eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت42 مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت م
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم  رفتم دراز کشیدم  رضا اومد کنارم نشست  رضا: اتفاقی افتاده خانومم - نه  رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چی شده - چیز خاصی نیست رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟ (اشکام جاری شد) رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی - میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟ رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم  بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم  تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا  رضا شروع کرد به خوندن دعا  بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان - نوید به هوش اومده  رضا: خوب خدا رو شکر - مامان میگه الان فلج شده  رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟ - خوب؟ میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه... رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه - میشه عروسی کنیم؟ رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟ - اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه - اره راست میگی  صبح با صدای رضا بیدار شدم  رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا ( چشمام به زور باز میشد) - خوابم میاد رضا رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم  رضا: چشمت بی بلا  بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم  رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن -سلام  عزیز جون: سلام دخترم! بشین کنار رضا - چشم  رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید - چی شده؟ رضا: میسوزه چشمات ؟ - از کجا فهمیدی ؟ رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز - نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم رضا جان پاشو بریم  رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم  تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم - تمام شد بریم ،یا علی  رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن رضا: یا علی ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت42 #پسربسیجی_دخترقرتی از زبان دریا * عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی د
-ممنونم از شما واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم ، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری ریه ای که دارن میترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، بالاخره محیط بیمارستان احتمالش هست آلودگیهای داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم شدم - مزاحمتی نیست دکتر بالاخره ما هم وظیفه ای داریم ، الان مشکلشون چیه ؟ شما راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکترشون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید بله حتما مشکلی نیست یک دسته کلید سمتم گرفت اینم کلیدهای خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانمی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن میتونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران نیستم کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم نه عرضی نیست فقط با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت: میشه شماره شما رو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟ به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه به شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به این حالتش به خودم تشر زدم -خنده- نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟ بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شدم قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیرعلی بیچاره بکنم اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من رو وارد حریمش کرده بود فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم - مگه چی میشه؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که روز بعد دم غروب به آدرسی که امیرعلی داده بود رفتم اول میخواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم : سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم لبخندی به روم زد و از جلوی در کنار رفت سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی ممنون مادر وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد ، حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آبی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای میکرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چند پله بود که به ایوان خونه ختم می شد. روی هر پله