eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت13 #پسربسیجی_دخترقرتی اگه مریم - پس میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه ؟ امی
باشه منتظرم امیر علی ممنون کولم رو به مریم که کمی اونطرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیر علی دوختم ، داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد. برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم ، موهای قهوی تیره که به زحمت تارهای بور بینشون دیده میشد ، چشمهای درشت عسلی روشن ، صورتی گندوم گون که با ریشهای مرتب پوشیده شده بود و لب و دهنی متناسب نگاهم رو از صورتش به هیکلش دادم قدی حدود یک و هشتاد و پنج نه لاغر بود نه چاق در یک کلام میشه گفت جذاب بود با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم متوجه افکارم شدم چطور شد؟ که من به یه پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب دادم؟ همیشه در ذهن من پسرانی جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیر علی که یک پیراهن مردانه ساده به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچهای سیاه پوشیده بود ، نه نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نیستن یا حداقل میشه گفت برای من دوست داشتنی نیستن حتی اگر جذاب باشن نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیر علی داره بهم نزدیک میشه ببخشید خانم مجد معطل شدید خواهش میکنم بفرمائید؟ احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش میکرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با منمن گفت امیر علی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم ، حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت: -میدونید ....شما .... یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست... چشمام از تعجب باز موند ،یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم به شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظر خودم خیلی هم بلند بود . با حرص دندونی به هم سابیدم : ببخشید مگه لباس من چشه؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟ من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و . ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می پوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربـ مربوط نمیشه ، شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا بینی لباس چی پوشیده ولی خانم مجد. دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم : حرفت رو زدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم پسره بیشعور فضول اه اه پرو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به توچه آخه ؟ شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه حذبیا رو ندارم ، نه اصلا چرا برم حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار سوار اتوبوس شدم و کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم :
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت14 #پسربسیجی_دخترقرتی باشه منتظرم امیر علی ممنون کولم رو به مریم که کمی اونطرف تر منتظرم بود
-مریم: چی شد دریا جون چکارت داشت ؟ هیچی بابا ولش کن در حدی نیست در موردش حرف بزنیم بیخیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصییر مریم بود که من رو مجبور به این سفر کرد احساس می کردم بهم توهین شده ، من دختری که مرکز توجه خیلی از پسر ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت این طور آدم ها رو حساب نمی کردم ، حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم رو قبول نداشتم به امیر علی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ و قیافه امروزی من به من نگاه نمیکرد و انگار اصلا من رو نمیدید ، با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش ، مطمعن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم : -مریم با خودت حرف میزنی ؟ دیونه شدی ؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هرچند قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید ، چشمهام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ، چادرهای زیادی برای اسکان ما آماده شده بود با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادرها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم و الان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدم بعد از توضیحات امیر علی به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به زيارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمتم مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ، نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود ، حتی مریم و شقایق هم چادر داشتن ، تازه معنی حرفهای امیر علی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و موهای که آزادانه از مقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم : -که چی بشه ؟ من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ، همه جا هم همینطور میرم هرکسی هم هر فکری میخواد بکنه کم کم به دروازه ورود نزدیک می شدیم یهوی یه سیب بهم دست داد احساس می کردم قبلا اینجا بودم اینجا برام آشنا بود نگاهم ناخودآگاه به هر سمتی می چرخید ، غروب بود و آسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چند پسر مذهبی با ظرف اسفند کنار دروازه ورود مونده بودن و به همه خوشآمد میگفتن و در سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن از دروازه عبور کردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بود جوانهای که بعضی از اونها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میریختن برای لحظه ای نگاهم به امیر علی افتاد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت15 #پسربسیجی_دخترقرتی -مریم: چی شد دریا جون چکارت داشت ؟ هیچی بابا ولش کن در حدی نیست در موردش
