eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
"اباالفضل"یعنی‌نهایت‌فضل‌،‌یعنی‌ کسی‌که‌به‌نهایت‌درجه‌ی‌فضل‌رسیده:))) +'حالا‌رفیق‌می‌دونی‌چرا‌حضرت‌عباس(علیھ‌السلام)‌"ابوفاضل"لقب‌گرفتند؟ "به‌خاطر‌اطاعت‌از‌امام‌عصرخودشون''❤️‍🩹:))) اطاعت‌از‌امام‌حسین(علیه‌السلام)...' اسمش (عج) ست:))))♥︎ 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
نَدیده‍ عاشِقَت‍ شدم،نَدیده‍ هَم‍ مَرا بِخَر‍ (ع) ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت50 از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق
ࢪمآن↯ ﴿ - بعله بابا؟ ... -علیک سلام بعله؟ ... - باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟ .. - اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد. .. باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم: - حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی . و قطع کردم. سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود. رو به راننده گفتم: - اقا وایمیسی حالم بده. وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم. اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت. ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش. مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟ حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت: - دخترم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم. رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش. با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام. مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟ سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه. لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه . ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود. نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه. تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده. تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟ وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه. وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم. چیکار کرده بودم باها‌ش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین. جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه. چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه! دوساعت بعد رسیدیم. خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه. سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن. ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم. سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود. نشستم روی خاک ها. ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا. شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟ ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت. یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن . اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود. طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب .. طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم: - سلام شهدا من بازم اومدم. بازم اومدم دست به دامن تون بشم. بازم اومدم با یه دل پدر از درد . با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه. یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت59 #ترانه وقتی به اندازه گودال ها رو کندم هر کدوم رو گذ
