‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۱🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
زینب به دنبال برادرش دوید.
صدای قهقهه هایشان زیبا تزیین چیزی بود که میشد در آن لحظات شنید.
زینب شانه برادرش را گرفت و از پایین او را قلقلک داد و شلنگ را قاپید و سر تا پای ایلیا را خیس کرد.
قطره های آب از موهای ایلیا چکه میکردند.
مهدیا چادرش را روی طناب پهن کرد و رو به مادرش گفت:
+«ماشاالله به بچه های تهتغاریت!»
و سپس خندید...
همگی در حال آماده شدن بودن.
ایلیا به حمام رفته بود تا دوش بگیرد.
حیدر به کمک مادرش رفته بود.
و مهدیا و زینب نیز ساک ها را آماده میکردند.
پدر برای طول مسیر خوراکی خریده بود..
هرکس سرش مشغول کاری بود که حیدر به خیال خودش خیلی آرام از آشپزخانه خارج شد.
چشم مادر او را تعقیب میکرد..
مادرش حواسش به امیر حیدر بود.
پسرش داشت چیزی را از درون کیف پولش بیرون آورد و آن را پاره کرد و درون سطل انداخت.
از اتاقش بیرون آمد که سینه به سینه مادرش شد.
سرش را پایین انداخت و خیلی سریع رفت.
مادرش مانده بود و هزار فکر.
وارد اتاق شد.
سطل زباله را نگاه انداخت.
عکس پاره شده ای را دید.
عکس یادگاری امیر حیدر و نگاره..
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
بـــــــۍ شَـڪٰ دَࢪد اِمـࢪوز؛
قُدࢪٹِ فَـࢪدآســـٹ ! 🦋💎
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
نمےدونـمچرا:
وقتنداریـمنمـازبخونیم!
وقتنداریـمقــرآنبخونیم!
وقتنداریـمبـاخـداحرفبزنیم!
وقتنداریـمبـاامامزمانحرفبزنیم!
امـا۲۴ساعـتہاینگوشۍدستمونہ..!
-حقیقتابهخودمونبیایم❤️🩹!
#تلنگرانه
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
بی تو دگر جان ندارم در تن....
#عاشقانه_مذهبی|#مخاطب_دار|#مخاطب_خاص |#دلی
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
⪬زندگی تکرار لبخندهاست.
تو همونقدری که در زندگی خندیدی، همونقدر میتونی بگی زندگی کردی:)🤍☘⪭
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』