در واقع شکست شما رو ضعیف نمیکنه بلکه فقط امیدتون و پایین میاره! پس اگه ناامید نشین ، شڪست تاثیرۍ روتون نزاشته😇🌱
#انگیزشے
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلادباسعادت
حضرتزینالعابدین
امام سجاد علیہ السلام
برتمام شیعیان مبارڪ🥰🥳❤️
#جانشین
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
اگه یه رفیقی دارین که تلفنی باهاش چند ساعت حرف میزنین
چتتون تا نصف شب طول میکشه
و حتی وقتی همو می بینند
بازم کلی حرف نگفته با هم دارید
شما بهترین جفت روحی رو دارین نگهش دارین 💗🫂
#حسِخوب
-ناظم حکمت یهجا میگھ !
«من، خیلی بهناحق، از تو دور ماندهام ».
همهی غموغصه تو همون چند کلمهس ؛
خیلی بھ ناحق . . 🪴!
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت7 #زینب و نفسی تازه کردم. فرمانده گفت: - علیکم و سلام. وای خاک بر سرم سلام نکردم. س
#جبھہ_عاشقے
#قسمت8
#زینب
ادامه داد:
- هر جا پا می زاره اونجا و اون فضا کلا شاد می شه ادم غم هاش یادش می ره!خدا براتون حفظ ش کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم لطف دارید حالش خوبه کمیل؟
سری تکون داد و گفت:
- اون که بعله .
خداروشکری گفتم.
فرمانده داد زد:
- اسامی که می خونم اماده بشه برای رفتن به جلو.
و شروع کرد به خوندن اسامی.
و اخرین نفر گفت:
- و خواهر
لب زد:
- سرمدی!
سری تکون داد و گفت:
- و خواهر سرمدی برادرا به خط بشید سریع!
همه توی تکاپو افتاده بودن تا زود تر اماده بشه برای رفتن به جلو.
خیلی هم خوشحال بودن.
هر گردان که جلو تر می رفتن کار سخت تر می شد و امکان شهید یا مجروح شدن بیشتر!
سر از پا نمی شناختن و تند تند عرض 5 دقیقه همه به خط شدن .
اینجا یه حال و هوای دیگه ای داشت.
انگار قطعه ای از زمین نبود!انگار قطعه ای از بهشت بود.
هر ثانیه صدای ذکر و قران یه نفر بلند می شد.
نه فساد بود نه دزدی نه حروم خوری!
چیز بد اینجا جایی نداشت بلکه انگار هر کی بد بود و می خواست خوب بشه باید حتما می یومد اینجا.
ادم حس و حال پاکی و رهایی بهش دست می ده.
رهایی از هر چیزی از هر چیز بدی و پلیدی و چیز های رنگا برنگ دنیا.
اقا بزرگ همیشه می گفت دنیا مثل یه بازی کثیفه!هر روز به یه شکل خودشو درمیاره تا ما رو جذب زیبایی ظاهر فریبنده اش بکنه و توی باطن گرداب خودش غرق کنه!
الحق هم که راست می گفت!
با صدای فرمانده بلند شدم و ساک مو روی دوشم انداختم و ساک دارو ها رو هم دستم گرفتم.
واقعا پوتین پوشیدن سخت بود احساس می کردم پاهام تاول زده و خیلی هم سنگین بود!
منی که یک روز هم نشده اومدم این حال رو داشتم اونایی که چند ساله توی جبهه ان چی؟
گرمای شدید خرمشهر و ابادان .
سرمای شدید مثل الان!
واقعا طاقت فرسا بود لعنت بهت صدام لعنت بهت.
از در نیسان که تمام گل بهش ریخته بودن و رنگ زمین شده گرفتم و بالا رفتم و اخرش نشستم و امیر هم با فاصله از من نشست.
حاج اقا و فرمانده اومدن.
فرمانده اومد بالا و حاج اقا با دیدن من گفت:
- چرا اومدی عقب دخترم؟برو جلو.
لب زدم:
- ممنون حاج اقا ولی من می خوام اینجا بشینم دیگه منم سربازم می خوام پیش بقیه سرباز ها باشم.