ࢪمآن↯ ﴿ هر چی ایفون و در می زدم ترانه باز نمی کرد و کلید یادمون رفته بود. ترسیده بودم و استرس به جونم افتاده بود نکنه باز بلایی سرش اومده! گوشی ش هم خاموش بود. هادی سریع از دیوار بالا رفت و همون بالا وایساد وعمیق بو کشید و گفت: - مهدی نترس بوی غذا ش تا اینجا میاد اخ. امیر پوفی کشید و پرید هول یکی زد تو کمرش که هادی افتاد تو حیاط و اخی گفت. امیر گفت: - خوبت ش زر نزن باز کن. هادی باز کرد و سریع دویدم داخل. کل خونه رو نگاه کردم نبود که نبود باز خونه خراب شده بودم دو دستی توی سرم زدم که خابالود از توی اتاقم اومد بیرون و گیج بهمون نگاه کرد. همه وارفته بهش نگاه کردیم. منو که توی این حالت دید ترسیده گفت: - چیزی شده؟ نفس راحتی کشیدم و هادی گفت: - ابجی سکته کردیم که فک کردیم اتفاقی افتاده. ترانه با تک خنده گفت: - خسته شدم خابیدم. یهو سعید گفت: - بچه ها اطراف و. همه در و دیوار و نگاه کردن و با لبخند نگاهشون کردم. سعید با دهنی باز اومد داخل و گفت: - حیاط محشر شده. همه اشون برگشتن و توی حیاط و نگاه کردن. بین در وایسادم و اون با به به و چه چه اطراف و نگاه می کردن. مهدی سمتم اومد و سمت داخل بردم و گفت: - سرده برو تو. اخم کرده بود. یعنی خوشش نیومد؟ دستمو گرفت و برد تو اتاق ش درو زد و با اخم نگاهم کرد. بغ کرده نگاهش کردم که گفت: - تنهایی با اسم جسم ضعیف ت این همه کارو کردی؟ حالت بد می شد چی؟ اها پس به خاطر این بود. خودمو لوس کردم و گفتم: - حالا که سالمم می خوای بگی خوشکل نشده؟ هوفی کشید و گفت: - خوشکل که هیچ محشر شده من نگران خانومم . لب زدم: - من خوبم تو که باشی خوبم. لبخندی زد که صدای هادی اومد: - ابجی به خدا مردم از گرسنگی . خنده ای کردم و مهدی گفت: - برای مزاحم شدنت ۱ ماه اضافه. هادی گفت: - ای بابا ابجی این چه شوهریه داری راست می ره اضافه چپ میاد اضافه غلط کردیم شام نخواستیم. خندیدم و بیرون رفتیم. با اخم ظاهری گفتم: - مهدی اذیتتون کنه اذیت ش می کنم. هادی گفت: - خوردی اقا مهدی نوش جونت بفرما ابجی بفرما. و مثلا تعظیم کرد. رد شدیم و مهدی یه پس گردنی هم مهمون ش کرد و گفت: - نبینم زبون بریزی ها. وسایل اماده بوده بود و پسرا تند تند چیدن سفره رو. برای هر کدوم یه دیس پر و پیمون برنج کشیدم یه کاسه قیمه یه کاسه خورشت سبزی با کباب تابه ای و مخلفات. نشستیم و همه اشون با دهن باز به غذا نگاه می کردن. متعجب گفتم: - بخورین دیگه. مهدی با دیدن دیس کوچیک خودم گفت: - مگه غذا نبود؟ لب زدم: - قابلمه ها پره . متعجب گفت: - چرا انقدر کم اوردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - مگه معده من اندازه معده شماست؟ خنده اش گرفت. هادی گفت: - خدایا خاک تو سر فرمانده قدر خانوم به این خوبی و ندونست اگه ۷ ماه پیش با خودش میاوردش الان بازو داشتم اندازه این ستون . خندیدم و علی گفت: - خیلی خوشکله دلم نمیاد بخورم. مهدی گفت: - لوس نشید بخورید یالا. شروع کردن و خیلی زود کامل خوردن طوری که نفس کشیدن براشون سخت بود . هر ۳۰ ثانیه یه بار یکی شون تشکر می کرد. پاشدم جمع کنم که مهدی دستمو گرفت و نشوند و گفت: - کجا به سلامتی بشین جمع می کنیم یالا پاشید ببینم. همه اشون سریع پاشدن و جمع کردن و شستن.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت77 #ترانه مهدی زود گفت: - نه یعنی می دونید من اذیت کردم
