🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت8 #زینب ادامه داد: - هر جا پا می زاره اونجا و اون فضا کلا شاد می شه ادم غم هاش یادش
#جبھہ_عاشقے
#قسمت9
#زینب
با دیدن روستایی که از هر طرف ش دود بلند می شد وحشت توی جون ام نشست.
مردمی که به خاک و خون کشیده شده بودن و کف زمین روستا افتاده بودن.
پیاده شدیم بهت زده وارد روستا شدیم.
به صغیر و کبیر رحم نکرده بودن.
چه اون پیرمرد چه اون پیرزن چه اون مادر و بچه در اغوش هم.
با دیدن تک تک این صحنه ها درد می کشیدم!
حتی یه نفر هم زنده نبود.
همه رو سلاخی کرده بودن حتی حیون ها رو هم بهشون تیر زده بودن .
احساس می کردم روح از تن ام رفته.
قلبم درد گرفته بود با دیدن این صحنه ها.
چند تا جوون رو به دار زده بودن و تیر بارون کرده بودن.
چشمامو با درد بستم حال هیچکس خوب نبود و حتی از شدت شوک و ناراحتی صدای نفس کشیدن مون هم به گوش هم نمی خورد!
با دیدن زن ی که بچه اش تازه به دنیا اومده بود و روده هاش هنوز بهش وصل بود و دور گردن ش پیچیده بودن رنگ ام پرید و اون مادر هم تیر توی گردن ش بود.
نزدیک بود پس بیفتم از شدت شوک و ناراحتی حس می کردم الانه که قلبم ایست کنه!
خدایا اینا ادم ان؟نه به خدا حیوون ها هم رحم می کنن گاهی اما اینا ...
حس کردم صدای گریه ای به گوشم خورد.
برگشتم سمت بقیه اونا هم همین طور.
سریع قدم هامونو بیشتر کردیم انگار که جونی به تن مون برگشته باشن.
رسیدیم به صدا از پشت یه در می یومد .
دو تا رزمنده با شتاب جلو رفتن و اون نخل ها رو انداختن و در رو عقب اوردن پرت کردن کنار.
یه بچه بود!هر کی بود قایم شده کرده بودن!
شاید8 ماهه بود.
نشسته بود و انقدر گریه کرده بود رنگ ش به سفیدی می زد و ماما ماما می کرد.
یکی از رزمنده ها بغلش کرد و من محو صورت زیباش شده بودم.
اصلا ساکت نشد و بیشتر گریه کرد یهو نگاهش خورد به من و ساکت شد.
همه متعجب به من و بچه نگاه کردن.
دست هاشو باز کرد و با ذوق خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و گفت:
- ماما ماما.
سمت ش قدم برداشتم که خودشو پرت کرد سمتم که سریع گرفتمش.
دودستی بهم چسبید و ساکت شد.
بقیه متعجب نگاهم می کردن!
خودمم تعجب کرده بودم.
بهش نگاه کردم که چشماش خسته روی هم رفت و خوابید.
فرمانده گفت:
- خداروشکر اینجایی دختر و گرنه با این بچه چیکار می کردیم حتما تلف می شد!
با صدای یکی از رزمنده ها نگاهمون و به جایی که گفته بود دوختیم یه دختر هم سن و سال من با قیافه ای که خیلی به من شبیهه بود افتاده بود و تیر خورده بود وسط پیشونی ش و چشماش باز بود.
فرمانده گفت:
- حتما مادر این بچه است چون شما بیش از حد به مادرش شبیهی فکر کرده مادرشی!
سری تکون دادم و امیر گفت:
- کار خدا رو ببین.
لب زدم:
- این بچه سردشه!گرسنه هم هست بگردید یه چیزی پیدا کنید شیر خشکی لاک ی چیزی.
همه بسیج شدن و توی خونه ها رو می گشتن بلکه چیزی پیدا کنن.
امیر با دو تا پتو اومد و دور بچه پیچیدم.
با صدایی سریع بلند شدم و سمت بقیه دویدم و توی کوچه بن بست پشت دیوار وایسادم.
نفس تو سینه ام حبس شد!
هنوز چند تا عراقی اینجا بود.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت9 #زینب با دیدن روستایی که از هر طرف ش دود بلند می شد وحشت توی جون ام نشست. مردمی
#جبھہ_عاشقے
#قسمت10
#زینب
بچه رو پایین گذاشتم و تفنگم رو برداشتم حالت اماده باش.
رزمنده ها اروم نگاه کردن.
انگار که عراقی ها دنبال کسی باشن!
یکی از رزمنده ها که عرب بود ترجمه کرد برامون و گفت:
- دنبال یه دختر ان این فرمانده از اون دختره خوشش اومده دنبال دختره است که عه با خودش ببره!باید شر شونو کم کنیم همین10 نفرن.
اماده شلیک شدن و منم همین طور تا اگه نیاز بود کمک کنم.
با یا زهرای بچه ها صدای شلیک بالا رفت و عراقی ها دو تاشون زخمی افتاد و بقیه سریع پناه گرفتن.
صدای تیر اندازی بالا بود اما عجیب بود که این بچه گریه نمی کرد!
چشم چرخوندم پشت سرم دیدم پتو خالیه!
وای بچه کو؟
با بهت به جلو نگاه کردم که دیدم چهار دست و پا راه رفته و از دیوار رفته اون ور تر بلند یا حسینی گفتم و بی مقدمه دویدم از دیوار اون ور جست ام بغلش کردم دویدم و خودمو انداختم پشت ماشین که سوخته بود .
روی کمر افتادم و یه غلط زدم نگران به بچه نگاه کردم که سالم بود و داشت نگاهم می کرد بعد هم خندید.
وای خدایا شکرت.
چند تا تیر به ماشین زدن ولی رزمنده ها شروع کردن به تیر اندازی و حواسشونو پرت کردن.
پشت ماشین جاگیر شدم و به بقیه علامت دادم که خوبم.
