eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 پارت20 قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ بهار الان پوستتو میکنه احمدی دوید سمتم از نگاهش پیدا بود توپش پره پره ابروهاش تو هم رفته بود احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟ - خوب همون کاری که شما میکنین... احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا .‌‌... لطفا با آبروی من بازی نکنین من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم بغض داشت خفم میکرد باید حرفامو بهش میزدم به خودم اومدم دیدم رفته مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد دستمو روی زنگ فشار دادم یه دختری چادری درو باز کرد قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟ بله بفرمایید - همسرتون هستن؟ همسر؟ - بله آقا سجاد ! آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم ) - یه کاری داشتم باهاشون  بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد) بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه  فاطمه جان کیه ؟ فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟ - بهار فاطمه: چه اسم قشنگی - خیلی ممنونم فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟ - هم دانشگاهی هستیم فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه... مادر آقای احمدی: فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار فاطمه: چشم بعد رفتن فاطمه مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم...
پارت21 میتونم بپرسم چیکارش داری؟ - نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من و من کل ماجرا رو واسه مادرش تعریف کردم ) - ( اشک تو چشمام جاری شد) : خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ،من توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبونم آوردم ،هر چند اوایل همه چی بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ،باخته به قلب کسی که دلش پیش یه نفر دیگه اس ،امروزم اومدم فقط عذر خواهی کنم ازشون  من از چشمای تو جز پاکی و صداقت چیزی نمیبینم دخترم ،اما یه چیز دیگه، سجاد دلش پیش هیچ کسی نیست ،نمیدونم چرا این حرف و به تو زده ،ولی کسی تو زندگیش نیست ،تنها عشقش رفتن به سوریه اس با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم فاطمه: به به ،پس خانوم عاشق داداشمون شدی داداش منو بگو ،میبینم چند وقته کلافه اس نگو که تو دیونه اش کردی عع فاطمه زشته فاطمه: ببخشید مامان جان، ولی کی میاد عاشق اون پسر مغرور و از خود راضیت  بشه ( خندم گرفت از حرفش واقعن راست گفت مغرورو از خود راضی) - ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی وارد خونه شد فاطمه دوید رفت سمتش فاطمه: سلام داداشی ،چرا اخمات تو همه احمدی: ول کن فاطمه ،حوصله ندارماا فاطمه: آخ آخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب و داغون شدن ( با گفتن این حرف ،احمدی سرشو چرخوند به طرف ما ،زبونش قفل شده بود) سلامت کو مادر.. احمدی: سلام ببخشید حواسم نبود فاطمه: حواستون پیش کیه آقا ؟ پس ازدواجم کردی که ما خبر نداریم اره؟ احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه هم میخندید احمدی خواست بره سمت خونه که ،مادرش صداش زد سجاد مادر ،بهار جان اومده باهات صحبت کنه... سجاد: مادر جان من حرفی ندارم با کسی ( با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم ) نگفتم که تو حرف بزنی، تو حرفاتو زدی ،الان باید بشنوی ،بیا بشین اینجا مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه  احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش و قدم میزد احمدی: خوب ،مسیر بعدی که باید رسوام کنین کجاست ؟ ( منظور حرفاشو نمیفهمیدم) احمدی: اول دانشگاه، بعدم موسسه ،الان که خونه ،لااقل بگین،فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم. ..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدارعشق پارت21 میتونم بپرسم چیکارش داری؟ - نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من و من کل ماجرا رو
💗 پارت22 - بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن و ندارین مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ،گفته که عشقتون رفتن به سوریه اس (یه نگاهی بهش انداختم) مطمئن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر یاعلی بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کردن رفتم سر کوچه یه دربست گرفتم رفتم خونه رسیدم خونه ،هنوز بابا و جواد نیومده بودن در و باز کردم و وارد خونه شدم مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن - سلام مامان: سلام ،معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه - بله ،حق باشماست ،ببخشید دیگه تکرار نمیشه تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق بعد یه ساعت زهرا اومد توی اتاق اشکامو پاک کردم زهرا: اجازه هست؟ - بیا داخل زهرا اومد کنارم نشست زهرا: اتفاقی افتاده بهار جون - نه خوبم ،چیزی نیست زهرا: پس این چشمای پف کرده چی میگه  - دلم گرفته بود ،یه کم گریه کردم الان بهترم زهرا: چی باعث شده دلت بگیره ؟ - چیز مهمی نیست ،دله دیگه ،یه دفعه میگیره ! زهرا: باشه ،بهار جان منم مثل خواهرت،اگه یه موقع کمکی خواستی،درو دلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم - باشه زهرا بلند شد ورفت حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز  از خونه بیرون نرفتم خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعن حق با احمدی بود ،نباید همچین کارایی میکردم ، دیگه همه چی تموم شده بود ،پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت ،بلند شدمو لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان داشت خونه رو تمیز میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام به روی ماهت ،چه عجب دل کندی از اون اتاقت  زهرا هم از پله ها داشت میاومد پایین زهرا: سلام - سلام ،صبح بخیر مامان: سلام زهرا جان ،برین بشینین صبحانه تونو بخورین - من نمیخورم دیرم شده زهرا: بیا بشین ،میرسونمت... - نه مسیرمون یک نیست زهرا: حالا یه بارم مسیرمونو با خواهر شوهرمون یکی میکنیم مامان: بهار ،امشب مهمون داریماا دیر نیای - باشه سعی میکنم مامان: سعی چیه دختر ،میگم اولین بارشونه،بابا خیلی تعرفشونو میکنه ،مخصوصن تعریف پسرشو ،اگه دیر بیای چه فکری میکنن در موردت - باشه مامان جان چشم ،زهرا جان من میرم تو حیاط منتظرت میشم... ادامه‌دارد..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدارعشق💗 پارت22 - بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کن
💗 پارت23 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا: خوب کجا میری؟ - موسسه زهرا: اها میدونم آدرسش کجاست! - میدونی؟ زهرا: اره اون روز که آقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبه یا نه ،منم همراهش بودم - آها زهرا: بهار جان، جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ،چی اذیتت میکنه؟ -چیزی نیست هر چی بوده تمام شد زهرا: پس یه چیزی بوده ،کسی اذیتت کرده؟ - نه زهرا دیگه سوالی نپرسید ،ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشه این دل ناآرومم زهرا منو رسوند موسسه و رفت وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم - سلام آقای صالحی: سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سر کلاس - شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام صالحی: لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش یه خبر بدین - چشم،ولی میخواستم بگم ،من دیگه نمیتونم بیام موسسه صالحی: چرا ؟ اتفاقی افتاده؟ - نه ،با اومدن به اینجا از درسای دانشگاهم عقب افتادم،ترجیح میدم دیگه نیام صالحی: باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین - چشم ،خیلی ممنون ،با اجازه تون...
💗 پارت24 از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد چندثانیه چشمامون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم یه دفعه شنیدم دارم صدام میزنه بدون هیچ توجهی سرعتمو زیاد کردم رفتم سر کوچه سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم تا کلاسم شروع بشه نزدیکای یازده بود که رفتم سمت کلاس وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم سهیلا: معلوم هست کجایی تو ،چرا جواب پیاما رو نمیدی - سلام خوبین؟ مریم: ما که اره ولی تو فک نکنم ،چیزی شده - نه سهیلا: نکنه عاشق شدی؟ - نه مریم: مریض شدی؟ - نه سهیلا : نه و حناق ،چیه هر چیه میپرسیم میگی نه نه نه - ول کنین بچه ها حوصله ندارم مریم : هی بچه ها طرف اومد ( نگاه کردم ،منظورش احمدی بود، احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم ) سهیلا: بهار،خبریه؟ - چه خبری؟ سهیلا: آخه احمدی داشت نگاهت میکرد - خوب نگاه کنه، آدم چشم داره که نگاه کنه دیگه مریم: نه دیگه ،چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین و نگاه میکرد ،اما امروز داره تو رو نگاه میکنه - ول کنین ،این بحث و سهیلا: یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هستااا با اومدن استاد ،دیگه حرفی نزدیم کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشمم به یه عکسی افتاد ،عکس گنبد فیروزه ای جمکران تا جمکران نیم ساعت راه بود به زهرا پیام دادم که میرم جمکران به مامان بگه نگران نشه از دانشگاه زدم بیرون ،هوا تاریک بود رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود - جانم زهرا زهرا: بهار جان ،یه ساعت دیگه میام دنبالت - نه نمیخواد خودم میام.... زهرا: نه،درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ،با هم باشیم بهتره... - باشه دستت درد نکنه....
