eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
دگر به پایان رسید این سفر😢❤️‍🩹 . پ.ن : در حالِ برگشتن از قم و جمکران😭💔 .
دوست دارم نذر نیست که برای همه بخش می کنید ولی خدا قبول کنه نذر تون 🤣😭🐣
زندگي ڪلڪسیون لحظه‌هاست . . . ♥️
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت13 #زینب کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن. انقدر ت
پوفی کشیدم و گفتم: - باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده ها رو راضی کنم تک تک. سری تکون داد و گفت: - اره ابجی همین طوره!این فرمانده هم زیادی سخت گیره. بلند شدم و گفتم: - منم دست پروده ی کمیل ام ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره! رو به امیر گفتم: - می شه بمونید پیش محمد تا برگردم؟ سری تکون داد و گفت: - برو ابجی خیالت راحت. پوتین هامو همین جور بدون اینکه بند شونو ببندم پام کردم و قدم اول رو رفتن که برم از چادر بیرون بند پوتین رفت زیر پام و سکندری خوردم نزدیک بود بیفتم که چادر رو گرفتم. نشستم روی زمین تا بند ها رو ببندم و گفتم: - صد رحمت به کفش های دخترا ای کاش دمپایی میاوردم. بلند شدم و سمت چادر فرمانده رفتم. داخل رفتم و فرمانده گردان خودمون داشت با فرمانده این گردان صحبت می کرد ولی اون قانع نمی شد. رو به من گفت: - خواهر من شما اماده باش من همین الان نیرو می فرستم شما بری عقب. کلا فرمانده ها جمع بودن و انگار جلسه داشتن. دستامو به کمرم زدم و گفتم: - اها پس قراره من هر گردان جلو می رم به تمام برادر ها باید جواب پس بدم! و بعد روی فرمانده گفتم: - ببنید فرمانده جبهه ارث پدر شما نیست که بتونید منو از اینجا بندازید بیرون هیچکس نمی تونه برای من تعین تکلیف کنه! من می مونم. چند ثانیه سکوت حاکم شد! فکر کنم تاحالا دختر به زبون درازی من ندیده بودن! فرمانده گفت: - ابجی ببین جای شما اینجا نیست!شرایط اینجا سخته!.... بین حرف پریدم و گفتم: - بعله بعله درست همه اینا رو قبلا یه دور برام گفتن به خدا حفظم!ولی شما نگران نباشید من خودم به اندازه 4 تا مرد ام!تیراندازی و همه اینا رو بلدم سوارکاری بلدم ماشین بلند حرکت بدم ببین فرمانده داداش من3 ساله جبهه است من هم برای اقا بزرگ دختر بودم هم پسر هر کاری پسرا بلد باشن منم بلدم! شما هم خیالتون راحت باشه. با صدای گریه محمد هول شده اومدم برم که امیر اومد داخل و سریع محمد و ازش گرفتم. تا چشمش خورد بهم ساکت شد و لباش برچیده شده بود و چشماش اشکی. بوسیدم ش و گفتم: - جان مامان جان عزیز من گریه نکن من پیشتم قربون پسرم برم وای خدا اشکاشو نگاه اینا رو سر قبر من بریز قربونت برم پیشتم من. دستاش لباس مو چنگ زد بهم چسبید. امیر گفت: - وای خدا همین که چشم باز کرد یه چشم چرخوند زد زیر گریه همه راه رو دویدم 39 ثانیه نشد که محوطه رو گذاشت رو سرش. موهاشو دست کشیدم و گفتم: - چی بگم والا. شیشه شیرش رو هم دستم داد و گفت: - بیا ابجی خواستم بهش بدم ساکت بشه زد زیرش. گرفتم و سمت دهن ش بردم که دهن ش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن. امیرگفت: - نه کلا این بچه با همه بجز شما ابجی مشکل داره. خندیدم و سری تکون دادم. امیر بیرون رفت و به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - سوال دیگه ای هم هست؟ نشستم روی زمین و گذاشتم محمد راحت شیر شو بخوره. فرمانده گفت: - چی بگم والا خلع صلاح کردید منو.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت14 #زینب پوفی کشیدم و گفتم: - باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده
بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود تا مطالب مهم و یاداشت کنن. شروع کردم به صحبت و وسط هاش هم شوخی های ریز می کردم تا خسته نشن و با دقت بیشتر به حرفام توجه کنن. توی همین مدت کم حسابی همه باهام جور شده بودن و مدام می خواستن براشون سخنرانی کنم! البته که بجز سخنرانی کلاس های اموزشی و دیگه ای هم بود که باید انجام می دادن. داشتم راجب امر به معروف و نهی از منکر صحبت می کردم که دیدم پستچی که اون روز بهش نامه دادم داره می دوعه سمتم. چه زود برگشت. دست دادیم و گفتم: - حاجی چه زود اومدی؟نامه منو رسوندی دست کی که تا روستا ببرتش؟ صدای بقیه هم کم کم دراومد که نامه هاشون رو رسونده یا نامه ای ندارن؟ پستچی با خنده گفت: - فرمانده نامه رو رسوندم مستقیم دست خانوم ت. خندیدم چون اصلا امکان نداشت. با خنده گفتم: - مرد مومن یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد تو دو روزه رفتی برگشتی تازه می گی دادی به خانومم؟خانم که روستاست دست خودش هم که نمی تونستی برسونی! به من خندید و گفت: - نه برادر روستا کجا بود خانوم ت توی منطقه است! این بار همه خنده امون گرفت چون محال بود . پستچی گفت: - به خدا راست میگم فرار کرده اومده منطقه یه تنه جلوی فرمانده ها وایساده و برنگشته یه نامه هم نوشت. نامه رو در اورد و داد بهم. هنوز هم فکر می کردم سر کارم گذاشته. با تردید نامه رو گرفتم و باز کردم شروع کردم به خوندن: - بسم رب عشق سلام کمیل جان!حال که این نامه را برایت می نویسم در منطقه هستم وقتی تو رفتی پسر عمویم برای خاستگاری من امد اما خودت خوب می دانی دل ما چند سال است به هم گره خورده است ان هم گره کور که اصلا قابل باز کردن و جدا کردن نیست!تو سه سال است داری برای من می جنگی و کوچک ترین کاری که می توانستم بکنم در برابر عشقمان ماندن پا تو است که ان هم با دور شدن از خانه و کاشانه و ابادی میسر است!من فرار کردم و به جبهه امدم فرمانده را راضی کردم و قرار است طبق شرایطات من را گردان به گردان جلو بفرستند تا به تو برسم مراقب خودت باش در هر لحضه دعایت می کنم! از طرف خانوم ت! یا حق. بهت زده نامه رو بستم و رو به پستچی گفتم: - حاجی خانوم من چطور تونسته تا منطقه بیاد؟ پستچی گفت: - والا ابجی شیر زنی هست برای خودش اینجور که گفت ابجی لباس پسرونه تن کرده با ذغال سبیل کشیده و شبونه اومده توی راه بمب می خوره توی اتوبوس اگر دو ثانیه دیر تر پیاده شده بود حتما شهید می شد بمب خورد پرت شد روی زمین جیغ کشید لو رفت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت15 #کمیل بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود
بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد به جبهه! اصلا چطور خودشو جای پسر جا زد! هر طور حساب می کنم قد و شکل چهره اش صداش رفتارش به پسرا نمی خوره. پستچی انگار ذهن مو خوند که گفت: - هر چی فرمانده ها می پرسن دختر خانوم چطور تونستی بیای جبهه ابجی می گه من دست پروده اقا کمیل ام! خنده ام گرفت. تمام مدت فکر می کردم شیر زن پرورش می دم نگو اون دوست داشت مرد باشه. هنوز تو مقر فرماندهی بودم و محمد داشت شیر می خورد. با چشای درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود و قلوپ قلوپ صدای شیر خوردن ش توی فضا می پیچید. دستمو توی دست ش گرفته بود طوری که انگار می خواستم فرار کنم! یکی از رزمنده ها داخل اومد و لباس ش خونی بود! با لحن حال خرابی گفت: - فرمانده زحم جراحت بعضی از نیروهایی که فرستادن عقب خرابه نمی کشن تا برسن تهران!دکتر و وسایل حداقل تا نیم ساعت دیگه نیاز داریم. من به جای فرمانده گفتم: - وسایل من توی چادر شماره6 هست بیارشون بیمار ها کدوم چادر ان؟ با سر پایین گفت: - ابجی دکتری؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله همه چی هم بلدم نگران نباشید. بلند شدم و دنبال ش رفتم. وارد چادر شدم اکثرا خوب بودن بجز اونی که دو تا تیر توی پاش بود و عفونت کرده بود. نگاهی به محمد انداختم که اصلا حاضر نبود از من جدا بشه. به بالشت اشاره کردم که همون رزمنده بهم داد. محمد و روی خابوندم و شیشه شیر شو دست ش دادم. نگاهی بهم انداخت و دید نزدیک شم با خیال راحت به خوردن ادامه داد. منم مشغول کارم شدم. به سختی بی حس ش کردم اما بازم درد می کشید و مدام زیر لب ذکر یا حسین می گفت. بلاخره تیر ها رو در اوردم و چند تا امپول بهش زدم برای عفونت پاش. تا ساعت2 شب مشغول بودم و عرق از سر و روم می بارید. اخراش محمد بی قراری می کرد و چهار دست و پا اومد سمتم و از پام گرفت بلند شد گریه می کرد و دستاشو باز می کرد یعنی بغلش کنم. تند تند پانسمان دست اخری رو بستم و دستامو شستم. بغلش کردم که ساکت شد و خابالود نگاهم کرد. یک ثانیه دور می شدم چنان گریه می کرد اما همین که بغلش می کردم درجا ساکت می شد! برگشتم توی چادری که اونجا ساکن بودم و محمد هوس کرده بود توی بغلم بچرخونمش تا خوابش ببره. توی بغلم بود و لالایی براش می خوندم و طول چادر رو متر می کردم. گیج خواب بود ولی بازم چشماش رو سعی می کرد باز نگه داره. دستام حس می کردم بی جون شدن بلاخره بعد از نیم ساعت خواب ش برد. به خاطر محمد رزمنده ها هم نمی تونستن روضه های شبونه اشونو برگذار کنن و مجبور شدن برن چادر بغلی. محمد و اروم توی جاش خوابوندم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابیده نفس راحتی کشیدم. با سر و صدای بیرون از چادر اومدم بیرون فرمانده داشت با یه نوجونن که بهش می خورد 13 سآلش باشه بحث می کرد. پسره برگشت که با دیدن قیافه اش بهت زده گفتم: - امید توییی؟ برگشت سمتم و با دیدن من چشاش درخشید و گفت: - سلام عروس فراری تو اینجایی؟ متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - عروس فراری؟ سری تکون داد و گفت: - یه ده رو ریختی بهم همه دنبالت بودن تا فهمیدن اومدی جبهه اقا جون ت که به خون ت تشنه است تا عمر داری نباید برگردی طرد ت کرده سهند هم که رفیق های لات ش رو بسیج کرده پیدات کنن. وارفته بهش نگاه کردم و گفتم: - تو چطور اومدی؟ خندید و گفت: - دختر خاله گل کاشی گل. متعجب گفتم: - چرا؟ با ذوق گفت: - تو که گم شدی همه دنبالت بودن روستا ریخته بود بهم و اشفته بودن موقعیت عالی بود منم فرار کردم اومدم جبهه
‌‌‹ می‌رسدغم‌های‌بی‌پایان‌ به‌پایان، غم‌مخور. ›🐈🌿 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
اومدیم برف بازی⛄️🥲 کپی؟ لا