eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت حال بدتو کجا قایم میکنی؟ گفتم تو لبخندم ... :)🥲 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
- هم اکنون همه 😭💙🌠 : - کپی نهه .
رجب ؛ ماه‌بزرگۍاست‌کہ‌خداوند ، پاداش ِنيكۍها‌رادرآن ؛ دوچندان‌وگناهان‌راپاک‌مۍکند🫀:}! 💗 | حضرت‌ ِڪاظم . ‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی‌؟ماه‌دلیله‌روشن‌شدنه‌تاریکی‌شبه‌ واگرنه‌شب‌که‌‌‌‌بدونِ ماه‌قشنگ‌نیست‌ ، توهم‌ مثل‌ماه‌‌زندگیه‌تاریك منو‌قشنگ‌کردی🦦💗 |
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت64 بعد از تمام شدن مراسم رضا فاطمه رو بغل کرد رفت
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ زمان رفتن رضا رسید مامان و بابا و نرگس وآقا مرتضی برای خداحافظی اومده بودن فاطمه با دیدن ساک ،فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت ساک و کشان کشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا باباش باز سفر نره اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه بعد با هم از اتاق بیرون اومدن لحظه رفتن رضا ،لحظه ی سختی بود فاطمه گریه میکرد و ساک و از دست رضا میکشید ،همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن رفتم فاطمه رو بغل کردم و نگاهی به رضا کردم - رفتی پیش بی بی زینب ،از طرف من و دخترت هم زیارت کن اشک از چشمای رضا سرازیر شد رضا: مواظب خودتون باشین با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم صدای بسته شدن در حیاط و شنیدم فاطمه رو روی سینه هام فشار میدادم و بغضمو قورت میدادم فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم همه سکوت کرده بودن آقا مرتضی رضا رو برده بود فرودگاه نرگس اومد سمتم ،یه فلش داد به من نرگس: اینو داداش رضا داد بدم به تو فلش و گرفتم رفتم توی اتاق زدم به لپ تاب صدا بود صدا رو پلی کردم با شنیدن صدای رضا صدای گریه ام بلند شده بود رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود که در نبودش فاطمه هر شب قصه های رضا رو گوش کنه و آروم شه... دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن همه اومدن داخل اتاق منو بغل میکردن تا آروم شم ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد جز صداهای رضا.. ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت65 زمان رفتن رضا رسید مامان و بابا و نرگس وآقا مرت
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ چند روزی فاطمه بیتابی میکرد فلش و به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا هم فاطمه بی تابی هاش کمتر بشه بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچه ها بازی کنه بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید : بابای،بابای اینقدر هیجان زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا بعد از کمی صحب کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی به عزیز جون نگاه کردم و گفتم : عزیز جون برین شما صحبت کنین عزیز جون رفت گوشی رو گرفت : شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا بعد من رفتم گوشی و برداشتم - الو رضا: به خانوم خانومااا ،خوبی؟ چیکار میکنی با زحمتای ما -چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟ رضا: شرمندم ،اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت -فاطمه اوایل خیلی بهونه اتو میگرفت ،الان یه کم بهتر شده ،ولی مادرش همیشه بهونه میگیره .... رضا: الهی فدای مادر ودختر بشم من -خدا نکنه ،تو فقط مواظب خودت باش رضا: چشم،الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم ،کاری نداری؟ -نه عزیزم ،برو در امان خدا رضا: خانومی خیلیییی..... بقیه اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت - منم خیلیییییی ..... آقا رضا: پس تو هم کلک . فعلن یا علی - یا علی ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت66 چند روزی فاطمه بیتابی میکرد فلش و به تلوزیون می
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون منو فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ نزدیک پیانو شدیم یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه خودمم نشستم کنارش شروع کردم به پیانو زدن فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن بچه های کانون هم ،اومدن داخل سالن فاطمه با دیدن بچه ها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین بدو بدو رفت سمت بچه ها بچه ها دورش حلقه زدن و شعر میخوندن نزدیک ۱۵ روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت دلم آشوب بود تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد سجاده امو برداشتم و رفتم توی حیاط شروع کردم به نماز خوندن بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم خوابم برد خواب عجیبی دیدم روز عاشورا بود ،دشت نینوا بود چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه خواستم کمکش کنم خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم اما دستی تو بدن نداشت جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم نفس نفس میزدم با دیدن خواب دلشو ره ام زیاد شد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه ،کنار فاطمه خوابیدم صبح که از خواب بیدار شدم ،فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس ،خودمم تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه ولی کسی چیزی بهم نمیگفت، انگار خودشون هم خبری ندارن توی شهر سر گردون بودم کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش یادم حرم افتادم رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای مشهد ساعت پروازش ۸ شب بود رفتم سمت خونه ، عزیز جون تو آشپز خونه در حال غذا درست کردن بود - سلام عزیز عزیزجون: سلام دخترم - عزیز جون ،واسه امشب دو تا بلیط هوا پیما گرفتم واسه مشهد ،میخوام با فاطمه برم زیارت آقا عزیزجون: خدا پشت و پناهتون رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک برداشتم ،شروع کردم یه کم وسیله و لباس برداشتن موقع ظهر ،نرگس و فاطمه اومدن خونه فاطمه بدو بدو دوید تو بغلم - الهی قربونت برم ،عمه رو که اذیت نکردی فاطمه: نه نرگس: مامانش بیشتر اذیت میکنه تا بچه ،کجا رفتی ؟ - رفتم دو تا بلیط واسه مشهد گرفتم نرگس: مشهد واسه چی؟ - زیارت دیگه نرگس: نمیگفتی ،فک میکردم داری میری دور دور حالا یکی اضافه تر میگرفتی ورشکست میشدی خسیس؟ ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
دَر دورتَرین فواصِل هَستی، نَزدیکتریٓن مخاطبِ من باش جانان(:💫🌼 ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄‌