🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت46 با اجازه ای گفتن وداخل اومد. درو بستم و داخل رفتیم.
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت47
زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش:
- ترانه مراقب باش نسوزونی خودتو.
چشم بلندی گفتم و اخرای سرخ کردن بودن دو سه تا نمونده بود که فلافل از دستم در رفت و افتاد تو دروغن محکم و روغن پاچید زود دستمو جلوی دورتم گرفتم که سوختم.
جیغی از ترس کشیدم و خم شدم روی زمین.
با سوزش ی که توی دستم پیچید زدم زیر گریه.
انقدر شکه شده بودم و همه چی سریع اتفاق افتاد که حتا نمی دونستم باید چیکار کنم.
با صدای مهدی سرمو بلند کردم انقدر ترسیده بود کشون کشون اومده بود تا اشپزخونه.
ترسیدم حالش بد بشه یا اتفاقی بیفته براش سمت ش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی نگاهم می کرد و تند تند چک ام می کرد:
- چی شد چرا گریه می کنی واسه چی جیغ زدی؟ چت شد؟ سالمی؟
دستمو بهش نشون دادم که نفس راحتی کشید و گفت:
- نترس اروم باش خانومم اروم باش چیزی نیست چند تا نیم قطره کوچیکه الان خوب می شی اروم باش ترسیدی.
حالم با حرفا ش بهتر شده بود خداروشکر.
گهگاهی سکسه ای می کردم و مهدی ناراحت نگاهم می کرد .
به حرف اومد و گفت:
- اخه عزیز من چرا انقدر هول می کنی؟ حالا دوساعت شام دیر تر حاضر بشه مگه چی می شه؟ ببین چیکار کردی با خودت.
لبام برچیده شده بود و اماده گریه بودم.
اخم کرد و گفت:
- گریه کنی من می دونم با تو ها.
برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:
- چی شد این فلافل های خوشمزه؟ بوش که خیلی خوبه.
بلند شدم وسایل و بردم توی پذیرایی و سفره رو پهن کردم.
سمت مهدی رفتم و گفتم:
- بیا کمکت کنم برگردی سر جات.
متعجب گفت:
- نمی دونم چطوری اومدم.
خنده ام گرفت.
یه دسته اشو دور شونه ام گذاشت و یه دست شو به دیوار گرفت تا رسید به رخت خواب و اروم نشست.
کلا وارد بود انقدر که پاش به قول خواهر و رفیق هاش شکسته بود می دونست چطور رفتار کنه یا راه بره.
براش ساندویچ گرفتم و دست ش دادم.
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ درد نداری؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاهم کردم و گفتم:
- کیه الان؟
بلند شدم و چادرمو زدم.
فاصله حیاط تا در و طی کردم و درو باز کردم.
کسی جلوی در نبود که!
یه قدم بیرون اومدم و خم شدم ببینم کیه که دستی دور دهن و بینی م حلقه شد و دستمالی به صورتم محکم فشار داده شد.
حس می کردم بینی م الان خورد می شه و نتونستم دوم بیارم و دست و پا زدنم فایده ای نداشت و بیهوش شدم.
چشم که باز کردم سرم سنگین شده بود و حس می کردم گیج م.
چشام مدام تار می دید و حتا نمی دونستم کجام!
یه اتاق بود یه کمد فلزی گوشه اش سقف ش گچ ش باد کرده بود و یه دست می زدی می ریخت.
یه پنجره و جا کولری حتا قالی هم کف زمین ش نداشت.
نشستم و به دیوار تکیه دادم.
سردرد بدی توی سرم پیچ می خورد.
هیچ صدایی از بیرون نمی یومد و این بیشتر منو می ترسوند.
انقدر سرم درد می کرد که رگای سرم نبظ می زد و این به خاطر داروی بیهوشی روی دستمال بود که روی دهنم فشار داده بودن.
یعنی منو دزدیدن؟ کی؟
نفر اول بابام توی ذهنم بود .
دختر ترسویی نبودم و خیلی قلدر بودم اما از وقتی مهدی اومد تو زندگیم نمی دونم چرا انگار به اون وابسته و اگر نباشه انگار بی پناه ام!
دوباره روی زمین سرد و گچی دراز کشیدم دوست داشتم تمام این گچ ها بریزه روم بلکه یکم گرمم کنه.
چشام کمی بعد گرم شد و خوابم برد اما بدترین خواب بود.
بین خواب و بیداری بودم و سرما دیونه ام می کرد.
هیچکسی نبود که بیاد بهم سر بزنه!
اصلا اونایی که منو دزدیدن رحم نداشتن یه جرعه اب به من بدن؟
روز گذشت و شب اومد.
معده درد و سردرد وحشتناک بدجور حالمو گرفته بود.
ولی سرما بدتر از همش بود.
باید یه کاری می کردم.
به سختی از جام بلند شدم و سمت کمد رفتم در شو باز کردم و به داخل ش نگاه کردم.
باید نشسته می خابیدم ولی بهتر از بیرون بود.
خودمو توی کمد جا کردم و درو بستم.
یکم گرما به بدن ام تزریق شد و از شدت لرزش دندون هام که بهم می خورد کم می کرد.
سوز معده ام داشت روانی م می کرد و تیر های خفیفی می کشید.
دوست داشتم بالا بیارم ولی هیچی تو معده ام نبود.
متوجه نمی شدم کی زمان می گذره و اصلا چه مدته که اینجام.
تب و معده درد و سردرد و گرسنگی از پا درم اورده بود و حتا نای حرکت کردن نداشتم.
گردن م خشک شده بود از درد ولی نمی تونستم تکون بخورم.
تن م از گرمی و تب خیس شده بود توی این سرما.
کم کم هوشیاری مو از دست دادم و هیچی نفهمیدم.