eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت10 #زینب بچه رو پایین گذاشتم و تفنگم رو برداشتم حالت اماده باش. رزمنده ها اروم نگا
لبای محمد برچیده شده بود دلم براش ضعف رفت و محکم تر به خودم فشردمش و قربون صدقه اش رفتم. امیر گفت: - ابجی حالا با این بچه چیکار می کنی؟ بجز تو که پیش کسی نمی مونه بدیش به کسی انقدر گریه می کنه که تلف می شه! سری تکون دادم و گفتم: - فکر کنم کمیل خوشحال بشه محمد بچه امون بشه! متعجب گفت: - می خوای با این بچه برگردی روستا ابجی؟شما همین که با کمیل برگردی خودش مسعله است با یه بچه هم می خوای برگردی؟ لبخندی به روی محمد زدم و در جواب امیر گفتم: - من کار بدی نکردم من حق انتخاب دارم برای همسر و چه کسی بهتر از کمیل!مادر یه بچه که پدر و مادرش شهید شدن هم کم افتخار نداره! کاری به روستا ندارم مهم خداست که از کار های من خوشش بیاد نه مردم روستا!من جلوی خدا باید سرم بلند باشه. فرمانده گفت: - درسته خوب می کنید خواهرم انشاءالله دامادی محمد و ببینید. امیر با خنده گفت: - فرمانده فعلا باید بگید دامادی اقا کمیل رو ببنید. همه خنده ای کردن. خودمم خنده ام گرفت. واقعا هم که امیر راست می گفت! کمیل داماد نشده پدر شد. خم شدم و از قابلمه یکم سوپ ریختم توی بشقاب روی و قاشق و به دهن محمد نزدیک کردم که دهن شو باز کرد و خورد. بهش نگاه کردم ببینم خوشش اومده یا نه قورت ش داد و دهن شو باز کرد منتظر شد بهش بدم. بهش دادم و صدای خوردن ش توی ماشین پیچیده بود. با ‌طعم و لعاب می خورد و همه رو به وجد اورده بود تا بلند شدن و نگاهی بهش بندازن. خیلی ها اشک توی چشم هاشون جمع شد. شاید اونا هم بچه هم سن و سال محمد توی خونه داشتن شاید از دست دادن. خیلی از رزمنده ها دیده بودم چند تا بچه قد و نیم قد داشتن اما جنگ رو بر خودشون واجب دونستن و همه چیز رو به دست خدا سپردن و جون شونو کف دستشون گرفته بودن و اومده بودن برای کشور و مردم و خانواده اشون می جنگیدن! توی سرما با این امکانات کم توی گرما ی پر سوز خوزستان. از جوون های 13 ساله تا بالاتر. توی همین ماشین هم چند تایی شون بچه بودن و حتی پشت لب شون سبز نشده بود. دلیل مقاومت ما در برابر عراق همین عشق بچه ها برای شهادت بود. غیرت رزمنده ها روی ناموس شون بود. و گرنه کدوم کشوری که عاشق سرزمین ش نباشه می تونه بعد از این همه مشکلات شاه وارد جنگ تحمیلی بشه و خودش تنها با دست خالی مقابل کشوری بایسته که کلی کشور قدرتمند از نظر پول و تجهیزات پشتشه! چیزی که ما رو قوی و سد غیر قابل نفوذ در برابر دشمن می ساخت عشق به دین و امام مون بود. عشق به سرزمین اسلامی مون بود که از هر طرف می خواستن نابود ش کنن. فرمانده با لبخند تلخی به محمد خیره شده بود. با صدای امیر همه به فرمانده نگاه کردیم: - فرمانده بچه کوچیک دارین؟ فرمانده از فکر بیرون اومد سرشو زیر انداخت و دونه های تسیبح رو با ارامش ذکر می گفت و کنار می زد. با صدای بم و ارومی گفت: - داشتم!توی بمب باران هوایی با همسرم شهید شدن! اشک توی چشم هام جمع شد. جنگ همین قدر تلخ و دردناک بود. انگار که داغ دل همه تازه شد. یکی از رزمنده ها بی مقدمه شروع کرد به مداحی خوندن انگار که اون لحضه همه به این مداحی احتیاج داشتن تا اروم بگیرن:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت11 #زینب لبای محمد برچیده شده بود دلم براش ضعف رفت و محکم تر به خودم فشردمش و قرب
یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! بعضی شبا؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میشه یا بعضی وقتا دلِ شب، وقتی که از خواب پا میشه میره یه گوشه میشینه آلبومشو وا میکنه… خوب میدونم گذشتشو با اونا پیدا میکنه! درد و دلِ این روزاشو با اونا نجوا میکنه میگم بابا اینا کی ان که با لباس خاکی ان؟ اما هزار تا کهکشون سرتاسرِ هفت آسمون؛ مونده به زیر پرشون! میگه پسرم نور دلم باغ گلم؛ همه حاصلم! الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه… تو هم دعا کن، که بابات غریب و تنها نمونه بعد امام و شهدا؛ زیاد تو دنیا نمونه! اینا تو آسمون من ستاره های سحرن! به جون تو برای من، عزیزتر از برادرن! به کی بگم چجور بگم؟! بعضیاشون تو بیداری، بعضیاشون تو رویاها… جلوه ی مولا رو دیدن! جذبه ی آقا رو دیدن! یاد امام و شهدا دلو میبره کرب و بلا… میگم بابا چرا هر وقت پیش شما میون کل جبهه ها اسم شلمچه که میاد؛ چه سریه چه رازیه فوری بر افروخته میشی؟! مثل شمعِ سوخته میشی؟ میگه پسرم ای پسرم! نمک نزن بازم به زخم جگرم! سر تا سر جبهه همش طور تجلی خدا بود؛ به خدا آخر دنیا بود! به خدا کرب و بلا بود به خدا… حضرت زهرای بتول با این که ما نوکرشیم؛ مادر ما بود به خدا اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه شب حمله همهمه بود روی لبا زمزمه بود… کی تو دلا واهمه بود؟ دعوا سر سربند یا فاطمه بود! ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد، همه گره هامون وا می شد یاد امام و شهدا دلو میبره کرببلا… میگم بابا این که علم تو دستشه؛ صبح دو کوهه مستشه روی لباش یه زمزمه اس، این که جلوتر از همه اس بگو کیه؟ این رفیقم که میبینی میون دارِ هیئتا بود… مسجدی بود بی ریا بود؛ با صفا بود با خدا بود یه شب توی میدون مین، آخر به آرزوش رسید! ترکشای خمپاره ها هر دو تا دستاشو برید… این رفیقم پور احمده؛ تو عاشقا سرآمده دیگه مثلش نیومده! عاشق با صفایی بود؛ خیلی امام رضایی بود این رفیقم که میبینی اهل نظر بود به خدا… مرغِ سحر بود به خدا؛ مرد خطر بود به خدا… یه شب توی میدون مین، دیدم بی سر بود به خدا این رفیقم که میبینی؛ انیس و یار و یاورم… عزیزتر از برادرم نور دو چشمونِ ترم! وقت وداع آخرش میگفت؛ بگو به مادرم از خدا خواستم همیشه که برنگرده پیکرم! این رفیقم غلامعلی، نوحه خونه روضه خونه… وقتی دل بابات میگیره؛ شعرای اونو میخونه آخرش حاجتمو من میگیرم؛ یه روز از عشق تو مولا میمیرم! قربون کبوترای حرمت قربون این همه لطف و کرمت… یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! اروم و نوبتی اونایی که صداشون سوز بیشتری داشت هر کدوم تیکه ای از مداحی رو می خوندن و بقیه به جایی خیره بودن و سینه می زدن. بعضی جاها هم دسته جمعی می خوندن. محمد هم خواب رفته بود با این مداحی قشنگ. فرمانده نگاهش به رزمنده های 13 یا14 ساله اش بود که چه با شور و سوز می خوندن و توی هر جمله می شد فهمید تنها خواسته اشون از خدا شهادته! (راوی الان چی؟دغدغه ی جوون های الان ما چیه؟اینکه لباس های مد جدید بخرن پز بدن هر چی بد دهن تر امروزی تر هر چی ارتباط با نامحرم و دوست دختر داشتن بیشتر شاخ تر! کجا رفتن جوون های حسینی؟ چی شدن جوون های ما که قرار بود راه فهمیده ها رو ادامه بدن؟)
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت12 #زینب یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! بعضی شبا؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میش
کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن. انقدر توی حرف های عاشقانه اشون با خدا غرق بودن که این هوای سرد اونم پشت تریلر که باد از هر طرف می وزید رو حس نمی کردن! وقتی عاشق باشی همه چیز شو به جون می خری! تخلی شو درد شو رنج شو همه چی رو ! اینا هم عاشق بود تا شهد شیرین شهادت رو سر بکشن! پس هوای سرد و هوای گرم تاثیری روشون نداشت. با هر شرایطی خودشونو وقف می دادن تا فقط لبخند خدا رو به دست بیارن و برگه امضاء شده ی شهادت رو از سید الشهدا تحویل بگیرن! گردان اروم و ساکت بود و گاهی سر به سر هم می زاشتن. داداشم حق داشت بخواد بیاد جبهه و همیشه تشنه ی اینجا باشه. کمیل هم همین طور. چند باری اومده بود اما همین اول ها و نیرو اموزش می داد. اما اینبار انگار حجت و بر خودش تمام دید و راهی خط مقدم شد. مدام از جبهه حرف می زد و می فهمیدم که چقدر دلش پیش رفتنه! همیشه می گفت زینب خانوم دوست دارم اول تورو مال خودم کنم با خیال راحت برم!اما هیچ وقت اقاجون نزاشت این ارزوش براورده بشه! یعنی تاحالا فهمیده من به خاطر اون فرار کردم و اومدم جبهه؟ اون کم برای عشق حسینی مون نجنگیده بود!50 بار اومده بود خاستگاری به هر کسی رو می زد تا براش بره خاستگاری و هر بار اقاجون نه می گفت. منم باید بلاخره جواب این عشق ها رو می دادم و خودمو ثابت می کردم بهش! نگاهمو به رزمنده روبرویی م دوختم که یه جوون 13 ساله بود از اول راه داشت قران می خوند و قشنگ زمزمه می کرد. با لبخند گفتم: - یه پسر خاله دارم هم سن توعه!خودشو می کشه بیاد جبهه!کلا فراریه. سر به زیر گفت: - فراری ان؟یعنی از زندان فرار کردن؟ خنده امو قورت دادم و گفتم: - نه چون تک بچه است نمی زارن بیاد جبهه اونم هر بار هر روز فرار می کنه اما یه طوری لو می ره و برش می گردونن. لب همه به خنده باز شد . هوا تاریک شده بود که طبق گفته های فرمانده به یه گردان رسیدیم. چادر زده بودن و دور تا دور رو سنگر چیده بودن و رزمنده ها در حال رفت و امد بودن. همگی با صلوات پیاده شدیم و بقیه اومدن کمک مون. امیر هم چند تا ساک دارو ها رو برداشت و دنبالم راه افتاد. سمت جایی که روی چادر زده بود اشپزخانه رفتم که مسعول شون بلند شد و گفت: - سلام برادر چایی می خوای؟ محمد و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم: - خواهرتون هستم نه اب جوش می خوااستم . بدبخت تعجب کرد. خوب تعجب هم داشت یه دختر با لباس نظامی توی جبهه! بهم داد و امیر برش داشت و گفتم: - دستم افتاد یه جایی می شه پیدا کنید اقا امیر؟ سمت یکی از چادر ها رفت و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت: - بیا ابجی. داخل رفتم و سلامی کردم. همه اراسته نشسته بودن یه لحضه فکر کردم فرمانده ای چیزی هستم. یکی شون با دیدن محمد که خواب بود پاشد و یه پتو رو پهن کرد محمد و روش خابوندم و پتو روش گذاشتم تا مبادا سردش باشه. دستمو ماساژ دادم و اب جوش و از امیر گرفتم و شیشه شیر محمد و پر کردم. همین که نشستم نفسی تازه کنم یکی از رزمنده های داخل ماشین که باهامون بود اومد داخل و سلام کرد رو به من گفت: - ابجی گفتن برای چادر فرمانده.
بسی زیبایی👀🌿 اینم بگم اکثرشون وقتی میان تو خونه دیگه انقد خشگل نیستن👩🏻‍🦯💔
به گروه گپ دخترونم مون بپیوندید🦦 این کانال گپ مخصوص دختران حیدری هست 🤝کلی صحبت میکنیم💘؛ حیفه نیایی☺️🫧🫀 گروه خیلی خوبیه تا پاک نشده بیاین🙌 https://eitaa.com/joinchat/3357541348C12c81d1b7e
منو این همه خوشبختی محاله...😂🦦 کپی؟ نه قربونت
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
_بـُوی گل و سـُوسن و یاسمنم اومد ؛ولی این مـَحبوب ما ، حالا حالا قصد نداره بیاد 😂😔🦦 #یه‌نمه‌‌حرف
-یکی میگه عشق تمام ماجراست ❤ -یکی میگه رفیق خوب تمام ماجراست 🫂 +من👀: درس تمام ماجراست ولمون کنین درس بخونیم😂😂