این بار بچه رو نشوندم و چند تا چیز میز اطراف ش چیدم نتونه تکون بخوره.
زل زد بهم و شروع کرد به دست زدن.
الهی قربون شیرین زبونی هات برم من.
با دیدن زیر ماشین نگاهی به اصلحه ام کردم.
کامل روی زمین دراز کشیدم و نشونه گرفتم.
کامل تو دیدم بودن.
اول اون عراقی که داشت با بی سیم کار می کرد تا خبر بده رو نشونه گرفتم و دو تا تیر توی پهلو ش زدم که افتاد.
بعدی فرمانده رو که پشت ماشین تریلر بود و داشت با بی سیم دیگه ور می رفت نشونه گرفتم و دوتا پشت سر هم زدم که اولی خورد تو ماشین و دومی خورد نزدیک قلب ش که افتاد و تیر بعدی رو یکی از بچه ها بهش زد.
تک تک دخل همه رو اوردیم.
نگاهی به اطراف انداختم فقط یه عراقی پشت بشکه های اب نامحسوس قایم شده بود و نشونه گرفته بود لجن.
بی تعلل زدمش.
بقیه تازه متوجه این یکی شده بودن.
فرمانده گفت سریع یه خوراکی برای بچه پیدا کنن باید سریع بریم ممکنه نیرو بیاد براشون.
از داروخانه کوچیک روستا که در و پیکر ش در هم شده بود دارو های سالم شو برداشتیم و چند قوطی شیر خشک و لاک و پستونک و بقیه چیز ها هم پیدا شد.
بقیه هم پتو و لباس برای بچه پیدا کردن با دو تا قابلمه سوپ.
ازش خوردم خوب بود.
سوار ماشین عراقی هاکه مونده بود شدیم و پرچم شونو انداختیم.
خواستیم حرکت کردیم که یه دختر با لباس محلی همین روستا از توی بشکه ی ذخیره اب اومد بیرون.
حتما خون دختری بود که عراقی ها دنبال ش بودن!
فرمانده باهاش حرف زد و سریع سوار شدن.
دختره با دیدن پسر بچه تو بغلم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- تو چقدر شبیه غزالی!
بقیه همون نگاهی انداختن و با تردید گفتم:
- مادر همین بچه؟
سری تکون داد و اشک ریخت و گفت:
- عراقی ها کشتن ش پدر شو سلاخی کردن محمد (بچه) دست کسی نمی موند از دیشب قایم ش کردم.
شکه گفتم:
- یعنی این بچه از دیشب تو سرما بوده؟
با گریه سر تکون داد و گفت:
- محمد پیش هیچکس جز مادرش اروم نمی موند حتی پدرش خواست خداست پیش تو ارومه.
متعجب سری تکون دادم.
تو بغلم پتو پیچ بود و فقط صورت ش معلوم بود و داشت با چشای درشت قشنگ ش بهم نگاه می کرد.
پیشونی شو بوسیدم که خندید و همه رو به وجد اورد نگاهش کنن.
امیر خواست بغلش کنه و همین که بغلش کرد محمد بهش نگاه کرد و چهره منو که ندید بلند گریه کرد.
امیر با هول دادش دستم و با دیدنم چسبید بهم و با دستای کوچیک ش لباس مو توی مشتش گرفت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت10 #زینب بچه رو پایین گذاشتم و تفنگم رو برداشتم حالت اماده باش. رزمنده ها اروم نگا
#جبھہ_عاشقے
#قسمت11
#زینب
لبای محمد برچیده شده بود دلم براش ضعف رفت و محکم تر به خودم فشردمش و قربون صدقه اش رفتم.
امیر گفت:
- ابجی حالا با این بچه چیکار می کنی؟
بجز تو که پیش کسی نمی مونه بدیش به کسی انقدر گریه می کنه که تلف می شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر کنم کمیل خوشحال بشه محمد بچه امون بشه!
متعجب گفت:
- می خوای با این بچه برگردی روستا ابجی؟شما همین که با کمیل برگردی خودش مسعله است با یه بچه هم می خوای برگردی؟
لبخندی به روی محمد زدم و در جواب امیر گفتم:
- من کار بدی نکردم من حق انتخاب دارم برای همسر و چه کسی بهتر از کمیل!مادر یه بچه که پدر و مادرش شهید شدن هم کم افتخار نداره! کاری به روستا ندارم مهم خداست که از کار های من خوشش بیاد نه مردم روستا!من جلوی خدا باید سرم بلند باشه.
فرمانده گفت:
- درسته خوب می کنید خواهرم انشاءالله دامادی محمد و ببینید.
امیر با خنده گفت:
- فرمانده فعلا باید بگید دامادی اقا کمیل رو ببنید.
همه خنده ای کردن.
خودمم خنده ام گرفت.
واقعا هم که امیر راست می گفت!
کمیل داماد نشده پدر شد.
خم شدم و از قابلمه یکم سوپ ریختم توی بشقاب روی و قاشق و به دهن محمد نزدیک کردم که دهن شو باز کرد و خورد.
بهش نگاه کردم ببینم خوشش اومده یا نه قورت ش داد و دهن شو باز کرد منتظر شد بهش بدم.
بهش دادم و صدای خوردن ش توی ماشین پیچیده بود.
با طعم و لعاب می خورد و همه رو به وجد اورده بود تا بلند شدن و نگاهی بهش بندازن.
خیلی ها اشک توی چشم هاشون جمع شد.
شاید اونا هم بچه هم سن و سال محمد توی خونه داشتن شاید از دست دادن.
خیلی از رزمنده ها دیده بودم چند تا بچه قد و نیم قد داشتن اما جنگ رو بر خودشون واجب دونستن و همه چیز رو به دست خدا سپردن و جون شونو کف دستشون گرفته بودن و اومده بودن برای کشور و مردم و خانواده اشون می جنگیدن!
توی سرما با این امکانات کم توی گرما ی پر سوز خوزستان.
از جوون های 13 ساله تا بالاتر.
