👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت80
#سارینا
گفتم:
- حالا بازم می گی واسه راحتی من بود؟ مگه تو اصلا به من فکر می کردی شازده؟
با خشم گفت:
- این چرندیات چیه بس که افکارت مریض شده.
با خشم برگشتم و دو تا طیله ی سرخ و اشکی مو دوختم به دو تا چشمش که متعجب نگاهم کرد و داد کشیدم:
- ذهن من مریض نشده تو حافضه ات کوتاه شده یه عقب گرد بزن به 2 سال پیش دو ساعت بعد از این محل پارک خوب فکر کن یادت اومد؟ همه اینایی رو که گفتم تو گفتی تو فهمیدی؟یادت اومد؟
کم اورد و عصبی شد.
با پوزخند گفتم:
- چی شد یادتون اومد؟
یهو داد کشید:
- اه بس کن دیگه زخم زبون هاتو اوردمت بیرون خوش باشیم دور برداشتی هیچی نمی گم منو بگو هی می خوام از دل ش در بیارم دل که نیست سنگه! من اهل منت کشی نیستم.
دیگه نموندم! بازم زد له کرد.
من احمق چرا بهش رو دادم و اومدم؟
دوید دنبالم:
- سارینا وایسا .
محل ش ندادم و از ماشین عبور کردم و زنگ زدم اسنپ.
به زور تونستم بین گریه هام ادرس رو بگم.
بازمو گرفت که برگشتم و یه کشیده محکم حواله ی صورت ش کردم و با هق هق داد زدم:
- فقط گمشو نبینمت دیگه.
از خشم سرخ شده بود و دست ش رفت بالا.
پوزخندی بهش زدم و پلکی زدم که قطره های درشت اشک با سرعت ریخت و به دست ش نگاه کردم و گفتم:
- می خوای بزنی؟
اه ای گفت و دست شو پایین اورد.
به راه ام ادامه دادم و با رسیدن اسنپ سریع سوار شدم.
شماره امیر رو گرفتم و با گریه همه چیو براش گفتم انقدر عصبی شده بود که حد نداشت و گفت حساب سامیار رو می رسه.
#سامیار
با اعصابی خورد کمی توی خیابون چرخ زدم و مامان زنگ زد گفت برم خونه اقاجون ناهار اونجایم.
اصلا حال و حوصله نداشتم ولی چون مامان اصرار کرد دل شو نشکوندم.
در سالن و وا کردم و داخل رفتم.
همه بودن الا سارینا.
سلام ی کردم که امیر با خشم نگاهم کرد بلند شد و جلوم وایساد.
بهش نگاهی کردم که دست ش بالا رفت و مشت محکمی حواله ی صورت ام کرد و دومی رو محکم تر زد که عقب رفتم و هین همه بالا رفت.
دستشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت:
- ببین شازده دفعه بعدی ببینم دور سارینا بپلکی حرمت اینکه پسرعموم هستی می زارم کنار حرمت اینکه بابات عمومه می زارم کنار می دم انقدر بزنتت انقدر بزنتت که خون بالا بیاری می دم طوری بزنتت که جای 6 ماه سارینا 1 سال بری کما فهمیدی؟
دستمو به بینی م کشیدم و گفتم:
- سارینا دختر عمومه هر چقدر خوام می رم سمت ش.
یقعه امو گرفت و گفت:
- دیگه خیلی داری زر می زنی جناب سرهنگ .
پوزخندی زدم و گفتم:
- رابطه من و سارینا به تو ربطی نداره.
نیشخندی زد و گفت:
- عجب!
و بلند داد زد:
- سارینا بیا کارت دارم.
کمی بعد سارینا از پله ها اومد پایین و با دیدن ما سمت امیر اومد و گفت:
- جانم داداش؟
امیر زل زد بهم و گفت:
- همه کارت کیه؟ به کی همه چیو می گی؟ کی همه کار ها رو برات انجام می ده؟ با اجازه کی کاری رو انجام می دی؟
سارینا لب زد:
- تو داداش.
امیر خنده عصبی کرد و گفت:
- رابطه تو و سامیار به من ربط داره دیگه؟
نشست رو مبل و گفت:
- اره.
امیر با خشم گفت:
- و امروز کدوم بیشرفی اذیتت کرد؟
سارینا بهم نگاهی انداخت و با غم گفت:
- همونی که یقعه اش تو دستته!
امیر گفت:
- شنیدی دیگه؟کر که نیستی!
هلش دادم عقب و گفتم:
- من می رم سمت سارینا ببینم کی می خواد جلومو بگیره.
امیر حمله کرد سمتم و بی هوا مشت محکمی توی فک ام کوبید و منم مشت محکمی بهش زدم.
بقیه سریع سمتمون اومدن سارینا با جیغ و گریه بین دوتامون وایساد.
رو به امیر گفت:
- داداش اروم باش گونه ات کبود شد.
ای کاش می شد نگران منم باشه!
اما بد خراب کرده بودم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت79 #مهدی متعجب گفتم: - مردک؟ کی رو می گی؟ طاهر گفت: - پ
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت80
#مهدی
ذهنم حسابی درگیر شده بود.
رو به بقیه گفتم:
- شرمنده واقعا شوکه شدیم شما بفرماید ناهار از دهن افتاد.
کسی زیاد میل ش به غذا نمی کشید اما دستپخت ترانه هم رو به وجد میاورد.
دوباره صدای زنگ در بلند شد.
این دفعه یه خانوم چادری بود.
