👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت33
#سارینا
یک هفته تمام بخور و بخواب خونه اقا بزرگ به قول اقا بزرگ کنگر می خوردیم و لنگر می نداختیم!
فقط از یه چیزی توی این مدت تعجب کرده بودم.
سامیار به هیچ دختری از دخترای فامیل نگاه هم نمی کرد حرف می زد جمع می بست و سرش پایین بود کلا زیاد هم حرف نمی زد اما جلوی من کار نداشت!
میدونستم چون بچه مثبته این چیزا خیلی براش مهمه اما به من زل می زد نگاه می کرد دست می زد .
نکنه دوسم داره؟
ناخودگاه ذوق کردم .
از اخلاق سگی ش بگذریم خیلی خوب و قشنگ و با ابهته.
با ذوق تو فکرام غرق بودم که با صدای سامیار کنار گوشم پریدم:
- به چی فکر می کنی اینطور ذوق زده ای؟
ابرویی براش بالا انداختم و گفتم:
- داشتم فکر می کردم مثلا عروس شم!
بلند زد زیر خنده جدیدا زیاد می خندید.
نگاش کردم ببینم باز چشه که گفت:
- اونی که میاد تورو بگیره حتما از زندگی سیر شده و قصد خودکشی داره.
دروغ چرا خیلی ناراحتم شدم نمی دونم چرا بغض کردم!
هر کی این حرف و بهم می زد بغض م می گرفت اما سامیار...
وقتی دید بغ کرده دارم نگاهش می کنم خنده اشو جمع کرد و با تک سرفه ای گفت:
- شوخی کردم تو خوشکلی حتما یه فرد خوب می گیرتت.
یعنی الان اعتراف کرد من خیلی خوشکلم؟
بلاخره امروز شازده دیگه راه رفت و راه افتاد.
منم قایمکی با ماشین اومدم بیرون به مناسبت راه رفتن ش کیک بخرم و حسابی مسخره اش کنیم بخندیم.
جلوی کیک فروشی پیاده شدم و سمت کیک فروشی رفتم.
به کیک ها نگاه کردم و یه ابی شو که فکر کنم حدود8 یا9 کیلو بود رو انتخاب کردم و همون عکسی که اون روز توی رستوران که اومده بود دنبالم بردم رستوران موقعه خندیدن ازش گرفتم و نشون کیک فروشه دادم و گفتم:
- می خوام اینو با کیفیت بزنید روی کیک چقدر طول می کشه؟
نگاهی کرد و گفت:
- نیم ساعته درست ش می کنم.
منم پول بیشتری دادم و قنادی و 2 گرفتم به مناسب دو تا تیر خوردن ش!
اخه بار اول ش بود دوتا تیر می خورد باید جشن می گرفتیم به امید تیر های بیشتر.
خودم با افکارم خنده ام گرفت راستی راستی قصد جون شو کرده بودما!
هر چی نقل و نبات و خوردنی دستم اومد گرفتم با برف شادی و ترقه و این چیزا.
انقدر خرید کرده بودم دستیار مرده اومد برام گذاشتشون توی ماشین.
سوار شدم و با سرعت زیاد حرکت کردم.
اصلا کیف رانندگی به سرعت شه!
کیک و توی دستم گرفتم و با شادی رفتم تو که دیدم هیچکس نیست و فقط امیر بود داشت اب می خورد.
متعجب گفتم:
- بقیه کو،
با دیدن کیک نیشش وا شد وگفت:
- تولد کیه؟
جلو اومد و با دیدن عکس روی کیک با شیطنت ت زل زد بهم و گفت:
- به به سامی جون زیادی باهاش جور شدیا ناکس با کسی جور نمی شد خوشکل فامیل و تور کرده.
نیش منم وا شد که امیر خندید.
عین داداشم می موند کلا خیلی باهاش راحت بودم.