توی همین ماشین هم چند تایی شون بچه بودن و حتی پشت لب شون سبز نشده بود.
دلیل مقاومت ما در برابر عراق همین عشق بچه ها برای شهادت بود.
غیرت رزمنده ها روی ناموس شون بود.
و گرنه کدوم کشوری که عاشق سرزمین ش نباشه می تونه بعد از این همه مشکلات شاه وارد جنگ تحمیلی بشه و خودش تنها با دست خالی مقابل کشوری بایسته که کلی کشور قدرتمند از نظر پول و تجهیزات پشتشه!
چیزی که ما رو قوی و سد غیر قابل نفوذ در برابر دشمن می ساخت عشق به دین و امام مون بود.
عشق به سرزمین اسلامی مون بود که از هر طرف می خواستن نابود ش کنن.
فرمانده با لبخند تلخی به محمد خیره شده بود.
با صدای امیر همه به فرمانده نگاه کردیم:
- فرمانده بچه کوچیک دارین؟
فرمانده از فکر بیرون اومد سرشو زیر انداخت و دونه های تسیبح رو با ارامش ذکر می گفت و کنار می زد.
با صدای بم و ارومی گفت:
- داشتم!توی بمب باران هوایی با همسرم شهید شدن!
اشک توی چشم هام جمع شد.
جنگ همین قدر تلخ و دردناک بود.
انگار که داغ دل همه تازه شد.
یکی از رزمنده ها بی مقدمه شروع کرد به مداحی خوندن انگار که اون لحضه همه به این مداحی احتیاج داشتن تا اروم بگیرن:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت11 #زینب لبای محمد برچیده شده بود دلم براش ضعف رفت و محکم تر به خودم فشردمش و قرب
#جبھہ_عاشقے
#قسمت12
#زینب
یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا!
بعضی شبا؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میشه
یا بعضی وقتا دلِ شب، وقتی که از خواب پا میشه
میره یه گوشه میشینه آلبومشو وا میکنه…
خوب میدونم گذشتشو با اونا پیدا میکنه!
درد و دلِ این روزاشو با اونا نجوا میکنه
میگم بابا اینا کی ان که با لباس خاکی ان؟
اما هزار تا کهکشون سرتاسرِ هفت آسمون؛ مونده به زیر پرشون!
میگه پسرم نور دلم باغ گلم؛ همه حاصلم!
الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه…
تو هم دعا کن، که بابات غریب و تنها نمونه
بعد امام و شهدا؛ زیاد تو دنیا نمونه!
اینا تو آسمون من ستاره های سحرن!
به جون تو برای من، عزیزتر از برادرن!
به کی بگم چجور بگم؟! بعضیاشون تو بیداری، بعضیاشون تو رویاها…
جلوه ی مولا رو دیدن! جذبه ی آقا رو دیدن!
یاد امام و شهدا دلو میبره کرب و بلا…
میگم بابا چرا هر وقت پیش شما میون کل جبهه ها
اسم شلمچه که میاد؛ چه سریه چه رازیه فوری بر افروخته میشی؟!
مثل شمعِ سوخته میشی؟
میگه پسرم ای پسرم! نمک نزن بازم به زخم جگرم!
سر تا سر جبهه همش طور تجلی خدا بود؛ به خدا آخر دنیا بود!
به خدا کرب و بلا بود به خدا…
حضرت زهرای بتول با این که ما نوکرشیم؛ مادر ما بود به خدا
اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه
شب حمله همهمه بود روی لبا زمزمه بود…
کی تو دلا واهمه بود؟
دعوا سر سربند یا فاطمه بود!
ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد، همه گره هامون وا می شد
یاد امام و شهدا دلو میبره کرببلا…
میگم بابا این که علم تو دستشه؛ صبح دو کوهه مستشه
روی لباش یه زمزمه اس، این که جلوتر از همه اس بگو کیه؟
این رفیقم که میبینی میون دارِ هیئتا بود…
مسجدی بود بی ریا بود؛ با صفا بود با خدا بود
یه شب توی میدون مین، آخر به آرزوش رسید!
ترکشای خمپاره ها هر دو تا دستاشو برید…
این رفیقم پور احمده؛ تو عاشقا سرآمده دیگه مثلش نیومده!
عاشق با صفایی بود؛ خیلی امام رضایی بود
این رفیقم که میبینی اهل نظر بود به خدا…
مرغِ سحر بود به خدا؛ مرد خطر بود به خدا…
یه شب توی میدون مین، دیدم بی سر بود به خدا
این رفیقم که میبینی؛ انیس و یار و یاورم…
عزیزتر از برادرم نور دو چشمونِ ترم!
وقت وداع آخرش میگفت؛ بگو به مادرم از خدا خواستم همیشه که برنگرده پیکرم!
این رفیقم غلامعلی، نوحه خونه روضه خونه…
وقتی دل بابات میگیره؛ شعرای اونو میخونه
آخرش حاجتمو من میگیرم؛ یه روز از عشق تو مولا میمیرم!
قربون کبوترای حرمت قربون این همه لطف و کرمت…
یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا!
اروم و نوبتی اونایی که صداشون سوز بیشتری داشت هر کدوم تیکه ای از مداحی رو می خوندن و بقیه به جایی خیره بودن و سینه می زدن.
بعضی جاها هم دسته جمعی می خوندن.
محمد هم خواب رفته بود با این مداحی قشنگ.
فرمانده نگاهش به رزمنده های 13 یا14 ساله اش بود که چه با شور و سوز می خوندن و توی هر جمله می شد فهمید تنها خواسته اشون از خدا شهادته!
(راوی
الان چی؟دغدغه ی جوون های الان ما چیه؟اینکه لباس های مد جدید بخرن پز بدن هر چی بد دهن تر امروزی تر هر چی ارتباط با نامحرم و دوست دختر داشتن بیشتر شاخ تر! کجا رفتن جوون های حسینی؟ چی شدن جوون های ما که قرار بود راه فهمیده ها رو ادامه بدن؟)
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت12 #زینب یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! بعضی شبا؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میش
#جبھہ_عاشقے
#قسمت13
#زینب
کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن.
انقدر توی حرف های عاشقانه اشون با خدا غرق بودن که این هوای سرد اونم پشت تریلر که باد از هر طرف می وزید رو حس نمی کردن!
وقتی عاشق باشی همه چیز شو به جون می خری!
تخلی شو درد شو رنج شو همه چی رو !
اینا هم عاشق بود تا شهد شیرین شهادت رو سر بکشن!
پس هوای سرد و هوای گرم تاثیری روشون نداشت.
با هر شرایطی خودشونو وقف می دادن تا فقط لبخند خدا رو به دست بیارن و برگه امضاء شده ی شهادت رو از سید الشهدا تحویل بگیرن!
گردان اروم و ساکت بود و گاهی سر به سر هم می زاشتن.
داداشم حق داشت بخواد بیاد جبهه و همیشه تشنه ی اینجا باشه.
کمیل هم همین طور.
چند باری اومده بود اما همین اول ها و نیرو اموزش می داد.
اما اینبار انگار حجت و بر خودش تمام دید و راهی خط مقدم شد.
مدام از جبهه حرف می زد و می فهمیدم که چقدر دلش پیش رفتنه!
همیشه می گفت زینب خانوم دوست دارم اول تورو مال خودم کنم با خیال راحت برم!اما هیچ وقت اقاجون نزاشت این ارزوش براورده بشه!
یعنی تاحالا فهمیده من به خاطر اون فرار کردم و اومدم جبهه؟
اون کم برای عشق حسینی مون نجنگیده بود!50 بار اومده بود خاستگاری به هر کسی رو می زد تا براش بره خاستگاری و هر بار اقاجون نه می گفت.
منم باید بلاخره جواب این عشق ها رو می دادم و خودمو ثابت می کردم بهش!
نگاهمو به رزمنده روبرویی م دوختم که یه جوون 13 ساله بود از اول راه داشت قران می خوند و قشنگ زمزمه می کرد.
با لبخند گفتم:
- یه پسر خاله دارم هم سن توعه!خودشو می کشه بیاد جبهه!کلا فراریه.
سر به زیر گفت:
- فراری ان؟یعنی از زندان فرار کردن؟
خنده امو قورت دادم و گفتم:
- نه چون تک بچه است نمی زارن بیاد جبهه اونم هر بار هر روز فرار می کنه اما یه طوری لو می ره و برش می گردونن.
لب همه به خنده باز شد .
هوا تاریک شده بود که طبق گفته های فرمانده به یه گردان رسیدیم.
چادر زده بودن و دور تا دور رو سنگر چیده بودن و رزمنده ها در حال رفت و امد بودن.
همگی با صلوات پیاده شدیم و بقیه اومدن کمک مون.
امیر هم چند تا ساک دارو ها رو برداشت و دنبالم راه افتاد.
سمت جایی که روی چادر زده بود اشپزخانه رفتم که مسعول شون بلند شد و گفت:
- سلام برادر چایی می خوای؟
محمد و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم:
- خواهرتون هستم نه اب جوش می خوااستم .
بدبخت تعجب کرد.
خوب تعجب هم داشت یه دختر با لباس نظامی توی جبهه!
بهم داد و امیر برش داشت و گفتم:
- دستم افتاد یه جایی می شه پیدا کنید اقا امیر؟
سمت یکی از چادر ها رفت و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت:
- بیا ابجی.
داخل رفتم و سلامی کردم.
همه اراسته نشسته بودن یه لحضه فکر کردم فرمانده ای چیزی هستم.
یکی شون با دیدن محمد که خواب بود پاشد و یه پتو رو پهن کرد محمد و روش خابوندم و پتو روش گذاشتم تا مبادا سردش باشه.
دستمو ماساژ دادم و اب جوش و از امیر گرفتم و شیشه شیر محمد و پر کردم.
همین که نشستم نفسی تازه کنم یکی از رزمنده های داخل ماشین که باهامون بود اومد داخل و سلام کرد رو به من گفت:
- ابجی گفتن برای چادر فرمانده.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت13 #زینب کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن. انقدر ت
#جبھہ_عاشقے
#قسمت14
#زینب
پوفی کشیدم و گفتم:
- باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده ها رو راضی کنم تک تک.
سری تکون داد و گفت:
- اره ابجی همین طوره!این فرمانده هم زیادی سخت گیره.
بلند شدم و گفتم:
- منم دست پروده ی کمیل ام ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره!
رو به امیر گفتم:
- می شه بمونید پیش محمد تا برگردم؟
سری تکون داد و گفت:
- برو ابجی خیالت راحت.
پوتین هامو همین جور بدون اینکه بند شونو ببندم پام کردم و قدم اول رو رفتن که برم از چادر بیرون بند پوتین رفت زیر پام و سکندری خوردم نزدیک بود بیفتم که چادر رو گرفتم.
نشستم روی زمین تا بند ها رو ببندم و گفتم:
- صد رحمت به کفش های دخترا ای کاش دمپایی میاوردم.
بلند شدم و سمت چادر فرمانده رفتم.
داخل رفتم و فرمانده گردان خودمون داشت با فرمانده این گردان صحبت می کرد ولی اون قانع نمی شد.
رو به من گفت:
- خواهر من شما اماده باش من همین الان نیرو می فرستم شما بری عقب.
کلا فرمانده ها جمع بودن و انگار جلسه داشتن.
دستامو به کمرم زدم و گفتم:
- اها پس قراره من هر گردان جلو می رم به تمام برادر ها باید جواب پس بدم!
و بعد روی فرمانده گفتم:
- ببنید فرمانده جبهه ارث پدر شما نیست که بتونید منو از اینجا بندازید بیرون هیچکس نمی تونه برای من تعین تکلیف کنه! من می مونم.
چند ثانیه سکوت حاکم شد!
