⊱ اِنَّ اَللّٰهْ مَعَکَ فی کُلُ مرَّة وَ مُرَّة
⊱ خدا هر لحظه و هر ثانیه با توعه .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
_
-وَقتیڪَربَلارادیدَم؛
فَهمیدَممیشَوَدبایِڪنِگاھ
عــاشــِقشُد . .
حَتۍاَگراَزراھِیِڪعَکسباشَد . . .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
مجنون نیستی که بدانی لیلی ِتمام قصه ها حسین بن علیست .
خـدامیخواسـتمـارامجـنونبـبیند
تـوراآفـرید 🤍:)
الحَـمدُاللّهالـذیخَـلقَالْحُسـین .
ازداناییپرسیدند↓
نظرشمادرموردمولاعلیچیست؟؟
ایشانپرسید:بهترینمکانکجاست؟
گفتند:مسـجد
پرسید:بهترینجاۍمسجدڪجاست؟
گفتند:محراب
پرسید:بهتریتعملچییست؟
گفتند:نــمـاز
پرسید:بهتریننــماز؟
گفتند:نــمازصبح
پرسید:بهترینقسمتنماز؟
گفتند:سجـده
پرسید:بهترینقسمتبدن؟
گفتند:سـَـــــر
پرسیدبهترینقسمتســر؟
گفتند:پیـــــشانۍ
پرسید:بهترینمـاه؟
گفتند:رمضــان
پرسید:بهترینشب؟
گفتند:شبقـــدر؟
پرسید:بهـتریننحوهمردن؟
گفتند:شــهادت...
بعدشگفت:↓
مولاعلیدرماهرمضاندر
شبقـدردرمسجددرمحرابمسجد
درحالنماز درنمازصبحفرقمبارڪش
شکافت..
#بابا_علی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
[بسم ࢪب او] شروعفعـٰالیت#هٰانـآ🌱
پـٰایـانفعـالیت#هٰانـآ . .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان #دست_و_پاچلفتی
قسمت6
...از زبان مجید....
همیشه تو فکرم به خودم میگفتم حتما مینا هم منو دوس داره
مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه.
حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.
مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری
همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه راستش میترسیدم من شروع کننده باشم
اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟!
از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه
یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه.
مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و.
تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم
یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم.
ولی جرات ارسال چیزی نداشتم..
تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم میخواستم بگم چقدر دوستش دارم مثل بچگیامون میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کس دیگه فک نکردم.
گوشی رو دستم گرفتم.
نمیدونستم چی بگم.
اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!
اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود
یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد
نوشته بود میلاد امام هادی.
وایییی خدااااا ممنونم
رفتم تو قسمت پیامها
تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم
نوشتم:
((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد))
و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد.
قلبم داشت از جا در میومد صدای قلبمو میشنیدم تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد گفتم حتما ناراحت شده
حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن ..فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده
صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم...
نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام.
پیام تبلیغاتی بودم
دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد.
سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود
وایییی خداایااا تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته
باز کردم نوشته بود:
(سلام ممنون داداش)
بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم:
-کجا میریم مجید؟
-بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم
-اخه الان همه منتظرن...
-خب باشن...به ما چه میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم...
-کجا؟!
-حدس بزن
-خونه مامان جون
-آفرین به خانم باهوش خودم
-خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!
-اره عزیزم...از مامان گرفتم
جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد.
توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم..
رسیدیم جلوی در خونه مامان جون
دل تو دلم نبود
در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم.
خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت.
البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن
دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون
چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم
-چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه روی سقف خونم..
-خونت؟!؟
-آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!
-اها از اون لحاظ
پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا...
از این همه سال دوری و فراق...
از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم...
مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم...
خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم
اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه.
تو دلم میگفتم خدایا شکرت...
بالاخره این چشم ها مال من شد...
تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد.
به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه
ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره
شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن
یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو
از خـــواب پـــریـــدم
قلبم داشت تند تند میزد
وای خدایا یعنی همه خواب بود
ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم
گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته
وضو گرفتم و نماز خوندم
اخر نماز گفتم:
خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...
نا امیدم نکن خدا .