با خنده گفت:
- رفتن پشت خونه بچه ها والیبال بازی کنن و بقیه هم نشستن تا نیومدن بیا بچینیم اینا رو خرید کردی؟
لب زدم:
- وای اره کلی ترقه خریدم بترکونیمشون.
امیر دستاشو بهم کوبید و سر تکون داد رفت سمت ماشین.
میز و دوتایی اوردیم دو تا صندلی گذاشتیم که امیر متعجب گفت:
- این واسه کیه؟ سامیار که یه نفره!
نگاهی کردم و گفتم:
- واسه خودمه.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
- خبریه؟ عروسی چیزی؟
لب زدم:
- اخه منو و سامیار؟
شونه ای بالا انداخت و سالن و تزعین کردیم و ترقه ها رو دور تا دور پوشش دادیم امیر همه اشو به یه سیم وصل کرد که اتیش بزنه و یهو سالن بره رو هوا.
همه چی اماده بود.
طبق نقشه امیر بره و با هول و ولا همه رو بیاره که من تصادف کردم.
روبروی در سالن وایسادم و یهو در باز شد و از شانس خوبم اقا بزرگ اومد با هول ولا داخل منم فکر کردم سامیاره الان ترقه رو ترکوندم که با صدای بلندی کلی چیزای رنگی رنگی تو سر اقا جون فرود اومد.
کپ کرده بود.
همه وارد سالن شدن و مامان اماده گریه کردن بود.
با خنده جیغ کشیدم و گفتم:
- به مناسبت خوب شدن سامیار براش جشن گرفتیم.
امیر از گوشه بند فشفشه ها رو اتیش زد و یکم طول می کشید برای همین گفتم:
- اقایون داداشم خواهران مادران گرامی 3 ثانیه وقت دارید فرار کنید.
بعد خودم دویدم رفتم زیر میز امیر هم دوید اومد جفتم و بقیه مات همون جا وایساده بودن فکر می کردن ما خل شدیم.
که صدای ترق ترق ترقه ها هر طرف پیچید دود رنگی و شعله ها بالا رفت.
بقیه با جیغ هر کدوم یه طرفی عین همین جنگ زده ها فرار کردن فقط سامیار بود که با اون پاش نمی تونست بدوعه و دراز کشید رو زمین دستاشو دور تا دور صورت ش گذاشت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت32 فاطمه چادر شو با دستش جمع کرد و دستشو دور کمرم حلقه
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت33
مهدی خسته و با درد که از صورت جمع شده اش دستگیرم شده بود چشاشو باز کرد و نگاهمون بهم گره خورد.
وقتی دید بهت زده و شکه شده دارم نگاهش می کنم بین درد خندید تا دل من خوش کنه و گفت:
- چرا عین ماست وارفتین؟ به خدا..
جمع اش تمام نشده بود بغض م ترکید و بلند زدم زیر گریه.
فاطمه نفس راحتی کشید و گفت:
- داشتم سکته می کردم شک بهش وارد شده بود نه گریه می کرد نه حرف می زد.
مهدی حالا متوجه ماجرا شده بود و حسابی نگران بود:
- ترانه خانوم بیا بیا جلو خودت ببین بابا به خدا من خوبم اخه چرا گریه می کنید؟ فاطمه بیارش بشینه حالش خوب نیست.
با کمک فاطمه اهسته اهسته رفتم و روی تخت نشستم.
باز صدای شکه شده مهدی بلند شد:
- فاطمه چرا اینجوری راه می ری؟ چیزی شده؟
فاطمه لب تر کرد و گفت:
- نه داداش ببین تو که افتاده بودی کف خیابون دیدت شکه شد با زانو هاش محکم افتاد رو اسفالت دردش می کنه چیزی نیست.
معلوم بود قشنگ به ته په ته افتاده.
وای مهدی توی اتاق پیچید.
فاطمه گفت:
- داداش اروم باش به خدا چیزیش نشده می ترسونی ش بیشتر.
