🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت14 #زینب پوفی کشیدم و گفتم: - باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده
#جبھہ_عاشقے
#قسمت15
#کمیل
بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود تا مطالب مهم و یاداشت کنن.
شروع کردم به صحبت و وسط هاش هم شوخی های ریز می کردم تا خسته نشن و با دقت بیشتر به حرفام توجه کنن.
توی همین مدت کم حسابی همه باهام جور شده بودن و مدام می خواستن براشون سخنرانی کنم!
البته که بجز سخنرانی کلاس های اموزشی و دیگه ای هم بود که باید انجام می دادن.
داشتم راجب امر به معروف و نهی از منکر صحبت می کردم که دیدم پستچی که اون روز بهش نامه دادم داره می دوعه سمتم.
چه زود برگشت.
دست دادیم و گفتم:
- حاجی چه زود اومدی؟نامه منو رسوندی دست کی که تا روستا ببرتش؟
صدای بقیه هم کم کم دراومد که نامه هاشون رو رسونده یا نامه ای ندارن؟
پستچی با خنده گفت:
- فرمانده نامه رو رسوندم مستقیم دست خانوم ت.
خندیدم چون اصلا امکان نداشت.
با خنده گفتم:
- مرد مومن یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد تو دو روزه رفتی برگشتی تازه می گی دادی به خانومم؟خانم که روستاست دست خودش هم که نمی تونستی برسونی!
به من خندید و گفت:
- نه برادر روستا کجا بود خانوم ت توی منطقه است!
این بار همه خنده امون گرفت چون محال بود .
پستچی گفت:
- به خدا راست میگم فرار کرده اومده منطقه یه تنه جلوی فرمانده ها وایساده و برنگشته یه نامه هم نوشت.
نامه رو در اورد و داد بهم.
هنوز هم فکر می کردم سر کارم گذاشته.
با تردید نامه رو گرفتم و باز کردم شروع کردم به خوندن:
- بسم رب عشق
سلام کمیل جان!حال که این نامه را برایت می نویسم در منطقه هستم وقتی تو رفتی پسر عمویم برای خاستگاری من امد اما خودت خوب می دانی دل ما چند سال است به هم گره خورده است ان هم گره کور که اصلا قابل باز کردن و جدا کردن نیست!تو سه سال است داری برای من می جنگی و کوچک ترین کاری که می توانستم بکنم در برابر عشقمان ماندن پا تو است که ان هم با دور شدن از خانه و کاشانه و ابادی میسر است!من فرار کردم و به جبهه امدم فرمانده را راضی کردم و قرار است طبق شرایطات من را گردان به گردان جلو بفرستند تا به تو برسم مراقب خودت باش در هر لحضه دعایت می کنم!
از طرف خانوم ت!
یا حق.
بهت زده نامه رو بستم و رو به پستچی گفتم:
- حاجی خانوم من چطور تونسته تا منطقه بیاد؟
پستچی گفت:
- والا ابجی شیر زنی هست برای خودش
اینجور که گفت ابجی لباس پسرونه تن کرده با ذغال سبیل کشیده و شبونه اومده توی راه بمب می خوره توی اتوبوس اگر دو ثانیه دیر تر پیاده شده بود حتما شهید می شد بمب خورد پرت شد روی زمین جیغ کشید لو رفت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت15 #کمیل بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود
#جبھہ_عاشقے
#قسمت16
#کمیل
بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد به جبهه!
اصلا چطور خودشو جای پسر جا زد!
هر طور حساب می کنم قد و شکل چهره اش صداش رفتارش به پسرا نمی خوره.
پستچی انگار ذهن مو خوند که گفت:
- هر چی فرمانده ها می پرسن دختر خانوم چطور تونستی بیای جبهه ابجی می گه من دست پروده اقا کمیل ام!
خنده ام گرفت.
تمام مدت فکر می کردم شیر زن پرورش می دم نگو اون دوست داشت مرد باشه.
#زینب
هنوز تو مقر فرماندهی بودم و محمد داشت شیر می خورد.
با چشای درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود و قلوپ قلوپ صدای شیر خوردن ش توی فضا می پیچید.
دستمو توی دست ش گرفته بود طوری که انگار می خواستم فرار کنم!
یکی از رزمنده ها داخل اومد و لباس ش خونی بود!
با لحن حال خرابی گفت:
- فرمانده زحم جراحت بعضی از نیروهایی که فرستادن عقب خرابه نمی کشن تا برسن تهران!دکتر و وسایل حداقل تا نیم ساعت دیگه نیاز داریم.
من به جای فرمانده گفتم:
- وسایل من توی چادر شماره6 هست بیارشون بیمار ها کدوم چادر ان؟
با سر پایین گفت:
- ابجی دکتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله همه چی هم بلدم نگران نباشید.
