به نام خدایم که رفاقت را آفرید
و پس از آن تور را در قلب من چه قشنگه قلبی ک صاحبش تو باشی رفیق🙂💘
بااشکقلبخودراآبوجاروکنید
وبہامامزمانتانبگویید:
آقاجان؛خانہماهمبیا🌼"🩶:)!
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
حسنخلقۍزخدامۍطلبمخوۍتورا
تاگرخاطرماازتوپریشاننشود📞🩶
- لسان ِالغیب🩹:>
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا من از این جدول بدم میاد آخهه☹️
خیلی مزخرفه سومی ایه که امروز دارم حل میکنم😂
#ســـــــایـــــمــــاهــــــــــــ 🌑
#روزمرگی🍜
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
گفتی دوستت دارم و من
به خیابان رفتم!
فضای اتاق برای پرواز
کافی نبود💛(:
#عاشقانہمذهبی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سیوش کن my lotsmaat یعنۍ : شریكِ سرنوشتم ◡◡🌸
سیوش کن setinom یعنۍ :
تکیهگاهزندگیت😍❤️
#سیویجات
ولی این مسجد همدان . .
مگه میشه ازش دل کند 🥺💔 .
#روزمرگی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت75 #ترانه یاد کتاب یادت باشد زندگی فرزانه سیاهکالی مرادی
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت77
#ترانه
مهدی زود گفت:
- نه یعنی می دونید من اذیت کردم که اینجوری با ملاقه خانومم افتاد دمبالم حقم بود اصلا اشتباه کردم فرار کردم باید وایمستادم کتک هامو می خوردم.
خنده جمع بلند شد.
چایی ریختم و مهدی پذیرایی کرد.
ناهار هم که از قبل داشتیم درست هم کرده بودم و چند تا چیز میز دیگه هم درست کنم.
هر چی خواستن برن و گفتن فقط برای تبریک اومدن مهدی قبول نکرد.
سفره پهن کرد که همکاری هم سن خودش اومدن و کمک ش سفره رو می چیدن و سر به سرش می زاشتن.
نگاه کردم مبادا کم و کسری باشه.
یکم گیج می رفتم و می دونستم به خاطر کار زیاده.
زود قرص خوردم باز بهونه دست مهدی ندم.
اما تیز تر از این حرفا بود و هی زیر چشمی می پاییدم.
کنار مهدی سر سفره نشستم که باز چشام سیاهی رفت.
دستمو به سرم گرفتم که فرمانده گفت:
- مهدی حال خانوم ت انگار خوش نیست!
مهدی گفت:
- عادیه باز قرص هاشو سر وقت نخورده.
برام زود غذا کشید و گفت:
- خانوم بیا بخور الان خوب می شی شاید ضعف کردی!
سروان گفت:
- ما هم اسباب زحمت شدیم شرمنده.
لب زدم:
- این چه حرفیه شما هم نباشین من هر روز همین کار هارو باید انجام بدم این قرص هامو یادم می ره امروز هم مهدی وسایل تزعین خریده بود یادم رفته بود خوب می شم شما بفرماید توروخدا .
شروع کردن به خوردن و همه با اب و تاب از اشپزی م تعریف کردن.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاه کردم و خواستم بلند شم که نشوندم و گفت:
- بشین جا به جا نشو می یوفتی یه جایی ت زخم می شه خودم باز می کنم.
سری تکون دادم و چند دقیقه بعد با سر و صدا اومدن.
اینا که بچه ها بودن.
سعید و علی و امیر و هادی.
با همه دست دادن و به من که رسید زن داداش گفتن از دهن شون نمیوفتاد.
با خنده گفتم:
- به موقعه رسیدید وقت ناهار بشینید تا بکشم براتون.
خواستم بلند شم که مهدی گفت:
- نه بشین خودم میارم.
دستشو گرفتم و بلند شدم و گفتم:
- نخیر گرسنه اشونه از راه دور اومدن تو طول می دی .
و بچه ها دست و سوت زدن و تاعید کردن که مهدی تهدید وار نگاهشون کرد و بقیه خندیدن.
براشون کشیدم و هادی گفت:
- وای که پوست و استخون شدم زن داداش دستت درد نکنه جون گرفتم .
خواهش می کنمی گفتم.
گوشیم زنگ خورد و مهدی زود بلند شد تا من بلند نشم برام اورد و گفت:
- شماره است.
جواب دادم:
- بعله؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت77 #ترانه مهدی زود گفت: - نه یعنی می دونید من اذیت کردم
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت78
#ترانه
با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد:
- ابجی ابجی فدات بشم خودتی ترانه ابجی منم طاهر ابجی جونم .
صداش به خوبی یادم بود.
همون ریتم همون لحن.
اشک م روی گونه ام ریخت.
ناباور به گوشی نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
-دا..داشی.
که صدای ش بغض به خودش گرفت.
اونم داشت گریه می کرد:
- جان جان دردت تو قلبم جان تمام وجودم دورت بگردم دلم یه ذره شده برات کجایی تمام عمرم کجایی؟
احساس می کردم خوابم.
ناباور سمت مهدی برگشتم و گفتم:
- م..هدی من بیدارم؟ مهدی داداشم زنده است مهدی به..
گوشی و به مهدی دادم و دستامو و جلوی صورتم گرفتم و هق زدم.
مهدی جواب داد:
- الو بفرماید؟
....
- بیاین به این ادرس.
.....
- من همسر ترانه خانوم هستم مهدی.
-...
- بعله ما ازدواج کردیم.
-...
- من واقا گیج شدم شما رو نمی شناسم.
-....
- حتما منتظر هستیم.
مهدی قطع کرد و دستامو از صورتم کنار زد و گفت:
- ترانه ببینمت عزیزم ترانه حالت بد می شه ها نگاه کن منو ترانه.
دستامو به زور کنار زد و اشک هامو پاک کرد.
با هق هق گفتم:
- اون مرد خودم دیدم ما اونو خاک کردیم اون 10 سالش بود که مرد من بچه بودم ولی خوب یادمه مهدی داداشم زنده است چطوری یعنی چی مهدی صدای خودش بود من هنوز صداش تو گوشمه مهدی.
مهدی دستشو جلوی دهنم گذاشت و ساکتم کرد و گفت:
- هادی یه لیوان اب بیار بزنم به صورت ش از حال رفت.
هادی سریع اورد و مهدی به صورتم پاشید.
از جا سریع بلند شدم و دویدم تو اتاق چادرمو برداشتم و گفتم:
- می خوام برم داداشم زنده است منتظرمه مهدی منو ببر.
مهدی شونه هامو گرفت و نشوندم و گفت:
- اروم باش عزیزم اروم داره میاد داره میاد اینجا.
صورت مهدی رو بین دست هام گرفتم و گفتم:
- توهم شنیدی مگه نه؟ صداشو شنیدی اره؟ مهدی دیدی داداشم زنده است؟ اون داشت حرف می زد؟
مهدی سرمو به سینه اش فشرد و گفت:
- هییسس اروم باش عزیزم اروم اروم باش نفس بکش اره شنیدم داداش تو زنده است داره میاد اروم باش.
#مهدی
ساکت شده بود و شک بهش وارد شده بود.
همه با سر می پرسیدن چی شده و من واقعا نمی دونستم چی جواب بدم!
نمی دونمی گفتم که صدای زنگ اومد.
خواست پاشه که گرفتمش و هادی و فرستادم.
سریع رفت جلوی در.
یه پسر قد بلند شبیهه به ترانه بود.
کپی هم بودن.
با دیدن ترانه پله ها رو دید بالا و محکم ترانه توی بغلش رفت.
هر دوتا شون زدن زیر گریه.
نگران بودم نگران ترانه می ترسیدم حالش بد بشه از طرفی هم گیج شده بودم!