مهدی ولی مجاب نمی شد و با نگرانی گفت:
- برو دکتر بیار خودش بهم بگه اصلا چرا گذاشتیش راه بره فاطمه باور کنم هیچیش نیست؟
فاطمه گفت:
- اصلا الان می رم دکتر شو میارم .
خواست بلند شد اما من سفت بغلش کرده بودم و گریه می کردم.
دست اخر گفت:
- قربونت برم ترانه عزیزم زن داداش گلم نگاش کن بابا سر و مور گنده وایساده داره نگات می کنه یکم نگاش کن مرد از نگرانی تصادف نکشته باشش تو می کشیش بهش بگو که حالت خوبه.
سر مو از بغل فاطمه بیرون اوردم و به مهدی نگاه کردم .
نیم خیز شده بود و با نگرانی نگاهم می کرد.
با لب های لرزون و گریون گفتم:
- من..خوب..م.
سری تکون داد و گفت:
- شما که ضعیف نبودی روی هر چی پسره توی دانشگاه کم کردین حالا با یه تصادف من کم اوردین،؟ البته کارتون هم دراومده ها باید فعلا از من چلاغ نگهداری کنید.
از لفظ چلاغ خنده ام گرفت و خنده و گریه رو قاطی کردم.
خودشم خندید و فاطمه گفت:
- داماد گردن شکسته.
خنده ام بیشتر شد و فاطمه گفت:
- بهتر نیست عقد و عقب بندازید و یه صیغه محرمیت بخونید؟ (شما فک کنین خواندن😂)فردا تو عکس بچه هاتون نگاه کنن می گن عهه بابامون روز عقد چلاغه! ترانه هم که باید ازت مراقبت بکنه و باند ها رو عوض کنه بهت دست بزنه نمی شه که! حداقل یه صیغه محرمیت بخونید .
من که کاری نداشتم مهدی ام گفت:
- اره راست می گی ولی چجوری با این وعضیت برم و از بابای ترانه خانوم کسب اجازه کنم؟
فاطمه گفت:
- من می رم.
لب زدم:
- بی فایده است.
مهدی گفت:
- بی فایده هم باشه ما باید احترام خودمونو بزاریم .
همیشه به فکر همه چی بود!
با سوالی که برام پیش اومد گفتم:
- پس مامان و بابای شما چی؟ نمی خواید بهشون بگید؟
فاطمه و مهدی لبخند غمگینی زدن.
با ناراحتی گفتم:
- فوت شدن؟
فاطمه سری به نشونه نمی دونم تکون داد.
متعجب نگاهش کردم که مهدی گفت:
- ما نمی دونیم پدر و مادر ما کین! فقط می دونیم وقتی فاطمه ۵ سالش بوده و من ۲ سال گذاشتنمون توی خیابون و رفتن ما توی پرورشگاه بزرگ شدیم.
شکه بهشون نگاه می کردم.
فاطمه لبخند غمگینی زد و گفت:
- چیزی درست یادم نیست فقط می دونم مهدی کوچیک بود و سرد ش بود مدام گریه می کرد و از تاریکی می ترسید خداروشکر پلیس های گشت به دادمون رسیدن و وقتی فهمیدن ما رو ول کردن به امون خدا تحویل پرورشگاه دادنمون و اونجا بزرگ شدیم.
غمگین گفتم:
- واقا متعسفم نمی دونستم ناراحتتون کردم.
مهدی گفت:
- بلاخره که باید بهتون می گفتیم چه الان چه بعدا!
اقا محسن و برادرش هم رسیدن با دیدن مهدی که فقط پاش شکسته بود و چند جاش زخمی بود نفس راحتی کشیدن.
و برادر شوهر فاطمه با خنده گفت:
- نکه می خواست داماد بشه چشش زدن تصادف کرد.
دوباره صدای خنده ها بالا رفت