🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت51 نزدیکای ساعت ۹ بود که صدای زنگ در اومد رضا رفت
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت52
عزیز جون اصرار داشت که وسیله ها رو باز نکنم ولی من تصمیمو گرفته بودم کجا بهتر از اینجا که بوی زندگی ،بوی عشق میده
چمدونارو بستیم - نرگس آماده ای؟
نرگس: اره اره الان میام
رضا: زود باشین خانوما،دیر شد -رضا جان چمدون و بزار صندوق !
رضا: چشم
از عزیز جون خدا حافظی کردیم سوار ماشین شدیم رفتم دم خونه آقا مرتضی تا اونم سوار کنیم
اینقدر این مدت از دست این دو تا حرص خوردم
از قبل با رضا هماهنگ کردیم که من جلو بشینم آقا مرتضی و نرگس عقب ماشین...
- نرگس جان یه زنگی بزن ببین این آقات کجا مونده ؟ یه ربعه اینجاییمااا
نرگس: رها جان حتمن داره وسیله هاشو جمع میکنه - خوبه یکی پیدا شد دست ما خانوما رو از پشت بست...
نرگس: عع رهااا داشتیم!
(در خونه باز شد آقا مرتضی اومد بیرون )
رضا: بلااخره شازده تشریف فرما شدن ، مرتضی داداش اگه باز کاره دیگه ای داری برو انجام بده ما همینجا هستیم (آقا مرتضی، از خجالت یه دستی به موهاش کشید) :سلام ،شرمنده
رضا: سوار شو بریم
آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد
رضا: چیه داداش ،نگاه میکنی،برو عقب پیش خانومت بشین
آقا مرتضی: چشم
توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس
-نرگس ،پوست بکن با آقا مرتضی بخورین (نرگسم یه چشم غره ای برام رفت) از داخل کیفم تسبیح فیروزه ای مو درآوردم شروع کردم به ذکر گفتن
وسط های راه رضا ایستاد
و جاهامونو با نرگس و آقا مرتضی عوض کردیم سرمو گذاشتم رو شونه رضا و خوابیدم.
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