پاچه های شلوار رو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح رو با پیراهنی سفید عوض کرده بود چفیه دو رنگ سبز و سیاهی روی دوشش انداخته بود و تسبیح آبی فیروزه ای از دستش آویزون بود نگاهم سمت پاهای برهنش چرخید و با خودم گفتم دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم میشه با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای روی گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل یه نسیم از قلبم گذشت برای دور شدن از افکارم سری تکون دادم و سعی کردم اون حس عجیبی که باعث می شد به امیر علی نگاه کنم رو نادیده بگیرم کم کم از دور یه ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم پرسیدم: -مریم اون ساختمون چیه ؟ -مریم مقبره شهدای گمنام آهان بازم در سکوت مشغول دید زدن اطراف شدم نگاهم به سنگهای سفیدی بود که با خط زیبای شهید گمنام روشون حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشش کرد و از ذهنم گذشت چه غریبانه ، یعنی الان پدر و مادر این شهدا که حتی نمیدونن قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن ؟ برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش میکردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی برای یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم ممنونم ازتون شاید اگه شما نبوديد من الان اینجا نبودم یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و از اینکه به این سفر اومدم خوشحالم ساعتی رو کنار قبر شهدا بودیم بعد به سمت چادرها برگشتیم بچه ها همه انگار همون حس من رو داشتن چون همه ساکت بودن و به شدت در فکر چند روز دیگه هم با بازدید از مناطق جنگی گذشت و سفر ما به پیان رسید تو این چندروز سعی می کردم زیاد با امیر علی رودر رو نشم هنوزم اون ته دلم ازش حرصی بودم ولی یه کم آرومتر شده بودم فقط خدا کنه دوباره پرش به پرم نخوره وگرنه بعید میدونم اینبار هم ازش بگذرم خسته وارد خونه شدم سلام مامان خونه ای من اومدم صدای مامان از آشپزخونه به گوشم رسید که برای استقبالم نزدیکتر می شد: سلام عزیزم خوش اومدی رسیدن بخیر، همیشه به سفر خوش گذشت؟ آره مامان بد نبود اونطور که فکر میکردم خسته کننده نبود خوب خدارو شکر برو یه دوش بگیر بیا تا برات قهوه بریزم که معلومه هلاکی از خستگی گونش رو بوسیم : واقعا هم هلاکم مامان تا شما زحت میکشید برای قهوه منم اومدم بعد از یه دوش سرسری که واقعا هم چسبید کنار مامان نشستم مامانم چطوره امروز بیمارستان نرفتی ؟ امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم -هوم....خوب کاری کردی
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت16 #پسربسیجی_دخترقرتی پاچه های شلوار رو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح رو با پیراهنی سفید ع
-فردا دانشگاه میری ؟ نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان آخ جون عزیزجون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان پس خستگیت چی میشه با ذوق خندیدم و و گفتم: فدای زلفای عزیز مامان هم خندید : از دست تو ، پس دیگه میگم فردا رو بیان اینقد خسته بودم که بی توجه به غرغرهای مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم صبح با نوازش دستای عزیز جون بیدار شدم سلام گلکم بیدار نمیشی ؟ جیغی از شادی کشیدم و بغلش کردم: وای عزیز قربونت برم اومدی آره عزیزم تازه رسیدم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم قربونت این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی و ای عزیز دلنم برات پرمی کشید برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم ؟ -عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم ،بخدا وقت نمیشه خوبه ، خوبه پاشو بیا پایین اون روز و روز بعد به خاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن راهی دانشگاه شدم وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد. جوووون عجب مالی شماره بدم خانم عصبی غریدم: گمشو بینم بابا ، چی تو خودت دیدی ؟ از ما به از این باش خانم باهات راه میام اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گفت: کلاس نیا بابا معلومه اینکارهای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج می شد: برو شماره بده به مادرت بی شخصیت ، گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم همون اولی کیفم رو گرفت و گفت : - بابا حراست کیلو چند؟ ناز نیا منکه میدونم از خداته هرکاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بیرون بکشم هنوز، با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید چه خبره اینجا ؟ یکی از پسرا جواب داد : به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصفِ‌زینب‌بنویسیم‌به‌اوصافِ‌حسین..؛ یاحسین‌است‌به‌اوصاف‌سراسرز💔🥀 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
🕯🥀 🥀 زیارٺنامھ‌ حضرٺ‌زینبۜ♥️ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ فـاطِمَةَ وَخَدیجَةَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکـاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنـا وَ بَیْنَکُمْ فِى الْجَنَّةِ، وَ حَشَرَنـا فی زُمْرَتِکُمْ، وَاَوْرَدَنـا حَوْضَ نَبیِّکُمْ، وَسَقـانـا بِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِنْ یَدِ عَلِیِّ بْنِ اَبی طـالِب، صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ، اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنـا فیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ وَ اَنْ یَجْمَعَنـا وَ اِیّـاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُمْ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَ اَنْ لا یَسْلُبَنـامَعْرِفَتَکُمْ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ اَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ بِحُبِّکُمْ وَ الْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ وَ التَّسْلیمِ اِلَى اللهِ راضِیاً بِهِ غَیْرَ مُنْکِر وَ لا مُسْتَکْبِر وَ عَلى یَقینِ مـا اَتى بِهِ مُحَمَّدٌ وَ بِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یـا سَیِّدی اَللّهـُمَّ وَ رِضـاکَ وَ الدّارَ الآخِرَةَ یـا سَیِّدَتی یـا زَیْنَبُ اِشْفَعی لی فِى الْجَنَّةِ فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ اَللّهـُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعـادَةِ فَلا تَسْلُبْ مِنّی مـا اَنَا فیهِ وَ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ اَللّهـُمَّ اسْتَجِبْ لَنـا وَ تَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَ عِزَّتِکَ وَ بِرَحْمَتِکَ وَ عـافِیَتِکَ وَ صَلَّى اللهُ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً یـا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ 🌿 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
وفات حضرت زینب سلام الله علیها رو به دوستداران اهل بیت تسلیت عرض می‌کنم التماس دعا دارم انشاالله که ادامه دهنده راهشون باشیم و صبوری و به صفت‌های اخلاقیمون اضافه کنیم🥺❤️‍🩹
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سیوش کن"ᴠʜᴜᴛsʜɪʟᴏ ʜᴀɴɢᴀ" یعنی: زندگیم🫀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شُدیم مکمل هَم طُ مسکن من مَن مُورفین ط🥺🫂❤️