ࢪمآن↯ ﴿ با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد: - ابجی ابجی فدات بشم خودتی ترانه ابجی منم طاهر ابجی جونم . صداش به خوبی یادم بود. همون ریتم همون لحن. اشک م روی گونه ام ریخت. ناباور به گوشی نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم: -دا..داشی. که صدای ش بغض به خودش گرفت. اونم داشت گریه می کرد: - جان جان دردت تو قلبم جان تمام وجودم دورت بگردم دلم یه ذره شده برات کجایی تمام عمرم کجایی؟ احساس می کردم خوابم. ناباور سمت مهدی برگشتم و گفتم: - م..هدی من بیدارم؟ مهدی داداشم زنده است مهدی به.. گوشی و به مهدی دادم و دستامو و جلوی صورتم گرفتم و هق زدم. مهدی جواب داد: - الو بفرماید؟ .... - بیاین به این ادرس. ..... - من همسر ترانه خانوم هستم مهدی. -... - بعله ما ازدواج کردیم. -... - من واقا گیج شدم شما رو نمی شناسم. -.... - حتما منتظر هستیم. مهدی قطع کرد و دستامو از صورتم کنار زد و گفت: - ترانه ببینمت عزیزم ترانه حالت بد می شه ها نگاه کن منو ترانه. دستامو به زور کنار زد و اشک هامو پاک کرد. با هق هق گفتم: - اون مرد خودم دیدم ما اونو خاک کردیم اون 10 سالش بود که مرد من بچه بودم ولی خوب یادمه مهدی داداشم زنده است چطوری یعنی چی مهدی صدای خودش بود من هنوز صداش تو گوشمه مهدی. مهدی دستشو جلوی دهنم گذاشت و ساکتم کرد و گفت: - هادی یه لیوان اب بیار بزنم به صورت ش از حال رفت. هادی سریع اورد و مهدی به صورتم پاشید. از جا سریع بلند شدم و دویدم تو اتاق چادرمو برداشتم و گفتم: - می خوام برم داداشم زنده است منتظرمه مهدی منو ببر. مهدی شونه هامو گرفت و نشوندم و گفت: - اروم باش عزیزم اروم داره میاد داره میاد اینجا. صورت مهدی رو بین دست هام گرفتم و گفتم: - توهم شنیدی مگه نه؟ صداشو شنیدی اره؟ مهدی دیدی داداشم زنده است؟ اون داشت حرف می زد؟ مهدی سرمو به سینه اش فشرد و گفت: - هییسس اروم باش عزیزم اروم اروم باش نفس بکش اره شنیدم داداش تو زنده است داره میاد اروم باش. ساکت شده بود و شک بهش وارد شده بود. همه با سر می پرسیدن چی شده و من واقعا نمی دونستم چی جواب بدم! نمی دونمی گفتم که صدای زنگ اومد. خواست پاشه که گرفتمش و هادی و فرستادم. سریع رفت جلوی در. یه پسر قد بلند شبیهه به ترانه بود. کپی هم بودن. با دیدن ترانه پله ها رو دید بالا و محکم ترانه توی بغلش رفت. هر دوتا شون زدن زیر گریه. نگران بودم نگران ترانه می ترسیدم حالش بد بشه از طرفی هم گیج شده بودم! ترانه هق می زد و برادرش قربون صدقه اش می رفت. و بلاخره از حال رفت. سریع سمت ش رفتم و از برادرش گرفتمش. توی اتاق روی تخت خابوندمش و یه قرص زیر زبونی گذاشتم توی دهن ش و به صورت ش اب پاچیدم داداش نگران دستمو گرفت و گفت: - مهدی چی شده؟ خواهرم چش شده؟ سری تکون دادم و گفتم: - اروم باش نترس بدن ش ضعیفه از حال رفته از صبح چیزی نخورده. گذاشتم استراحت کنه و طاهر به سختی ازش دل کند و توی پذیرایی نشستیم و طاهر گفت: - خواهر من مذهبی نبود که عکس هایی که تا پارسال هم به دستم رسیده بود مذهبی نبود اما الان... لب زدم: - با هم که اشنا شدیم مذهبی شد ترانه نزدیک 1 ساله. طاهر با لبخند گفت: - خداروشکر خواهرم به سعادت رسیده خیلی نگران ش بودم که زیر دست اون مردک چه بلایی به سرش میاد ازت ممنونم!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت78 #ترانه با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد:
