eitaa logo
پیوندخوبان
179 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
98 فایل
ترویج فرهنگ مهدویت وخدمت به استان قدس مهدوی
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود. شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم. از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد... ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.! چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت: اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد. باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. کمی که راه رفتند، باربر گفت: بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.! مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!! باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.! همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند... باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟! مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم. یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت: بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!! باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت. دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد... مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت: اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!! مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد... بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!! ‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ @ayandesazan_channel 🔸 آینده سازان طرقبه شاندیز 🔸
💫 ✨ ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ؛ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭّﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ. ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭّﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ فکر میکند ﺍﺭّﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ... ✨پس ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ، پس ﺑﺪﻧﺶ را ﺩﻭﺭ ﺍﺭّﻩ می ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ میدهد ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ را ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ✨ اکثر ما ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪه… ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ چشم پوشی کنیم ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ وﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺭﻓﺘﺎﺭﻫا و به ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ را ... ‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ @ayandesazan_channel 🔸 آینده سازان طرقبه شاندیز 🔸
💫 درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.» زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت: من به اين درويش ثابت مي کنم حرفش اشتباه است. از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!» پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: اين چه بود، سوختم؟ درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد، گفت: حقا که تو راست گفتي؛ ⭕️هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.
💫 در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می‌ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این‌ همه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمی‌کند، دائم جلو می‌تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال در آورد. این است "رسم رفاقت..." در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم.. ‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈
💫 چندين سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده‌کاری‌های پایانی بودند. پیرزنی از آن‌جا رد می‌شد. ناگهان ایستاد و گفت به نظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت! چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم فشار دهید. فشار! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعاکنان دور شد. کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت! اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم می‌گفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت، دیگر هرگز نمی‌شد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم! ‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
💫 شاه اسماعیل صفوی ، علاقه شدید به صوفی گری داشت و برای زیارت مزار شمس به شهر خوی* زیاد سفر می کرد. طوری که 40 روز در کنار منار شمس در خوی، چله گرفت و شکار کرد و با شاخ های قوچ، مناری بر مزار او ساخت. روزی شاه اسماعیل، با لباس مبدل سوار اسب در خوی بر مزرعه گندمی رفت. صاحب مزرعه ، سر بالا گرفت و گفت: ای مرد مواظب باش مزرعه مرا نابودی کردی. شاه چون نزدیک رسید، از اسب پایین آمد و گفت: چقدر به این مزرعه هزینه کرده ای؟ کشاورز گفت: 5 سکه اشرفی. شاه پرسید: چقدر انتظار برداشت وفروش محصول داری؟ گفت: 50 سکه اشرفی طلا. شاه دست در جوال اسب کرد و 50 اشرفی داد و گفت: برو و کار نکن. مرد از این حرکت شناخت او شاه است. به دنبالش راه افتاد. شاه به مزرعه دیگری رفت اما نگذاشت اطرافیان با او وارد مزرعه شوند و با اسب روی گندم زار حرکت کرد، اما صاحب مزرعه سر هم بالا نیاورد و چیزی نگفت.سلامی داد و گفت: چقدر هزینه این مزرعه کرده ای؟ گفت : 5 سکه اشرفی. گفت: چقدر انتظار برداشت داری؟ گفت: 200 سکه اشرفی طلا. شاه دست در خورجین کرده و 200 سکه داد. کشاورز اولی ناراحت شد و گفت: من ندانستم شما سلطان اسماعیل هستید و گرنه بی ادبی نمی کردم. به من نیز کاش این اندازه محبت می کردید . شاه اسماعیل گفت: این مرد بر عکس تو صبور بود و هم خوش گمان. وقتی مرا با اسب بر روی گندم های خود دید، خودش فهمید، کسی که با اسب بر روی گندم زار حرکت می کند یا شرور است یا مومن. چون نگاه کرد دید من شرور نیستم پس صبر کرد و دنبال حکمت این کار من بود. پس اگر بدانیم که خدا هم می بیند و مومن است در برابر مشکلات و تلخی ها صبر می کنیم. ناصبری ما از ناشناختن خداست. دوم این که این مرد به کرم من امید داشت و خوش بین بود و مرا به چشم مردی توانگر دید .با این که 50 سکه ارزش محصول او بود ولی 4 برابر گفت و من دانسته قبول کردم چون سزای خوش بینی به سلطان ، دریافت پاداش نیک است. ولی تو خوش بین نبودی و مرا به چشم گدا و ناتوان دیدی. سزای مزد تو هم آن است که در قلب خود داشتی. پس بدانیم که به خدا نیز هر اندازه در چشم توانگر و کریم نگاه کنیم همان اندازه از سفره و خوان کرمش بهره مند خواهیم شد. و سزای خوش بینی به خدا نیز ، قابل توصیف نیست. ای مرد بدان بهشت را ندیده باید خرید. ‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈
💫 می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد: در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است يا تربيت خانوادگی شان؟ شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است. ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است. بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند. به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند. فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد. بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند. ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود. در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است. ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم. که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است. شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند. شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت: اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز! کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود. ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود. تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند. لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد. چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد. زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد. هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب..... اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا ! يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است. يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛ ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد. و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها. ‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ✨ @ayandesazan_channel
💫 🍃 سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه‌نشین و عزلت‌گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی‌دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردن‌کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته‌ام که تو اسیر چنگال بی‌رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: او کیست؟ حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی‌خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. 🍃شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.🍃 ‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ✨ @ayandesazan_channel
💫 ▪️روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آن‌ها خواست که در این کار از هیچ‌کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسه‌ای برداشته و به‌سوی باغ به راه افتادند… ▫️وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و باکیفیت‌ترین محصولات را جمع‌آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد. اما وزیر دوم با خود فکر می‌کرد که شاه این میوه‌ها را برای خود نمی‌خواهد و احتیاجی به آن‌ها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی‌کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی‌کرد تا اینکه کیسه را با میوه‌ها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی‌دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود… ▪️روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه‌هایی که پرکرده‌اند بیاورند… وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسه‌اش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچ‌کس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آن‌ها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوه‌های خوبي که جمع‌آوری کرده بود می‌خورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. ‎اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوه‌های تازه‌ای که جمع‌آوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد. ▫️ حال از خود اين سؤال را بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟ زيرا ما الآن در باغ دنيا بوده و آزاديم تا اعمال خوب يا اعمال بد و فاسد را جمع‌آوری کنيم، اما فردا زماني که ملک‌الموت امر می‌شود تا ما را در قبرمان زنداني کند در آن زندان تنگ و تاريک و در تنهايي ‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