هوایی پنج متری شون در کنن، اینا تا پنجاه متر می دوان. مگه اینا می تونن جلوی توپ و تانک وایسن.» ....
#کتاب
#قطعه_کتاب
وقتی داشت این ها را بعد از چندین روز تعریف می کرد، هنوز صدایش می لرزید. آن قدر زار و رنجور بود که فکر کردم همین حالاست که نشسته، نقشِ بر زمین شود. از همان روز کار و بارم شد محمد. تمام توانم را گذاشتم و هر چیزی را که فکر می کردم برایش قوت دارد، فراهم کردم. قول داده بودم زود سرپا شود؛ بشود همان محمد تر و فرز قبلی که توانسته بود از فرمانده نمره قبولی بگیرد. میوه و آبمیوه تازه و طبیعی، عصاره گوشت، ماهیچه، گوشت و ماهی و دل و قلوه کبابی، از هر چیزی که می توانستم، دریغ نکردم. هرکس حال محمد را می دید، سرزنشم می کرد. می گفت: «ببین بچه ات را به چه روزی انداخته ای!» یا ازم می پرسید: «اشرف سادات! از بچه ات سیر شدی؟» یک طوری با من حرف می زدند که انگار سلامت بچه ام برایم مهم نبود. چه می دانم! لابد پیش خودشان فکر می کردند به این هم می گویند مادر؟ حالا کسی نبود بهشان بگوید ما محمد را مجبور به رفتن نکردیم. خودش دوست داشت. گاهی با خودم می گفتم کاش باد به گوششان نرساند که محمد دلش می خواهد زودتر قوت بگیرد و دوباره اعزام شود.
تقریبا چهل روز طول کشید تا رنگ رخش جا بیاید. آب زیر پوستش برود و چشم هایش رمق پیدا کنند. در تمام این روز ها، هی توی دل من و محمد را خالی کردند. هی پیغام فرستادند با بچه بد کردی که فرستادی جلوی گلوله. گفتند و گاهی توی دل محمد را خالی کردند، ولی من یک تنه ایستادم کنار محمد و گفتم: «مادر! غصه نخوریا. گوشِت هم به حرفای اینا نباشه. به هیچی فکر نکن، خودم خدمتت رو می کنم.» جسم محمد قوه گرفت، ولی دلش نه.
#کتاب
#قطعه_کتاب
از ظهر احوالم خوش نبود. هر چقدر خواستم سرم را به کاری گرم کنم، فایده نداشت. تندتند به ساعتِ روی دیوار نگاه می کردم. آن قدر راه آشپزخانه و اتاق ها و راهرو و حیاط را دوختم به هم، تا بالاخره غروب شد و با الله اکبر اذان مسجد مشغول وضو شدم. یک مشت آب ریختم روی صورتم و از خدا خواستم طاقتم را زیاد کند. حاج حبیب رفته بود مسجد، نمازش را خوانده و برگشته بود خانه و من همچنان نشسته بودم پای سجاده و صلوات می فرستادم تا آن همه بیقراری ام کمتر شود. حاجی هم کاسه ی صبرش لبریز شد و پرسید: «اشرف سادات! چرا همچی می کنی؟ چیزی شده و من بیخبرم؟» مثل اینکه منتظر بودم حاجی به حرفم بگیرد. ازخدا خواسته بدون اینکه چیزی را حاشا کنم، گفتم: «حاجی! دلم گواهی میده محمد اگه تا حالا هم برای ما بود، دیگه از این به بعد نیست.» چشمم افتاد به انگشت های حاج حبیب که دانه های تسبیح را دوتا دوتا رد می کردند و صدایش را می شنیدم: «خانم سادات! چیزی رو که واسه خدا دادی، دیگه چشمت پی اش نباشه.» چشمم پی محمد نبود. اگر پسر دیگری داشتم، او را هم راهی میکردم؛ حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هر وقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده ها خسته شدی، بمان خانه پیش بچه ها، خودم می روم و جایت را پر می کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی. اما مادر بودم و محمد را از ریشه ی جانم داده بودم و آن شب مثل کسی بودم که چیزی از وجودش کنده شده باشد. رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هرچه این پهلو به آن پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم، خواب به چشمم نیامد.