ࢪمآن↯ ﴿ متعجب گفتم: - مردک؟ کی رو می گی؟ طاهر گفت: - پدرم . اشک هاش باز روی صورت ش ریخت و گفت: - بچه بودم اما متوجه می شدم! همیشه نبود و منو به حال خودم رها می کرد و همیشه ازاد بودم ازاد تر از هم سن و سال هام قلدر بودم از همه چیز سر درمیاوردم سر همین قلدر کاری هام با چند تا پسر بسیجی اشنا شدم و باهاشون اخت شدم بابا فهمید! از هر چی بسیجی و نظامی و این کاره بود متنفر بود تهدیدم کرد کتکم زد با خودش می بردتم تو دم و دستگاه کثیف ش! کم کم فهمیدم کار هاشو می خواستم کمک ش کنم به رفقام که از خودم بزرگ تر بودن گفتم اونا گفتن که به فرمانده امون بگیم و گفتیم گزارش می دادم بهشون کله گنده بود و همه جا رفیق داشت فرمانده امون خودش باهاش حرف زد اما قبول نکرد و فرمانده امون تهدید کرد ازش شکایت می کنه فهمید من گزارش دادم و به کی گزارش دادم تا سر حد مرگ کتکم زد جلوی چشم هام فرمانده ام با دوتا رفیقم که پسرای فرمانده ام می شدن رو داد زیر بگیرن! خانوم ش سر سال دق کرد و مرد! نوبت من بود منو نمی خواست ترانه به شدت به من وابسته بود و چون خوشکل بود بابام با اون به رقبا ش پز می داد! حتا به بچه ی خودش هم رحم نمی کرد بهم گفت باید برم اما نمی خواست ترانه ازش متنفر بشه گفت باید نقش مردن بازی کنی! گفتم نه گفت ترانه رو ازار می ده! بعد مامان تمام جونم ترانه بود شبا تو بغلم می خواید کوچیک بود 8 سالش بود مثل خودم قلدر بود تا من بودم و من که نبودم مظلوم بود فکر کردم دروغ می گه اما نه خدمتکار اورد و اون به بهونه الکی که بابام گفته بود من نبود ترانه رو کتک زده بود به خاطر جون ترانه رضایت دادم اشکای ترانه من و اتیش می زد اما برای جون ش راهی نداشتم منو فرستاد دبی پیش یکی از همکار هاش یه هفته پیش همکارش مرد که من تونستم الان بیام اینجا توی مدت بیکار ننشستم کلی استاد از بابام جمع کردم تا انتقام خودم و ترانه رو بگیرم. اشک توی چشای همه امون جمع شده بود. طاهر پاشد و رو به من گفت: - می خوام برم پیش خواهرم. لب زدم: - برو داداش . اشک هاشو پاک کرد و رفت پیشش. ترانه ام چی کشیده بود!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت79 #مهدی متعجب گفتم: - مردک؟ کی رو می گی؟ طاهر گفت: - پ
ࢪمآن↯ ﴿ ذهنم حسابی درگیر شده بود. رو به بقیه گفتم: - شرمنده واقعا شوکه شدیم شما بفرماید ناهار از دهن افتاد. کسی زیاد میل ش به غذا نمی کشید اما دستپخت ترانه هم رو به وجد میاورد. دوباره صدای زنگ در بلند شد. این دفعه یه خانوم چادری بود. سلام کردم و گفتم: - سلام علیکم بفرماید خواهر؟ چمدون رو پایین گذاشت و گفت: - سلام اقا مهدی من زینب هستم همسر طاهر برادر خوهرتون. لب زدم: - بعله بعله خوش اومدید بفرماید داخل . ساکت و بلند کردم و گفت: - شرمنده سنگینه. درو بستم و گفتم: - نفرماید این چه حرفیه بفرماید داخل. به بقیه سلام کرد . خداروشکر داداش و خانوم ش مثل خود ترانه بودن و خیالم راحت بود. با چشم دمبال طاهر گشت که گفتم: - توی اتاق روبروی هستن بفرماید داخل. سری تکون داد و وارد اتاق شد. داشتم با بچه ها سفره رو جمع می کردم که ترانه توی استانه در اتاق اومد و بی جون صدام کرد: - مهدی. سریع سمت ش رفتم و گفتم: - جانم خانوم بیدار شدی؟ خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - خوبم عزیزم ببخشید نگرانت کردم بی زحمت رخت خواب می دی به داداش و زن داداشم؟ خسته راه ان. حتما ی گفتم و وارد اتاق شدم. بقیه خواستن بلند بشن که گفتم: - کجا واقعا من شرمنده شدم امروز همه چی بهم ریخت اولا که من درست پذیرایی نکردم شام هیچکس حق رفتن نداره زنگ بزنید عیال هم بیان امشب و همین جا باشید ناسلامتی فردا شب عروسی من و اقا مهدیه نمیشه که خونه خالی باشه! برادرمم که اومده باید یه جشن بگیریم. فرمانده مهدی گفت: - دخترم حالت مساعد نیست باید استراحت کنی . لبخندی زدم و گفتم: - خوبم پدر جان بهتر از این نمی شم شما هم امشب باید توی این شادی کنار ما باشید زنگ بزنید خانواده هاتون بیان . مهدی بیرون اومد و حرفام رو شنیده بود لبخند به لب داشت و به پیروی از من گفت: - خانوم راست می گه خیلی وقته دور هم جمع نشدیم. سفره رو جوونا کمکم جمع کردن و مهدی شام رو سفارش داد. کم کم خانواده های بقیه اومدن و با روی خوش از همه استقبال کردم. برای اینکه ما راحت باشیم مهدی حیاط رو پر فرش کرد و مرد ها رفتن بیرون ولی پر عنرژی تر از این حرفا بودن و شروع کردن فوتبال بازی . کنار زینب زن داداشم نشستم و گفتم: - خوبی؟ همین کلمه کافی بود اشک ش بریزه رو گونه اش جلوی بقیه و منو محکم توی بغل ش بگیره: - خیلی خوشحالم که پیدات کردیم و برگشتیم نمی دونی طاهر توی چه عذابی بود همش می ترسید بلایی سر تو اومده باشه مخصوصا که این چند ماه از پیش پدرت رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود توروخدا کنار طاهر بمون اون توی این مدت از غصه اب شده. جلوی اشک هامو گرفتم و گفتم: - گریه نکن دیگه منم گریه ام می گیره بعدی مهدی میاد کفری می شه ناسلامتی فردا عروسی منه نباید انقدر گریه کنم خوب نیست من کنار داداشم می مونم حساب اون کسی که ما رو جدا کرده حتما می رسم نگران نباش دیگه نمی تونه کاری بکنه اروم باش. سری تکون داد و خانوم فرمانده که نسبت به بقیه پخته تر بود گفت: - نباید توی این وصلت اسمونی حرفی از جدایی و غم باشه خدا خوشش نمیاد انقدر این وصلت مبارکه که نیمه گمشده هم همو پیدا کردن خواهر به برادر رسیده و برادر به خواهر باید نماز شکر بخونید. کم کم بساط شادی پهن شد و همه لباس عروس و وسایل مو نگاه می کردن. اون شب بهترین شب عمرم بود خیلی خوش گذشت. ساعت ۱۱ بود انقدر گفتیم و خندیدیم که همه خسته بودن. یکی شعر می گفت یکی ترانه محلی می خوند و بقیه دست می زدن یکی جوک می گفت و یکی خاطره تعریف می کرد حرفی از غیبت و بدگویی نبود همه خانوم های فهمیده ای بودن شاد بودن بدون گناه. مرد ها هم پشه بند زدن و همون توی حیاط خابیدن. ساعت1 شب بود و فقط من و مهدی بیدار بودیم که داشتیم پیامک بهم می دادیم: - خانوم جان خسته نیستی؟ +نوچ دلم برات تنگ شده! - خانوم جان از پنجره هم نگاه کنی منو می بینی دلتنگی ت رفع بشه عزیز جان! +همه جا خانوم ها خابیدن راه نیست بیام نگاه کنم. مهدی استیکر خنده فرستاد . یهو نوشت: - بقیه رو قال بزاریم بریم گلزار شهدا؟ بهترین پیشنهاد بود. سریع قبول کردم که مهدی گفت: - کاپشن منو بیار که قندیل بستم. منم نوشتم باشه. هر طوری بود از بین بقیه رد شدم و حتا نتونستم چادر سیاه مو برادرم و با همون چادر سفید و فقط تونستم کاپشن و پالتو خودم و بردارم و طوری که مزاحم بقیه نشم از خونه بزنم بیرون. کفش هامو نپوشیدم که صدا بده و توی دستم گرفتم. مهدی هم پاورچین پاورچین سمتم اومد و دستمو گرفت و الفرار. توی ماشین نشستیم و هر دوتامون خندیدیم.