eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ࢪاهنماۍ‌ سعـٰادٺ من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟ دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن! بغض کرده گفتم: - قول دادیا! خندید و گفت: - قول دادم دیگه! حالا شونه رو بده تا موهات رو قشنگ صاف کنم و ببافم وسط گریه و زاری خندم گرفت و گفتم: - میتونی؟ لبخند غمگینی زد و گفت: - اره معلومه که میتونم، موهای خواهرمو همیشه خودم می‌بافتم! هیچی نگفتم که خودش شونه رو ازم گرفت و موهامو شونه کرد و شروع به بافتن کرد. یجورایی هیجان داشتم ببینم چطور موهامو میبافه! کارش که تموم شد گفت: - خب دیگه تموم شد، میتونی خودت رو توی آینه نگاه کنی. با شوق خودمو توی آینه نگاه کردم که با دیدن خودم زدم زیر خنده و گفتم: - موهای خواهرتم اینجوری می‌بافتی؟ خندید و گفت: - اون موقع ها بهتر بلد بودم مثل اینکه الان یادم رفته! خندیدم و گفتم: - خیلی خب باشه! تو برو بیرون ماشین رو روشن کن تا من بیام. امیرعلی رفت و منم خیلی سریع دوباره موهامو شونه کردم و بالا بستم و روسریم رو سرم کردم و اومدم بیرون..! سوار ماشین شدم و گفتم: - کیفمو اوردی؟ - اره اوردمش! (چند دقیقه بعد) وقتی رسیدیم من پیاده شدم. امیرعلی گفت: - من ماشین رو پارک می‌کنم و کیفت هم میارم تو برو بالا.. باشه ای گفتم و رفتم داخل..! حیاطشون تقریباً بزرگ بود! یه باغچه کوچک هم داشتن که پر از گلای قشنگ بود. داشتم دور و ورم و نگاه می‌کردم که امیرعلی اومد و گفت: - چرا اینجا وایسادی بیا بریم داخل.. با خجالت گفتم: - امیرعلی مزاحمتون نیستم؟ امیرعلی خندید و گفت: - تو دیوونه‌ای دختر! من وقتی زنگ زدم به مامانم گفتم نیلا رو میخوام بیارم چند روز پیشمون باشه انقدر ذوق کرد که نگو! مطمئنم الان اگه بریم داخل تورو بیشتر از من تحویل میگیره! خندیدم و باهم وارد خونه شدیم. امیرعلی مامانشو صدا زد که مادرش از توی آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من اومد و توی بغلش گرفتم و فشارم داد که داشتم له می‌شدم. امیرعلی خندید و گفت: - مامان راستشو بگو چندبار تا حالا اینجوری منو بغل کردی که هربار نیلا رو میبینی اینجوری توی بغلت لهش می‌کنی؟ مامانش خندید و گفت: - بیا برو خجالت بکش پسر! امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت: - باشه من رفتم لباس عوض کنم امیرعلی رفت توی اتاقش، مادرش رو به من گفت: - بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم. - چشم! پله زدیم و رفتیم بالا.. دوتا اتاق توی راه‌رو وجود داشت. فرشته خانوم گفت: - اتاق سمت راستی واسه امیرعلیه اتاق سمت چپی هم واسه تو.. اینجا قبلا اتاق دخترم بود، امروز که فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. ادامہ‌داࢪد..♥️ نویسنـد‍ہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!