#کتاب
#قطعه_کتاب
آمدم داخل و یک نگاه انداختم. همه خواب بودند. بی سروصدا لباس پوشیدم. کیف پول و چادرم را گرفتم دستم و روی نوک پا خودم را رساندم به درِ راهرو، حتی کفش هایم را نپوشیدم. خیلی آهسته زبانه ی قفل در کوچه را کشیدم و در را باز کردم و با همان جوراب آمدم بیرون و بعد کفش هایم را پا کردم و لنگه های در را روی هم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن بستم. باد سرد خورد توی سر و صورتم. با چادر، جلوی دهان و بینی ام را پوشاندم و با حالی که کم از دویدن نداشت، خودم را از کوچه رساندم به خیابان. بارانِ شب قبل، شهر را شسته بود. تک و توک ماشینی عبوری می گذشت. از سرما خودم را جمع کرده بودم و چادر را پیچیده بودم دورم. یک نگاه به سر و ته خیابان انداختم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمی دانم چندتا شد، یک ماشین ترمز زد جلوی پایم. وقتی گفتم بهشت معصومه(س)، راننده دستش رفت روی دنده و از صورتش معلوم بود که می خواهد بگوید نه، مسیرش نمی خورد که کمی مکث کرد. نمی دانم چه فکری کرد یا دلش سوخت یا خواست کار خیری بکند. هرچه که بود، گفت: «بفرمایید.» چند دقیقه ای بود نشسته بودم توی ماشین و هنوز گرم نشده بودم. می لرزیدم. از شیشه ی کنار دستم، به درخت های ردیف کنار خیابان نگاه می کردم که توی تاریکی شب و سرما و بی برگی زمستان، چوب خشک شده بودند. از فکر و خیال، فرار می کردم. چشم می گرداندم و پی گنبد طلایی حرم می گشتم. قم مگر اول و آخرش چقدر بود؟ از هر طرفی که می رفتیم، می رسیدیم به حرم. خیلی زود نور گنبد، میان سیاهی شب پیدا شد. از پشت حلقه ی اشک چشم هایم و شیشه ی بخارکرده ی ماشین، دست گذاشتم روی سینه...
#قطعه_کتاب
#قطعه_کتاب
چشمان خواب آلودش را مالید و زیر لب، سلامم را جواب داد. در جواب نگاه پر از تعجبش گفتم: «اومدم بچه م رو ببینم و برم. خیلی هم طولش نمیدم. میشه در رو باز کنی؟ دعات می کنم.» یک جوری نگاه کرد که، بنده ی خدا! توی این سرما، خودت و من را معطل نگه داشته ای پشت این در، خب معلوم است که نمی شود! منتها ادب کرد و با احترام گفت: «ببخشید، ولی نمیشه. نمی تونید بیایید داخل.» سماجت کردم. دوباره خواسته ام را گفتم. نگو نمیشه. شما اجازه بده من بیام داخل. اگه داد و قال و گریه کردم، بیرونم کن. فقط اومدم تا خلوته و بقیه نیومدن، بچه م رو ببینم، همین.» دریچه ی کوچک را بست و درِ آهنی روی پاشنه چرخید. صدای زمخت لولا های خشک و یخ کرده اش یک بار موقع باز شدن و یک بار هم وقت بستن، سکوت اطرافمان را شکست. خیلی وقت نداشتم. از دور صدای الله اکبر اذان بلند شد؛ یک صدای ضعیف و خفه. گفتم: «میشه اول نماز بخونم؟ فقط یه مُهر بهم بدی بسه.» یک موکتِ کوچکِ خاکی انداخت رو به قبله و گفت: «بفرمایید.» سلام نماز را که دادم و تسبیحات حضرت زهرا(س) گفتم، سریع بلند شدم. جوان نبود. صدا بلند کردم، پیدایش شد. سراغ شهدایی را که دیروز آورده بودند، گرفتم. آهسته قدم برداشت و پشت سرش راه افتادم. ته یک راهروی نیمه تاریک، درِ اتاقی را باز کرد و خودش کنار ایستاد. سرمایی که از اتاق هجوم آورد طرفم، با سرمای بیرون فرقی نمی کرد؛ تنها فرقش این بود که اینجا هیچ بادی نمی وزید و فقط یک تکه ابر سرد، تمام وجود آدم را فرا می گرفت. زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم. نمی دانم میان چندتا گشتم. اسم رویشان را خواندم و عکسشان را نگاه کردم.