💗 پارت26 از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم توی بغلش زهرا هم هیچی نگفت و آروم نوازشم میکرد. زهرا: حالا که اومدم تا اینجا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام... -باشه ،من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه روی زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود چادر و کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت وباهم خارج شدیم چادر و به خانمی که دم در ایستاده بود تحویل دادم و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه توی راه زهرا هیچی نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد.... زهرا: جانم جواد داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن،آخ آخ باشه باشه ،یاعلی... - چی گفت داداش زهرا: مهمونا اومدن،فک کنم امشب باید باهمدیگه محاکمه بشیم... -نترس،مامان کاری با عروسش نداره رسیدیم خونه و زهرا ماشین و گذاشت پارکینگ و با هم رفتیم داخل خونه در و باز کردم ،خشکم زده بود اینا اینجا چیکار میکنن آقای احمدی و خانواده اش زهرا شروع کرد به احوالپرسی کردن فاطمه با دیدنم ،اومد سمتم و بغلم کردم ،همه با تعجب نگاهمون میکردن از همه جالب تر قیافه احمدی دیدنی بود... فاطمه: وااای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما - خوبی؟ خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر آقای احمدی... - سلام حاج خانم خوبین ؟ سلام عزیزم ،خیلی ممنون... (حاج آقا احمدی رو قبلن تو حجره بابا دیده بودمش ولی نمیدونستم که ... ای خداااا) - شکر بعد احوالپرسی با بابای آقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم روی تختم مثل دیونه ها نشسته بودم در اتاق باز شد زهرا اومد داخل زهرا: بهار لباست و هنوز عوض نکردی؟ - هااا،،، الان میام لباسمو عوض کردم ، یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان اومد داخل آشپز خونه مامان: بهار نگفتم زود تر بیا... زهرا: ببخشید مامان جون، من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران مامان: خیلی خوب، اشکال نداره ، وسیله ها رو آماده کنین ،یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده زهرا : چشم....
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدار عشق💗 پارت27 موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اونم مثل من انگ
💗 قسمت28 صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین کسی خونه نبود رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال رفتم برداشتم... مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن - به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین ... سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن... مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟ کجایی تو... - هستم شما نمیبینین سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟ مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟ سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما (فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم) سلام (برگشتم نگاه کردم،احمدی بود) سهیلا: سلام... مریم: سلام اقاا... من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم؟ (من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم) سهیلا: هوووو دختر کجایی؟ با توعه هااا! - ببب بله احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه - باشه احمدی رفت ومن مات و متحیر مونده بودم مریم:بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت... - ها ،چی؟ سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار... ( عاشق بودم، شما خبر دارین) - بریم،کلاس الان شروع میشه سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم...
💗 قسمت29 ساعت ۲ کلاس تمام شد و از کلاس زدم بیرون دیدم مریم و سهیلا هم دارن دنبالم میان ایستادم برگشتم سمتشون - کجا دارین میاین؟ مریم: از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر تنها نباید باشن باهم ما میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین - کوفت و مرض، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین... سهیلا: وا ویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین - ای خدااا ،من چه گناهی کردم که این دوتا پت و مت شدن دوستم ... سهیلا: خوبه حالا ابغوره نگیر، به یه شرط نمیایم - چه شرطی؟ سهیلا:  شب  میای تو گروه مو به مو هر چی گفتین و میگی به ما... - بمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده ,مثل ندید پدیدا رفتار میکینی... مریم:حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر ،الان برو که برادر منتظرته - باشه ،فعلن ،بای سهیلا: بهار شب منتظریمااا وگرنه فردا میریم پیش برادر ،ازش میپرسیم چی شده .. - باشه ،باشه باشه نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشسته ، صدای تالاپ تلوپ قلبمو میشنیدم نزدیکش شدم - سلام (احمدی بلند شد ):سلام - ببخشید دیر کردم احمدی: نه اتفاقن من خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایید بشینین - چشم(احمدی ایستاده بود و سرش پایین، چند دقیقه ای سکوت بینمون بود،حوصله ام سر رفته بود) - ببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین احمدی: قبل از هرچیزی ،میخواستم به خاطر حرفایی که زدم عذر خواهی کنم،من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین - آهاااا،یعنی چون دختر حاج صادقی بودم  میخواین عذر خواهی کنین؟ احمدی: نه نه ،من قبل از اینکه بفهمم شما دختر حاجی هستین میخواستم عذر خواهی کنم ،همون شب تو جمکران - خوب، حرفتون همین بود؟ احمدی: نه، راستش ،من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیم ، مادرم راضی بود ،قرار شد مادرم ،پدرمو راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما ،مادرم نظرش عوض شده ،میگه راضی نیستم که بری - خوب،این حرفا چه ربطی به من داره ؟ احمدی: اول اینکه میخوام ازتون منو حلال کنین به خاطر حرفی که بهتون زدم ،من تمام فکر و ذهنم به رفتنه ، دلم نمیخواد  با ازدواج کردنم یه نفر دیگه رو پا بنده خودم کنم و آینده شو تباه کنم،شما دختر خیلی خوبی هستین ،من اون حرفا رو فقط به این خاطر زدم که شما دیگه به من فکر نکنین ،نمیدونستم که میاین خونه ما و... (با شنیدن حرفاش اشکم جاری شد)
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدارعشق💗 قسمت29 ساعت ۲ کلاس تمام شد و از کلاس زدم بیرون دیدم مریم و سهیلا هم دارن دنبالم میان
💗 پارت30 - چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتمن به شهادت میرسین؟ من دیرم شده ،باید برم... ( از جام بلند شدم و حرکت کردم) احمدی: خانم صادقی کمکم کنین ایستادم و برگشتم نگاهش کردم: کمکتون کنم؟ چه کمکی؟ احمدی: بیاین با مادرم صحبت کنین،بگین که بخشیدین منو ،تا راضی به رفتنم بشه - به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم احمدی: چه شرطی؟ -شرطمو به مادرتون میگم ،فعلن یا علی خوشحال بودم از اینکه حرفایی که زده بود فقط برای رفتن به سوریه بود تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم نمیدونستم این کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه ولی باید آخرین تلاشمو میکردم برای بدست آوردنش گوشیم زنگ خورد مامان بود - سلام مامان: سلام بهار جان،کجایی؟ - خونم مامان: بهار جان ،آماده شو ،سعید داره میاد دنبالت با هم بیاین اینجا -سعید چرا! مگه خودم پا ندارم بیام مامان: واا ،بهار ،گفتم خسته ای به سعید گفتم بیاد دنبالت... - لازم نکرده من خودم میام مامان: از دست لجبازیای تو ،باشه بهش میگم نیاد ،تو هم زودتر بیا... - باشه ،فعلن خداحافظ مامان: خدا حافظ یه کم استراحت کردم ،بعد یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم ،کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون نمیتونستم زیاد صبر کنم برای همین یه گل و شیرینی خریدم رفتم سمت خونه آقای احمدی زنگ درو زدمفاطمه درو باز کرد با دیدنم از خوشحالی یه جیغی کشید و پرید تو بغلم فاطمه:وااای بهار فک میکردم به خاطر گندی که سجاده زده دیگه نمی بینمت... - فعلا که داری میبینی دختر !حاج خانم هستن؟ فاطمه:اره ،چیکارش داری... - اومدم خواستگاری! فاطمه:نه بابا -اره باباچیه بهم نمیاد؟ فاطمه:بیا بریم داخل تا پس نیافتادم وارد خونه شدم، حاج خانم داشت قرآن میخوند ... فاطمه:مامان جان ببین کی اومده... -سلام حاج خانم با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد حاج خانم:خیلی خوش اومدی،منتظرت بودم (منتظر من،یعنی احمدی گفته ماجرای امروزو) حاج خانم: مشخصه که سوال زیاد داری! بیا بشین دخترم... -چشم...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدارعشق💗 پارت30 - چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان
💗 پارت31 نشستم کنار حاج خانم حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحان نداری فردا فاطمه: خوندم حاج خانم:خا پاشو برو یه بار دیگه بخون بهتر بنویسی فاطمه: عع مامان، خوب بگو برو تو اتاقت میخوام خصوصی صحبت کنم با عروسم حاج خانم: حالا هر چی ،پاشو برو فاطمه:چشم بعد از رفتن فاطمه،حاج خانم دستامو گرفت حاج خانم:سجاد اومده سراغت؟ -اره حاج خانم: میدونستم میاد - از کجا میدونستین؟ حاج خانم: از اونجایی که علاقه اش به رفتن به سوریه رو میدونم،داره هر کاری میکنه که بره -چرا اجازه نمیدین بره حاج خانم: کسی که برای رفتن دل کسی و میشکنه،جاش همین جاست نه سوریه ، الان تو بخشیدیش؟ -من برای بخشیدنش ، راضی کردن شما یه شرطی گذاشتم ، شرطی که فقط میخوام به شما بگم حاج خانم: چه شرطی؟ - ( سرمو انداختم پایین): اینکه با من ازدواج کنه ( حاج خانم لبخندی زد): میدونستم همینو میگی... - نمیدونم کارم درسته یا نه ،شاید باید مثل هر دختره دیگه ای تو خونه مینشستم و منتظر خواستگار میشدم حاج خانم:تو کاره اشتباهی نکردی، همیشه پسرا عاشق میشن و میرن خواستگاری یه بارم دخترا برن چی میشه مگه... -خیلی ممنونم که درکم میکنین... حاج خانم: با مادر تماس میگیرم واسه آخر هفته قرار خواستگاری میزارم - اگه آقای احمدی قبول نکنه چی؟ حاج خانم: اون وقت باید قید سوریه رفتن و بزنه -من دیگه برم ،دیرم شده حاج خانم: برو به سلامت...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدارعشق💗 پارت31 نشستم کنار حاج خانم حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحان نداری فردا ف
💗 پارت32 واییی که چقدر خوشحال بودم یعنی میاد خواستگاری... یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله بوی آش تا سر کوچه میاومد آخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در و زدم در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده میثم : ضایع شدم خیلی نه - خیلی میثم: تو اولین نفری هستی که اینو گفتی همه که میگن ماه شدم - بیچاره ها خواستن که افسردگی نگیری ، برو کنار آش خور... خاله سمیه: میثم مادر کیه ؟ میثم :خاله سوسکه اومده مامان - تو برو کنار حسن کچل همه توی حیاط نشسته بودن داشتن آش و داخل کاسه میریختن و تزیین میکردن - سلام به همگی خاله زهرا: سلام بهار جان خوبی؟ - خیلی ممنونم زندایی: سلام عزیزم،خسته نباشی مامان: بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری - خیلی ممنونم،اتفاقن خیلی گرسنمه مامان: مگه ناهار نخوردی؟ -نه حوصله نداشتم ... سارا: قربون دختر خاله تنبلم برم - سلام سارا جان خوبی ،آقات خوبه ؟ سارا: سلام ،گلم ،شکر خوبه مامان: ای گفتی ،یعنی دختر به تنبلی این بهار ندیدم سارا: پس بد به حال شوهر آینده اش زندایی: واا این چه حرفیه، دختر به این خانمی ،از خداشونم باشه مامان: بهار بیا ،آش و بگیر برو اون گوشه رو تخت بشین بخور - چشم صدای زنگ در اومد ،سارا درو باز کرد ،سعید بود بعد از احوالپرسی از همه زندایی یه کاسه آش بهش داد اومد سمتم روی تخت روبه رویی نشست - سلام سعید: سلام بهار خانم خوبین؟ - خیلی ممنونم یه دفعه دیدم میثم داره با گوشیش از همه عکس میگیره بعد اومد کنار ما میثم : خوب خاله سوسکه یه عکس بگیرم ؟ - بله حسن کچل ( روسریمو مرتب کردم،با ژست های عجیب و غریب چند تا عکس گرفتیم باهم ) میثم :یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایستی یه عکس بگیریم - نخیر ، دیگه بیشتر از این از من بر نمییاادد سعید : میثم یه عکس از من نمیخوای ،واسه اوقات تنهایات میگماا میثم : چرا که نه ،بیا کنار بهار بشین ،سه تایی عکس بگیریم سارا: بابا تک خوری ممنوع هاااا،بزارین منم بیام - بیا عزیزم میثم : همه آماده۳،۲،۱ چیک چیک...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدارعشق💗 پارت32 واییی که چقدر خوشحال بودم یعنی میاد خواستگاری... یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله
💗 پارت33 شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود برگشتیم خونه و از خوشحالی خوابم نمیبرد از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم ،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی - چیه بابا سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه -حالم خوب نبود سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده - نه سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود سهیلا( صدای خندش بلند شد): وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست.... -من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای -بای بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟ -حالم خوب نبود نرفتم مامان:چرا ،مگه چت شده؟ -هیچی سرم درد میکنه مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟ -میخواین الان برم؟ مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم) -خوب، چیکار داشت؟ مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته ) -خوب شما چی گفتین ؟ مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم مامان: میگم تشریف بیارین - باشه غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن که کدومو واسه فرداشب بپوشم اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد در اتاق باز شد زهرا بود زهرا: سلام عروس خانم - سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی...