eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت28 آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،ب
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ نرگس : این حرفا چیه میزنی! این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم ... فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه - به سلامت کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم... روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه ولی فکر کنم مجبوری بود...  منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم  برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد  همه چی رو آماده کرده بودن - سلام  معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه - خیلی ممنونم مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟ - اره  مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور - چشم  لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم  اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،باصدای اذان گوشیم بیدار شدم  وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم ... در اتاق باز شد  هانا اومد داخل  هانا: هنوز آماده نشدی ؟ - الان کم کم آماده میشم... هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟ خوشبختت میکنه؟ - هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه  هانا: پس عاشق شدی ؟ - نمیدونم، شاید هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو - باشه  کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین مامان یه نگاهی به من انداخت: واقعا اون چند روزی پیش ما نبودی اینقدر روت تاثیر گذاشته اینقدر اعتقادی شدی رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری مادر؟ - نه مامان جون ، نمیشه  مامان: باشه ،هر جور دوست داری من چیزی نمیگم! نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش.. روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸ و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد  مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد  منم چادرمو روی سرم مرتب کردم ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
۷ دی ۱۴۰۳
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت28 #پسربسیجی_دخترقرتی بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبی
- مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیارهای من رو ندارید و مطمعن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه احساس کردم قلبم شکست تیکههای قلبم هرکدوم به طرفی پخش شد مگه من چی کم داشتم ؟ من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و باری هم نبودم یعنی اینقدر طوی ذهنش منفور بودم که حتی اجازه نمیداد حرفم رو کامل کنم -ولی امیر... خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی د نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم سر یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت میکشید و من ساده فکر می کردم عشقم رو می پذیره واقعا که ساده بودم با قلبی شکسته و غروری نابود شده به صورتش نگاه کردم یک لحظه نگاهش توی نگاهم نشست. کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت خواهش میکنم برو این کار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری -من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگرنه اینقد خودم رو کوچیک نمی کردم باشه ...باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو باشه.. دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فشردم این میتونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمیگردونم توی دلم زمزمه کردم: خدا حافظ عشق من برای همیشه با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم الو دریا کجای ؟ -گیتی... من...نمیدونم کجام چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم نمیدونم متوجه نشدم الان کجای با ماشینی یا پیاده پیاده ...نمیدونم بزار بپرسم از خانمی که از کنارم رد میشد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید وای دریا اینجا چرا موندی؟ این چه حالیه داری؟ بیا بیا سوار ماشین شو تمام بدم از سرما بی حس شده بود نه از سرمای بارون بلکه از سرمای سردی امیرعلی ، از سرمای شکست غرورم ، از سرمای دل شکستم ، سرمای که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر میکنم تمام وجودم رو در بر می گیره با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن نداشتم یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم
۳۰ دی