فکر کنم تاحالا دختر به زبون درازی من ندیده بودن!
فرمانده گفت:
- ابجی ببین جای شما اینجا نیست!شرایط اینجا سخته!....
بین حرف پریدم و گفتم:
- بعله بعله درست همه اینا رو قبلا یه دور برام گفتن به خدا حفظم!ولی شما نگران نباشید من خودم به اندازه 4 تا مرد ام!تیراندازی و همه اینا رو بلدم سوارکاری بلدم ماشین بلند حرکت بدم ببین فرمانده داداش من3 ساله جبهه است من هم برای اقا بزرگ دختر بودم هم پسر هر کاری پسرا بلد باشن منم بلدم!
شما هم خیالتون راحت باشه.
با صدای گریه محمد هول شده اومدم برم که امیر اومد داخل و سریع محمد و ازش گرفتم.
تا چشمش خورد بهم ساکت شد و لباش برچیده شده بود و چشماش اشکی.
بوسیدم ش و گفتم:
- جان مامان جان عزیز من گریه نکن من پیشتم قربون پسرم برم وای خدا اشکاشو نگاه اینا رو سر قبر من بریز قربونت برم پیشتم من.
دستاش لباس مو چنگ زد بهم چسبید.
امیر گفت:
- وای خدا همین که چشم باز کرد یه چشم چرخوند زد زیر گریه همه راه رو دویدم 39 ثانیه نشد که محوطه رو گذاشت رو سرش.
موهاشو دست کشیدم و گفتم:
- چی بگم والا.
شیشه شیرش رو هم دستم داد و گفت:
- بیا ابجی خواستم بهش بدم ساکت بشه زد زیرش.
گرفتم و سمت دهن ش بردم که دهن ش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن.
امیرگفت:
- نه کلا این بچه با همه بجز شما ابجی مشکل داره.
خندیدم و سری تکون دادم.
امیر بیرون رفت و به فرمانده نگاه کردم و گفتم:
- سوال دیگه ای هم هست؟
نشستم روی زمین و گذاشتم محمد راحت شیر شو بخوره.
فرمانده گفت:
- چی بگم والا خلع صلاح کردید منو.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت15 #کمیل بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود
#جبھہ_عاشقے
#قسمت16
#کمیل
بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد به جبهه!
اصلا چطور خودشو جای پسر جا زد!
هر طور حساب می کنم قد و شکل چهره اش صداش رفتارش به پسرا نمی خوره.
پستچی انگار ذهن مو خوند که گفت:
- هر چی فرمانده ها می پرسن دختر خانوم چطور تونستی بیای جبهه ابجی می گه من دست پروده اقا کمیل ام!
خنده ام گرفت.
تمام مدت فکر می کردم شیر زن پرورش می دم نگو اون دوست داشت مرد باشه.
#زینب
هنوز تو مقر فرماندهی بودم و محمد داشت شیر می خورد.
با چشای درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود و قلوپ قلوپ صدای شیر خوردن ش توی فضا می پیچید.
دستمو توی دست ش گرفته بود طوری که انگار می خواستم فرار کنم!
یکی از رزمنده ها داخل اومد و لباس ش خونی بود!
با لحن حال خرابی گفت:
- فرمانده زحم جراحت بعضی از نیروهایی که فرستادن عقب خرابه نمی کشن تا برسن تهران!دکتر و وسایل حداقل تا نیم ساعت دیگه نیاز داریم.
من به جای فرمانده گفتم:
- وسایل من توی چادر شماره6 هست بیارشون بیمار ها کدوم چادر ان؟
با سر پایین گفت:
- ابجی دکتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله همه چی هم بلدم نگران نباشید.
بلند شدم و دنبال ش رفتم.
وارد چادر شدم اکثرا خوب بودن بجز اونی که دو تا تیر توی پاش بود و عفونت کرده بود.
نگاهی به محمد انداختم که اصلا حاضر نبود از من جدا بشه.
به بالشت اشاره کردم که همون رزمنده بهم داد.
محمد و روی خابوندم و شیشه شیر شو دست ش دادم.
نگاهی بهم انداخت و دید نزدیک شم با خیال راحت به خوردن ادامه داد.
منم مشغول کارم شدم.
به سختی بی حس ش کردم اما بازم درد می کشید و مدام زیر لب ذکر یا حسین می گفت.
بلاخره تیر ها رو در اوردم و چند تا امپول بهش زدم برای عفونت پاش.
تا ساعت2 شب مشغول بودم و عرق از سر و روم می بارید.
اخراش محمد بی قراری می کرد و چهار دست و پا اومد سمتم و از پام گرفت بلند شد گریه می کرد و دستاشو باز می کرد یعنی بغلش کنم.
تند تند پانسمان دست اخری رو بستم و دستامو شستم.
بغلش کردم که ساکت شد و خابالود نگاهم کرد.
یک ثانیه دور می شدم چنان گریه می کرد اما همین که بغلش می کردم درجا ساکت می شد!
برگشتم توی چادری که اونجا ساکن بودم و محمد هوس کرده بود توی بغلم بچرخونمش تا خوابش ببره.
توی بغلم بود و لالایی براش می خوندم و طول چادر رو متر می کردم.
گیج خواب بود ولی بازم چشماش رو سعی می کرد باز نگه داره.
دستام حس می کردم بی جون شدن بلاخره بعد از نیم ساعت خواب ش برد.
به خاطر محمد رزمنده ها هم نمی تونستن روضه های شبونه اشونو برگذار کنن و مجبور شدن برن چادر بغلی.
محمد و اروم توی جاش خوابوندم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابیده نفس راحتی کشیدم.
با سر و صدای بیرون از چادر اومدم بیرون فرمانده داشت با یه نوجونن که بهش می خورد 13 سآلش باشه بحث می کرد.