سلام کردم و گفتم:
- سلام علیکم بفرماید خواهر؟
چمدون رو پایین گذاشت و گفت:
- سلام اقا مهدی من زینب هستم همسر طاهر برادر خوهرتون.
لب زدم:
- بعله بعله خوش اومدید بفرماید داخل .
ساکت و بلند کردم و گفت:
- شرمنده سنگینه.
درو بستم و گفتم:
- نفرماید این چه حرفیه بفرماید داخل.
به بقیه سلام کرد .
خداروشکر داداش و خانوم ش مثل خود ترانه بودن و خیالم راحت بود.
با چشم دمبال طاهر گشت که گفتم:
- توی اتاق روبروی هستن بفرماید داخل.
سری تکون داد و وارد اتاق شد.
داشتم با بچه ها سفره رو جمع می کردم که ترانه توی استانه در اتاق اومد و بی جون صدام کرد:
- مهدی.
سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- جانم خانوم بیدار شدی؟ خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم عزیزم ببخشید نگرانت کردم بی زحمت رخت خواب می دی به داداش و زن داداشم؟ خسته راه ان.
حتما ی گفتم و وارد اتاق شدم.
#ترانه
بقیه خواستن بلند بشن که گفتم:
- کجا واقعا من شرمنده شدم امروز همه چی بهم ریخت اولا که من درست پذیرایی نکردم شام هیچکس حق رفتن نداره زنگ بزنید عیال هم بیان امشب و همین جا باشید ناسلامتی فردا شب عروسی من و اقا مهدیه نمیشه که خونه خالی باشه! برادرمم که اومده باید یه جشن بگیریم.
فرمانده مهدی گفت:
- دخترم حالت مساعد نیست باید استراحت کنی .
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم پدر جان بهتر از این نمی شم شما هم امشب باید توی این شادی کنار ما باشید زنگ بزنید خانواده هاتون بیان .
مهدی بیرون اومد و حرفام رو شنیده بود لبخند به لب داشت و به پیروی از من گفت:
- خانوم راست می گه خیلی وقته دور هم جمع نشدیم.
سفره رو جوونا کمکم جمع کردن و مهدی شام رو سفارش داد.
کم کم خانواده های بقیه اومدن و با روی خوش از همه استقبال کردم.
برای اینکه ما راحت باشیم مهدی حیاط رو پر فرش کرد و مرد ها رفتن بیرون ولی پر عنرژی تر از این حرفا بودن و شروع کردن فوتبال بازی .
کنار زینب زن داداشم نشستم و گفتم:
- خوبی؟
همین کلمه کافی بود اشک ش بریزه رو گونه اش جلوی بقیه و منو محکم توی بغل ش بگیره:
- خیلی خوشحالم که پیدات کردیم و برگشتیم نمی دونی طاهر توی چه عذابی بود همش می ترسید بلایی سر تو اومده باشه مخصوصا که این چند ماه از پیش پدرت رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود توروخدا کنار طاهر بمون اون توی این مدت از غصه اب شده.
جلوی اشک هامو گرفتم و گفتم:
- گریه نکن دیگه منم گریه ام می گیره بعدی مهدی میاد کفری می شه ناسلامتی فردا عروسی منه نباید انقدر گریه کنم خوب نیست من کنار داداشم می مونم حساب اون کسی که ما رو جدا کرده حتما می رسم نگران نباش دیگه نمی تونه کاری بکنه اروم باش.
سری تکون داد و خانوم فرمانده که نسبت به بقیه پخته تر بود گفت:
- نباید توی این وصلت اسمونی حرفی از جدایی و غم باشه خدا خوشش نمیاد انقدر این وصلت مبارکه که نیمه گمشده هم همو پیدا کردن خواهر به برادر رسیده و برادر به خواهر باید نماز شکر بخونید.
کم کم بساط شادی پهن شد و همه لباس عروس و وسایل مو نگاه می کردن.
اون شب بهترین شب عمرم بود خیلی خوش گذشت.
ساعت ۱۱ بود انقدر گفتیم و خندیدیم که همه خسته بودن.
یکی شعر می گفت یکی ترانه محلی می خوند و بقیه دست می زدن یکی جوک می گفت و یکی خاطره تعریف می کرد حرفی از غیبت و بدگویی نبود همه خانوم های فهمیده ای بودن شاد بودن بدون گناه.
مرد ها هم پشه بند زدن و همون توی حیاط خابیدن.
ساعت1 شب بود و فقط من و مهدی بیدار بودیم که داشتیم پیامک بهم می دادیم:
- خانوم جان خسته نیستی؟
+نوچ دلم برات تنگ شده!
- خانوم جان از پنجره هم نگاه کنی منو می بینی دلتنگی ت رفع بشه عزیز جان!
+همه جا خانوم ها خابیدن راه نیست بیام نگاه کنم.
مهدی استیکر خنده فرستاد .
یهو نوشت:
- بقیه رو قال بزاریم بریم گلزار شهدا؟
بهترین پیشنهاد بود.
سریع قبول کردم که مهدی گفت:
- کاپشن منو بیار که قندیل بستم.
منم نوشتم باشه.
هر طوری بود از بین بقیه رد شدم و حتا نتونستم چادر سیاه مو برادرم و با همون چادر سفید و فقط تونستم کاپشن و پالتو خودم و بردارم و طوری که مزاحم بقیه نشم از خونه بزنم بیرون.
کفش هامو نپوشیدم که صدا بده و توی دستم گرفتم.
مهدی هم پاورچین پاورچین سمتم اومد و دستمو گرفت و الفرار.
توی ماشین نشستیم و هر دوتامون خندیدیم.