eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ࢪاهنماۍ‌ سعـٰادٺ خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد! منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردیم بعدش رفتم و در رو باز کردم. همون پیرمرد مغازه‌دار سر کوچه بود! با تعجب گفتم: - سلام عمو اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: - سلام دخترم، والا یه مردی از دیروز همش میاد در خونت و می‌ره بنظرم کار مهمی باهات داره تا همین چند دقیقه پیشم اینجا بود همین تازگیا رفت! اومد از منم سراغت رو گرفت منم گفتم از دیروز خونه نیست نمیدونم کجاست گفتم که بهت بگم مراقب خودت باشی. سعی کردم آروم باشم! گفتم: خیلی لطف کردی عمو ممنونم. پیرمرد خواست بره که امیرعلی اومد جلو و گفت: - آقا یه لحظه صبر کن! پیرمرد گفت: - بفرما پسرم من نیلا رو می‌خوام ببرم امشب خونه نیست میشه لطف کنی اون مرد هروقت اومد به این شماره تماس زنگ بزنی تا ما بیایم؟ - باشه پسرم، مراقب خودتون باشید خدانگهدار! ماهم تشکر کردیم و وارد خونه شدیم. امیرعلی گفت: - نیلا تا وقتی که اوضاع آروم بشه باید خونه‌ی ما بمونی! فکر کنم این بازی هنوز ادامه داره دست از سرمون برنداشتن! با ترس گفتم: - یعنی الان چه اتفاقی میوفته؟ من میترسم این وسط بلایی سرت بیارن! امیرعلی خندید و گفت: - تا منو داری هیچوقت از چیزی نترس، تو فقط حواست به خودت باشه نگران من نباش! الان وسایلت رو جمع کن بریم خونه‌ی ما اونجا باشی برای هردومون بهتره! لبخندی زدم و گفتم: - باشه پس من رفتم وسایلم رو جمع کنم. یه کیف به اندازه لوازم و لباسایی که فکر می‌کردم لازمم میشه برداشتم و همه چی رو آماده کردم. این کارم چند دقیقه‌ای طول کشید بعدش هم از اتاق اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه و روسریم رو دراورم و شانه رو برداشتم تا موهام رو شونه کنم اخه کلا بهم ریخته شده بود! امیرعلی بالبخند نگاهم می‌کرد! خندیدم و گفتم: - چیه؟ خوشگل ندیدی؟ خندید و گفت: - چرا دیگه الان دیدم، رو به رومه ذوق کردم اما چیزی نگفتم! امیرعلی کمی این دست و اون دست کرد و آخرش گفت: - نیلا ببخشید به این زودی تنهات میزارم اما من تا سه روز دیگه باید برم سوریه! خندیدم و گفتم: - شوخی میکنی دیگه نه؟ امیرعلی سری تکون داد و گفت: - نه! بی اختیار اشکم جاری شد و گفتم: - آخه چرا به این زودی؟ نمیبینی حال و روزمو؟ توهم می‌خوای بری و تنهام بزاری؟! امیرعلی ناراحت شد و گفت: - نگفتم دیگه گریه نکن؟ نگفتم اشک نریز؟ اخه چرا چشای قشنگِ دریاییت رو قرمز می‌کنی؟ من که نمی‌خوام برم به این زودیا شهید بشم، همون‌طور که گفتم لیاقتش رو ندارم:) من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟ ادامہ‌داࢪد..♥️ نویسنـد‍ہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!