پسره برگشت که با دیدن قیافه اش بهت زده گفتم:
- امید توییی؟
برگشت سمتم و با دیدن من چشاش درخشید و گفت:
- سلام عروس فراری تو اینجایی؟
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- عروس فراری؟
سری تکون داد و گفت:
- یه ده رو ریختی بهم همه دنبالت بودن تا فهمیدن اومدی جبهه اقا جون ت که به خون ت تشنه است تا عمر داری نباید برگردی طرد ت کرده سهند هم که رفیق های لات ش رو بسیج کرده پیدات کنن.
وارفته بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو چطور اومدی؟
خندید و گفت:
- دختر خاله گل کاشی گل.
متعجب گفتم:
- چرا؟
با ذوق گفت:
- تو که گم شدی همه دنبالت بودن روستا ریخته بود بهم و اشفته بودن موقعیت عالی بود منم فرار کردم اومدم جبهه
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت16 #کمیل بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد
#جبھہ_عاشقے
#قسمت17
#زینب
با چشای درشت شده بهش نگاه کردم.
که فرمانده گفت:
- همین الان برمی گردی شما اقا پسر!
امید که بدتر من یه دنده بود رفت نشست کنار بقیه رزمنده ها که دور هم نشسته بودن و قران می خوندن و گفت:
- من که برنمی گردم شرمنده این همه نقشه کشیدم بیام حالا برگردم،؟جون فرمانده راه نداره.
اخمی کردم و گفتم:
- صد بار بهت گفتم درست صحبت کن امید.
بهم نگاه کرد و با هیجان گفت:
- به خاطر کمیل فرار کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی گفتی؟
با خنده و هیجان گفت:
- من که می دونم کمیل و می دیدی حتی همین لباس های تنت هم کمیل داده دوختن خوب از دیوار بالا می ری ها دختر خاله.
مات بهش نگاه می کردم.
با خنده بیشتری گفت:
- نگران نباش به کسی نگفتم ها وو من از پارسال می دونم یه بار که اومدم ریاضی برام بگی داشتی قایمکی می رفتی دیگه اومدم دنبالت دفعه اخری هم اومدم علوم و بگی نبودی فهمیدم باز رفتی پیش کمیل دیگه اومدم دیگه از دیوار رفتی بالا بابا ایول داری به خدا.
نگاهمو به اطراف دوختم و با دیدن یه چوب برش داشتم.
لبخند از لب امید پاک شد و بلند شد عقب عقب رفت.
با صدای اروم ولی عصبی گفتم:
- پس زاق سیاه منو چوب می زنی امید خان اره؟یه پدری من از تو در بیارم امید فقط وایسا.
پا گذاشت به فرار و منم افتادم دنبالش.
خیلی فرز بودم و نمی تونستم بزنمش.
مثل دخترا جیغ جیغ می کرد و همه جا رو گذاشته بود رو سرش.
با نفس نفس وایسادم و تهدید بار چوب و توی دستم تکون دادم و گفتم:
- اخ امید فقط بیای تو دستم چنان ادم ت کنم که خودت کیف کنی!
با نفس نفس نشست و گفت:
- دختره ی هار حتما این زبون درازی ت رو هم کمیل بهت یاد داده.
با اخم بهش نگاه کردم که گفتم:
- کمیل نه اقا کمیل ازت بزرگ تره یاد داده حساب بچه بی ادب های مثل تورو برسم!
روی زمین نشستم و نفسی تازه نکرده یهو بمب دور تر ازم خورد زمین و صدای بدی ایجاد کرد.
وای باز شروع شد.
چند قدم اون ور تر از چادر محمد هم یه بمب خورد.
جیغی کشیدم و سمت چادر دویدم.
همه سریع از چادر ها بیرون اومدن و روی زمین ها کامل دراز می کشیدن.
با وحشت سریع وارد چادر شدم محمد که حالا بیدار شده بود رو بغلم کردم سریع روی زمین اون طرف از تر دراز کشیدم.
خودمو سپر محمد کرده بودم هر بلایی سرم بیاد فقط محمد چیزی ش نشه!
بعد دو دقیقه بمب بارون قطع شد و همهمه افتاد توی اردوگاه ته سریع زخمی ها رو جمع کنن اصلا ببین کی شهیده شدا!
دور همه جا رو گرفته بود و درست جایی رو نمی دیدیم.
اما ندیدم کسی بگه شهید داربم.
کم کم دود کنار دفت
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت17 #زینب با چشای درشت شده بهش نگاه کردم. که فرمانده گفت: - همین الان برمی گردی شما
#جبھہ_عاشقے
#قسمت18
#زینب
محمد و توی بغلم گرفتم و بلند شدم.
چند تا رزمنده سریع سمتم اومدن که گفتم خوبم و به بقیه برسن.
باید حتما محمد و یه چک می کردم ببینم تست شنوایی ش چطوره مگه می شه صدای به این بلندی بشنوه و نترسه؟
خداروشکر کسی صدمه ندیده بود چون حملات شدید نبود.
وقتی دوباره ارامش به گردان برگشت دوباره همه برگشتن سر جاهاشون.
فرمانده گردان خودمون سمتم اومد و گفت:
- لطفا بیاین توی چادر فرمانده ها اونجا ساکن باشین هم ما راحت باشیم هم شما.
سری تکون دادم و امید وسایل مو برداشت و توی چادر فرماندهی رفتیم.
محمد و نشوندم و ساک ها رو یه گوشه گذاشتم.
پوشک در اوردم محمد و عوض کنم برگشتم دیدم نیست.
چشم چرخوندم با دیدن محمد که می خواست سر پیکنیک که روشن بود و کتری چایی روش بود و بگیره جیغ بلندی کشیدم که ترسیده عقب اومد.
همه از جا پریدن و فرمانده مهدوی هم از خواب پرید.
زود گفتم:
- اروم اروم مامان بیا بیا عقب بیا افرین اره.
تا اومد عقب دویدم سمت ش و محکم بغلش کردم کشیدمش عقب.
نفس مو به سختی رها کردم.
