شهادتآغازخوشبختۍست
خوشبختۍکہ پایانندارد
شھیدکہ بشوۍ
خوشبختابدۍمیشوۍ:)❤️🩹
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرازآمدنتمنکهندارم،توولی...
جانِمنتانفسۍماندهخودترابرسان:)💚
#امام_زمان
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
رسول اكرم صلي الله عليه و آله(:
ايمان كامل نمى شود.. .
مگر با محبّت ما اهل بيت 🎈
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـق❤️🩹👩🏻🦯
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمبراتتنگشدهحسین...💔!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- هل یمنکنک ان تعانقنی ❤️🩹؟!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت1🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 از درب حوزه خارج شد.چادرش را روی سرش مرتب کرد و
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
(کش را از موهایش بیرون کشید و موهایش را از حالت دم اسبی،،به دور شانهاش پخش کرد.
دستگیرهٔ اتاقش را کشید و وارد شد.
روبروی آینه ایستاد.نگاهش به تقویم روی عسلی افتاد.
دو هفتهی دیگر آغاز بهاری جدید بود.
بهاری که تنفسی زیبا را برای همگان به ارمغان می آورد.
بهاری که با آمدنش مهدیا را ۲۸ ساله میکرد.
بهاری که همه را به ۱۳۹۱ لینک میکرد.
در حال فکر کردن بود که وانگهی ندا را در آینه دیدم.
به سمتش چرخیدم و شاکی گویانه گفت:
+«یه اهمی یه اوهمی!اینقدر ساکت؟!»
خندید..
-«تو ناراحت شدی اینو گفتم؟»
+«چرا باید ناراحت بشم؟فقط ای کاش نمیرفتی»
سرش را پایین آورد.مهدیا در ذهنش روز هایی را نگاه میکرد که ندا دیگر همراهش نبود؛و آن روز ها با یک چشم به هم زدن فرا رسید...ندا خیلی سریع عقد کرد و دیگر پا به حوزه نمیگذاشت.گاهی اوقات از طریق تماس تلفنی این دو دوست با یکدیگر ارتباط میگرفتند.از اوضایش میگفت.که جهیزیه اش را خریده و با نامزدش،،خانه ای را اجاره کرده اند و قرار است در آیندهٔ نه چندان دور،جشن عروسیشان را بگیرند.
۲۷تیر ۱۳۹۱:
+«مامان خانوم من برم دیگه کاری نداری؟»
-«برو مادر بسلامت»
مهدیا کیفش را از روی میز برداشت.
یک لحظه زینب،خواهر مهدیا او را صدا کرد.
+«جانم آبجی؟»
زینب نگاهی مهربانانه به خواهرش کرد و سپس گفت:
-«مراقب خودت باش!»)
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