#کتاب
#قطعه_کتاب
چشم هایش کبود و لب هایش خشک و ترک خورده بود .دیدم دلم آرام نمی شود. خم شدم و صورتش را بوسیدم. همین طور زیر لب صدایش می زدم و قلبم آگاه بود که محمد حرف هایم را می شنود. به حال پسرم غبطه می خوردم و فکر می کردم این بچه ها چطور این قدر از ما جلو زدند. یک بار که مدام افسوس خورده بودم برای زن بودنم که نمی توانم تفنگ دست بگیرم و رو در روی دشمن بجنگم، محمد به زبان آمد. من اولین بار نبود که به محمد می گفتم:«مادر خوش به حالت که میری جبهه. من اینجا...
محمد ولی برای اولین بار،حرف مرا رد کرد. جواب داد: «مامان جان! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم.چرا همیشه می گین خوش به حال شما ها که مرد هستین و می تونین برین جبهه؟ خدا به اندازه ی وظیفه ی هر کسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال می کنه. شما که خانومی اگه وظیفه ت به اندازه ی
دوختن یه درز از لباس رزمنده ها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ می مونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمی کنه.»
حالا دوباره احساس خسارت و عقب ماندن می کردم. وقتی این حرف های محمد یادم آمد، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: «محمد جان مادر! دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی؟» دستم را بردم پشت سرش که دستم خیس شد. فکری شدم. باید برش می گرداندم و پشت سرش را هم می دیدم. جوان که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد، یکهو به زبان آمد و گفت: «خانم! چی کار می کنی؟ دست بهش نزن.»
اتفاقا اومدم بهش دست بزنم.
#کتاب
#قطعه_کتاب
درد امانم را بریده بود. سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم. دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده، هواسم رفت پِی یک صدا. خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم. دوتا صف منظم وارد مسجد می شدند و می رفتند سمت محراب. سعید هم وسط دسته، دَم می داد. چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم: «بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنوه، مشت می کوبه روی سینه ش و قربون صدقه ت میره. خدا حفظت کنه واسه مادرت.» یکهو یاد گریه های مادرش افتادم. به سینه اش می کوبید و سعید را صدا می زد. نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شود و نوحه بخواند. هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت: «پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سیدالشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه.» شک کردم. یقین کردم. گیج شده بودم. دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم: «سعید که شهید شده! اینجا چه می کنه؟» تعادلم داشت بهم می خورد. پرده را انداختم. عصا های زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم. چیزی که می دیدم، با عقل فهم نمی شد. حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود، دوتا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد. زُل زُل نگاهش می کردم. چشمش که به من افتاد، به رویم خندید. جمعیت را دور زد و آمد طرفم. ایستاد روبه رویم، دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. از خوشحالی و ذوق دیدنش، نمی دانستم چه کار کنم. کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش. برخلاف همیشه که تاب نمی آورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید، این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام.
#کتاب
#قطعه_کتاب
دلم می خواست برای محمد دردِدل کنم. مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند. زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم، از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم. برایم غصه دار شد و دلداری ام داد. دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره یا آدم عزیزی افتاده باشد و دلش غنج برود، با لبخند گفت: «مامان! چند روز پیش رفته بودیم زیارت. برات سوغاتی آوردم. می خواستم زودتر بیام دیدنت، ولی این آزادیان نذاشت. هی گفت صبر کن باهم بریم. این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا، زیارت عاشورای آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم.
دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد، دیدم یک شال باریک است. بوسید و گذاشت روی چشم هایش. از داخل ضریح برداشتم. دستش را دراز کرد سمت صورتم. از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید. زانو زد. من عصا به بغل، هاج و واج و منقلب، محمد نشسته جلوی پایم. یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم، باز کرد. شال را بست به مچ پایم و گفت: «غصه نخور مامان جان. برو نذرت رو ادا کن امشب.»
سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم. پلک زدم و وقتی چشم باز کردم، همه چیز عوض شده بود. بالای سرم آسمان بود. سرم را گرداندم سمت راست، آسمان بود. سمت چپ را نگاه کردم، آسمان بود. سپیده زده بود و از خنکی نسیم اول صبح، مور مورم شد. بوی گلاب و زعفرانِ شربتِ ظهر عاشورا می آمد. رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود. هرچه گشتم، نه از سعید آل طا ها و صدایش، نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم
#کتاب