ترانه هق می زد و برادرش قربون صدقه اش می رفت.
و بلاخره از حال رفت.
سریع سمت ش رفتم و از برادرش گرفتمش.
توی اتاق روی تخت خابوندمش و یه قرص زیر زبونی گذاشتم توی دهن ش و به صورت ش اب پاچیدم
داداش نگران دستمو گرفت و گفت:
- مهدی چی شده؟ خواهرم چش شده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اروم باش نترس بدن ش ضعیفه از حال رفته از صبح چیزی نخورده.
گذاشتم استراحت کنه و طاهر به سختی ازش دل کند و توی پذیرایی نشستیم و طاهر گفت:
- خواهر من مذهبی نبود که عکس هایی که تا پارسال هم به دستم رسیده بود مذهبی نبود اما الان...
لب زدم:
- با هم که اشنا شدیم مذهبی شد ترانه نزدیک 1 ساله.
طاهر با لبخند گفت:
- خداروشکر خواهرم به سعادت رسیده خیلی نگران ش بودم که زیر دست اون مردک چه بلایی به سرش میاد ازت ممنونم!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت78 #ترانه با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد:
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت79
#مهدی
متعجب گفتم:
- مردک؟ کی رو می گی؟
طاهر گفت:
- پدرم .
اشک هاش باز روی صورت ش ریخت و گفت:
- بچه بودم اما متوجه می شدم! همیشه نبود و منو به حال خودم رها می کرد و همیشه ازاد بودم ازاد تر از هم سن و سال هام قلدر بودم از همه چیز سر درمیاوردم سر همین قلدر کاری هام با چند تا پسر بسیجی اشنا شدم و باهاشون اخت شدم بابا فهمید! از هر چی بسیجی و نظامی و این کاره بود متنفر بود تهدیدم کرد کتکم زد با خودش می بردتم تو دم و دستگاه کثیف ش!
کم کم فهمیدم کار هاشو می خواستم کمک ش کنم به رفقام که از خودم بزرگ تر بودن گفتم اونا گفتن که به فرمانده امون بگیم و گفتیم گزارش می دادم بهشون کله گنده بود و همه جا رفیق داشت فرمانده امون خودش باهاش حرف زد اما قبول نکرد و فرمانده امون تهدید کرد ازش شکایت می کنه فهمید من گزارش دادم و به کی گزارش دادم تا سر حد مرگ کتکم زد جلوی چشم هام فرمانده ام با دوتا رفیقم که پسرای فرمانده ام می شدن رو داد زیر بگیرن! خانوم ش سر سال دق کرد و مرد! نوبت من بود منو نمی خواست ترانه به شدت به من وابسته بود و چون خوشکل بود بابام با اون به رقبا ش پز می داد! حتا به بچه ی خودش هم رحم نمی کرد بهم گفت باید برم اما نمی خواست ترانه ازش متنفر بشه گفت باید نقش مردن بازی کنی! گفتم نه گفت ترانه رو ازار می ده! بعد مامان تمام جونم ترانه بود شبا تو بغلم می خواید کوچیک بود 8 سالش بود مثل خودم قلدر بود تا من بودم و من که نبودم مظلوم بود فکر کردم دروغ می گه اما نه خدمتکار اورد و اون به بهونه الکی که بابام گفته بود من نبود ترانه رو کتک زده بود به خاطر جون ترانه رضایت دادم اشکای ترانه من و اتیش می زد اما برای جون ش راهی نداشتم منو فرستاد دبی پیش یکی از همکار هاش یه هفته پیش همکارش مرد که من تونستم الان بیام اینجا توی مدت بیکار ننشستم کلی استاد از بابام جمع کردم تا انتقام خودم و ترانه رو بگیرم.
اشک توی چشای همه امون جمع شده بود.
طاهر پاشد و رو به من گفت:
- می خوام برم پیش خواهرم.
لب زدم:
- برو داداش .
اشک هاشو پاک کرد و رفت پیشش.
ترانه ام چی کشیده بود!