بقیه نفس توی سینه اشون حبس شده بود و هنوز توی جو جیغ کشیدن ام بودن.
محمد بدتر بچه ام ترسیده بود و ساکت نشست تو بغلم تکون نخورد.
محکم به خودم چسبوندمش!
این بچه شده بود یه تیکه از وجودم انگار که خودم به دنیا اورده باشمش یا شاید حتی بیشتر!
محمد و عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش تابش می دادم تا بخوابه و لالایی براش می گفتم.
اما بدون اینکه حتی خمیازه بکشه ریلکس داشت نگاهم می کرد و گاهی دستشو می مکید.
خودم خوابم گرفته بود حسابی ولی محمد نه!
دستشو از دهن ش در اوردم که نق زد و فهمیدم گرسنه اشه.
شیشه شیر شو برداشت و بهش خواستم بدم که نخورد و پس ش زد هر کاری می کردم به دهن نمی گرفت.
شاید دلش سوپ بخواد!
یکم از سوپ گرم کردم و بهش دادم که خورد و صدای خوردن ش توی فضا پیچید!
انقدر قشنگ می خورد همه عاشقش شده بودن.
بی خوآبی داشت روانیم می کرد.
فرمانده ها رفته بودن پیش رزمنده ها و چادر خالی بود.
گوشه چادر دراز کشیدم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت18 #زینب محمد و توی بغلم گرفتم و بلند شدم. چند تا رزمنده سریع سمتم اومدن که گفتم خو
#جبھہ_عاشقے
#قسمت19
#زینب
گوشه چادر دراز کشیدم و محمد و توی بغلم خوابوندم و دستمو دورش حلقه کردم یه وقت جایی نره.
ساکت بهم نگاه می کرد و دست به صورتم می کشید داشتم خابالود بهش نگاه می کردم که دستشو جلو اورد و انگشت شو کرد تو چشم!
سریع عقب رفتم و اخی گفتم که خندید.
دوباره دستشو اورد باز بکنه تو چشم که چشامو بستم و اروم لای چشمو وا کردم داشت به زبون بچه گونه اش چیزی می گفت.
دیگه بقیه اشو متوجه نشدم و خواب بهم غلبه کرد.
2 ساعت بعد
دستی به جای محمد کشیدم که دیدم خالیه.
سریع چشم باز کردم و نیم خیز شدم.
نبود که نبود.
چادر خالی بود.
ترسیده سریع بلند شدم دویدم بیرون.
رو به امید جیغ کشیدم:
- محمد محمدم کو نیستش تو چادر نیست.
بقیه متعجب بلند شدن و فرمانده گفت:
- بیرون نیومده کسی از چادر.
دوباره برگشتم توی چادر و تند تند همه جا رو گشتم پتو ها رو کنار می زدم نبود که نبود.
زدم زیر گریه و همه تند تند اطراف و می گشتن.
دوباره برگشتم توی چادر و با چشای اشکی بلند محمد و صدا کردم.
از چادر بیرون اومدم و جیغ کشیدم:
- محمدددد ....
صدای جیغ من و گریه محمد قاطی شد.
ساکت شدم و به صدا گوش دادم پشت چادر بود.
سریع دویدم پشت چادر نشسته بود و کامل خاکی بود داشت توی خاک ها ول می خورد و تو دستش خاک بود.
به چادر نگاه کردم از گوشه داخل چادر اومده بود پشت چادر.
وای حتما با صدای جیغ من ترسیده.
با دیدن من ساکت شد و به خاک بازی ادامه داد.
انگار جون از زانو هام رفته بود و دو زانو افتادم روی زمین.
دردی توی زانو هام پیچید که اخی گفتم.
امید سریع لیوان اب قند و اورد و به خوردم داد.
فرمانده محمد و بغل کرد و گفت:
- گل پسر فقط هوس بازی کرده بود همین نگاه کن کامل خودشو کثیف کرده.
توی بغلم گذاشتش و دستامو بی جون دورش حلقه کردم.
حسابی ترسونده بودم.
نفس م که جا اومد بلند شدم و اشکامو پاک کردم.
بغلش کردم و به سر و وعض گل پسرم نگاه کردم.
یه حمام نیاز داشت.
امید و صدا کردم و گفتم یه قابلمه پیدا کنه.
اورد و فرمانده سوالی بهم نگاه کرد که گفتم:
- می خوام حمام ش کنم.
سری تکون داد و امید پر از اب ش کرد و داخل روی پیکنیک گذاشتش.
یه تشت روی هم بود که اب سرد تا نصفه توش گذاشتم و وسط چادر گذاشتمش.
لباس محمد و در اوردم و اب گرم رو ریختم روی اب سرد و چک ش کردم خیلی خوب بود.
محمد و بلند کردم و توی تشت گذاشتمش که با ذوق دستاشو زد روی اب .
الهی بچه ام اب و دوست داشت.
تند تند روی اب می زد و برعکس بقیه بچه ها که واسه ی حمام نق می زدن اصلا نق نزد.
لیف که نبود پیراهن خودشو خیس کردم و مایع ریختم روش اروم اروم لیف ش کشیدم.
کاسه استیل و برداشتم و اب ریختم تو سرش و کامل شستمش بغلش کردم و یه ملافحه دورش پیچیدم.
تند تند خشک ش کردم و لباس تن ش کردم سرما نخوره.
کلاه و جوراب و دستکش تن ش کردم .
امید تشت و برداشت تا ببره بریزه.
بهش غذا دادم و حالا گیج و منگ خواب شده بود.
روی پتو گذاشتمش و اروم به کمرش می زدم تا بلاخره خوابید.
پتو رو روش مرتب کردم و وقتی کاملا مطمعن شدم خوابه.
از چادر بیرون اومدم.
خواستم به ادامه سخنرانی بپردازم چون بچه ها منتظر بودن که فرمانده کل گردان اومد و همه بلند شدن و با اشاره دست فرمانده نشستن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت20 #کمیل به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - جانم فرمانده امری هست؟ سری تکون داد و گفت:
#جبھہ_عاشقے
#قسمت21
#زینب
پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم .
البته که نمی تونستم بهش بگم بچه!
چه بسا که 13 ساله های ما الان هر کدوم مثل یه مرد توی جبهه ها می جنگیدن!
اینا بچه نیستن!
اما طاقت شنیدن کلمه شهادت از دهن امید رو نداشتم.
خاله می فهمید حتما سکته می کرد!
جون ش به جون امید وصل بود البته که امید خیلی خاله رو می خواست و ور دست ش بود محال بود کاری بگه و امید نگه چشم!
از خاک ریز پایین اومدم سمت قسمت اشپزخونه رفتم.
محمد توی بغلم جا به جا کردم و به رزمنده های اشپز نگاه کردم.
با دیدن من جون گرفتن و یکی ش گفت:
- ابجی بلدی غذا درست کنی؟
سری تکون دادم وگفتم:
- غذا های من توی روستا تک بوده فقط محمد و چیکار کنم؟
یکی از رزمنده ها گفت:
- مثل قدیم ببندش به کمرت ابجی.
فکر خوبی بود .
یه روسری رو به حالت حاصی بستم دور کمرم و محمد و امید بلند کرد از توی اون روسری رد کرد.
حالا دیگه به کمرم بسته بود و راحت تر بودم.
با دستای کوچولو ش لباس مو گرفته بود و سرشو به کمرم تکیه داده بود.
شروع کردم به پخت و پز و چون فرز بودم سریع اماده اش کردم.
بلاخره بعد از دوساعت همه چیز اماده بود و کلی ازم تشکر کردن.
البته که وظیفه ام بود.
سمت چادر فرماندهی رفتم و خسته نه باشید ی رو به فرمانده ها گفتم.
امید از پشتم محمد و در اورد بچه ام خواب بود.
روسری رو دور کمرم وا کردم و محمد و گرفتم سر جاش خوابوندم و به امید گفتم:
- امید برو از اشپزخونه اینو پر اب جوش کن بیار محمد شیر نخورد خوابید بلند شه گرسنه است.
سری تکون داد و سه تا لاک شو گرفت و رفت.
نشستم کنار محمد و رو به فرمانده گفتم:
- راه نداره من امشب برم جلو؟
فرمانده گفت:
-گفتم بهت که خواهر من دختر من نمی شه!عملیاته سخته با چهار تا بمب و موشک تمام نمی شه جنگ به تمام معناست به صغیر و کبیر رحم نمی کنن دسته دسته شهید و زخمی میارن اونجا جای زن و بچه و دختر نیست!
سری تکون دادم راست می گفت پس کوتاه اومدم.
حدود یک ساعت محمد بیدار شد و دستشو مک می زد این یعنی اینکه گرسنه اشه!
لاک شیر شو برداشتم و توی دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن و با دستش پاشو می گرفت میاورد بالا بازی می کرد.
هم غذا رو می خواست هم بازی.
باید حتما تست می کردم ببینم شنوایی ش سالمه یا نه!
رو بروم وسط چادر نشوندمش و به رزمنده سمت چپی اشاره کردم.
که با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت نگاهش کرد و به راستی اشاره کردم که اون با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت این یکی رو نگاه کرد.
خودم دست زدم که بهم نگاه کرد و خندید و دست زد.
قربون صدقه اش رفتم و دستامو باز کردم که چهار دست و پا با ذوق خودشو بهم رسوند و خودشو انداخت تو بغلم.
بغلش کردم و صورت شو بوسه بارون کردم.
غروب بود که چند تا امبولانس و تویتا زخمی ها و شهدا رو از خط مقدم فرستادن عقب.
محمد و بغل کردم و سمت تویتا و اتوبوس رفتم.
شهدا رو که مستقیم فرستادن عقب تر.
چند تا از زخمی ها هم شهید شده بودن که اونا رو هم فرستادیم عقب چند تایی وعض شون وخیم بود و بغضی ها هم نه!
محمد وجفتم نشوندم و سریع دست به کار شدم.
۵ نفری بودن که امید به زنده بودن شون نبود با دیدن تک تک شون حالم بد شده بود و اشکام مدام سر می خورد روی گونه ام.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و لعنتی زیر لب به صدام فرستادم.
پهلوی رزمنده رو بستم تا جلوی خون ریزی شدید و بگیرم.
حدود15 سالش بود و بیهوش بود اما گاهی از درد ناله می کرد لباش خشک شده بود و رنگ ش زرد زرد شده بود.
نمی دونستم جلوی خون ریزی پهلو رو بگیرم یا جلوی خون ریزی تیر های توی کتف ش رو.
سه تا تیر خورده بود و اصلا وعضیت خوبی نداشت.
خر خر می کرد و نفس می کشید.
با دیدن ش حس می کردم دارم غذا می کشم و بدتر گریه می کردم.
یهو قلب ش نزد.
وحشت زده نگاهش کردم سرمو نزدیک قلب ش بردم نمی زد نبظ ش نمی زد رنگ گردن ش نمی زد.
دستمو روی قلب ش گذاشتم و تند تند فشار دادم اما هیچی به هیچی!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت21 #زینب پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم . البته که نمی تونستم بهش بگم بچه!
#جبھہ_عاشقے
#قسمت22
#زینب
هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم.
دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود.
خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد.
می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن!
با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه.
تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود.
با رنگی پریده نبظ شو گرفتم.
چشامو روی هم فشار دادم نمی زد!
نبظ نمی زد و شهید شده بود.
دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد.
با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش.
تیر توی پاش خورده بود.
سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم.
خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش.
به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن.
چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود.
مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟
محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم:
- همه شهید شدن.
با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن!
صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن .
گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد.
سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود.
با دیدن فردی قلبم ایستاد.
ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود.
نکنه خودش نیست؟
بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور.
خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟
قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم:
- کمیل اومده کمیل من!