بلند شدم و دنبال ش رفتم.
وارد چادر شدم اکثرا خوب بودن بجز اونی که دو تا تیر توی پاش بود و عفونت کرده بود.
نگاهی به محمد انداختم که اصلا حاضر نبود از من جدا بشه.
به بالشت اشاره کردم که همون رزمنده بهم داد.
محمد و روی خابوندم و شیشه شیر شو دست ش دادم.
نگاهی بهم انداخت و دید نزدیک شم با خیال راحت به خوردن ادامه داد.
منم مشغول کارم شدم.
به سختی بی حس ش کردم اما بازم درد می کشید و مدام زیر لب ذکر یا حسین می گفت.
بلاخره تیر ها رو در اوردم و چند تا امپول بهش زدم برای عفونت پاش.
تا ساعت2 شب مشغول بودم و عرق از سر و روم می بارید.
اخراش محمد بی قراری می کرد و چهار دست و پا اومد سمتم و از پام گرفت بلند شد گریه می کرد و دستاشو باز می کرد یعنی بغلش کنم.
تند تند پانسمان دست اخری رو بستم و دستامو شستم.
بغلش کردم که ساکت شد و خابالود نگاهم کرد.
یک ثانیه دور می شدم چنان گریه می کرد اما همین که بغلش می کردم درجا ساکت می شد!
برگشتم توی چادری که اونجا ساکن بودم و محمد هوس کرده بود توی بغلم بچرخونمش تا خوابش ببره.
توی بغلم بود و لالایی براش می خوندم و طول چادر رو متر می کردم.
گیج خواب بود ولی بازم چشماش رو سعی می کرد باز نگه داره.
دستام حس می کردم بی جون شدن بلاخره بعد از نیم ساعت خواب ش برد.
به خاطر محمد رزمنده ها هم نمی تونستن روضه های شبونه اشونو برگذار کنن و مجبور شدن برن چادر بغلی.
محمد و اروم توی جاش خوابوندم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابیده نفس راحتی کشیدم.
با سر و صدای بیرون از چادر اومدم بیرون فرمانده داشت با یه نوجونن که بهش می خورد 13 سآلش باشه بحث می کرد.
پسره برگشت که با دیدن قیافه اش بهت زده گفتم:
- امید توییی؟
برگشت سمتم و با دیدن من چشاش درخشید و گفت:
- سلام عروس فراری تو اینجایی؟
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- عروس فراری؟
سری تکون داد و گفت:
- یه ده رو ریختی بهم همه دنبالت بودن تا فهمیدن اومدی جبهه اقا جون ت که به خون ت تشنه است تا عمر داری نباید برگردی طرد ت کرده سهند هم که رفیق های لات ش رو بسیج کرده پیدات کنن.
وارفته بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو چطور اومدی؟
خندید و گفت:
- دختر خاله گل کاشی گل.
متعجب گفتم:
- چرا؟
با ذوق گفت:
- تو که گم شدی همه دنبالت بودن روستا ریخته بود بهم و اشفته بودن موقعیت عالی بود منم فرار کردم اومدم جبهه
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت16 #کمیل بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد
۳قسمت جذاببب از رمانمونننننن🥲❤️🔥
‹ میرسدغمهایبیپایان
بهپایان، غممخور. ›🐈🌿
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
22.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهیاوقاتبهاینکهازدستتبدمفکرمیکنم؟؟💔
خیلیغمانگیزهههه😫🫂.
ازمَلَکها ُ پریانسَرتری🎀🪄
مهربانترازطُدردنیاندیدمخواهری🫂🌿
اینزبانمقاصراستازوصفطُ🍓✨
چونطُرویایی ُمنخاکستری❤️🔥🖇
ولیمندیوونهتمممم ، روااااانیتممممم ، عااااااشقتم ، توبهتریناتفاقزندگیمی شدیبهترینفردزندگیم🙈💘.
شدیمامانکوچولوییِزندگیم ، شدیعشق زندگیمطُشدیبهترین ُ مهربونترینخواهردنیاااااا🫂🍓🌿.
پسلطفادر،زندگیِبعدیم ؛ 💗
خواهربزرگترمنباش🧸💝!
دورت بگردم مامان کوچولوم👒💚
#روزمرگی
#خواهرانه
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خواهرم ابرو بر می داری الان بین خانوما ابرو کلفت مده گفتم که جا نمونی 😭😂🦦 #یهنمهحرف
رمز موفقیت من اینه که
هرچیزی گفتن میگم چشم
بعد کار خودمو میکنم!:😂🥺
#یهنمهحرف
فردا که بـهار آمـد ؛ آزاد و رها هستیم >>
+ ورژن ِغـزه🦦✨
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
به قول شاعر که میگه :
صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت ك یکبار نکردی 🌚 . .
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