حاج اقا گفت:
- از شما معلومه که افتاب مهتاب ندیده ای دخترم مطمعنی به عقب ماشین عادت داری؟می تونی بمونی؟راه چال و چوله زیاد داره ها.
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته دختر خان ام دیگه همه می گن پرویی ت و زبون درازی ت هم مال اینکه دختر خان روستایی!ولی قراره فعلا اینجا موندگار بشم عادت می کنم حاج اقا.
سری تکون داد و گفت:
- هر جور راحتی دخترم.
و نشست و با صلوات رزمنده ها ماشین حرکت کرد.
ماشین مدام تکون می خورد و هی کمرم می خورد به باربند نیسان و حسابی کمرم درد گرفته بود.
در حدی که دیگه اومدم کف نیسان نشستم و حسابی هم سرد بود.
واقعا کی توی زمستون می شینه پشت نیسان؟
دوباره لعنت ی به صدام فرستادم.
فرمانده پتویی بهم داد و گفت:
- بیا دختر بنداز دور خودت.
سریع گرفتم و دور خودم پیچیدم.
یعنی داداشم با این همه سختی چیکار می کرد؟! خدا می دونه داداش حسین ام تمام این مدت چه چیز هایی رو که تحمل نکرده!
واقعا چقدر یه ادم می تونه بد ذات باشه که با یه دستورش خون هزاران هزاران جون و بریزه و عین خیال ش هم نباشه!
لب زدم:
- شاید اگر جنگ بود و داداشم خونه بود نمی زاشت من با سهند ازدواج کنم!اقا بزرگ جون ش برای حسین در می ره حرف اونو می خوند.
اشکامو پاک کردم و فرمانده گفت:
- برادرتون کجاست؟
با اه گفتم:
-3 سالی هست جبهه است اونم مثل کمیله عاشق خدمت به مردمه و جون ش برای ناموس ش در می ره! چند ماه یک بار نامه ای ازش به دستمون می رسه!
امیر نگران گفت:
- ابجی نکنه خان تا جبهه دنبالت بیاد!؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- ای کاش اقام بفهمه سهند معتاده و گرنه من و کمیل رو باهم می کشه!
تا خود دم دمای صبح توی راه بودیم اما کسی دم نزد!
کسی صداش در نیومد بگه سردمه!
بلکه تمام مدت نوبتی قران یا مداحی می خوندن و بقیه همراهی می کردن.
فکر کنم خدا ادم خوب هاشو همه رو اینجا دور هم جمع کرده بود. دم دمای صبح بود که به یه روستا رسیدیم با دید روستا چشمای من گرد شد وای خدایا باورم نمی شد! وحشت زده به اطراف نگاه می کرد..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت8 #زینب ادامه داد: - هر جا پا می زاره اونجا و اون فضا کلا شاد می شه ادم غم هاش یادش
#جبھہ_عاشقے
#قسمت9
#زینب
با دیدن روستایی که از هر طرف ش دود بلند می شد وحشت توی جون ام نشست.
مردمی که به خاک و خون کشیده شده بودن و کف زمین روستا افتاده بودن.
پیاده شدیم بهت زده وارد روستا شدیم.
به صغیر و کبیر رحم نکرده بودن.
چه اون پیرمرد چه اون پیرزن چه اون مادر و بچه در اغوش هم.
با دیدن تک تک این صحنه ها درد می کشیدم!
حتی یه نفر هم زنده نبود.
همه رو سلاخی کرده بودن حتی حیون ها رو هم بهشون تیر زده بودن .
احساس می کردم روح از تن ام رفته.
قلبم درد گرفته بود با دیدن این صحنه ها.
چند تا جوون رو به دار زده بودن و تیر بارون کرده بودن.
چشمامو با درد بستم حال هیچکس خوب نبود و حتی از شدت شوک و ناراحتی صدای نفس کشیدن مون هم به گوش هم نمی خورد!
با دیدن زن ی که بچه اش تازه به دنیا اومده بود و روده هاش هنوز بهش وصل بود و دور گردن ش پیچیده بودن رنگ ام پرید و اون مادر هم تیر توی گردن ش بود.
نزدیک بود پس بیفتم از شدت شوک و ناراحتی حس می کردم الانه که قلبم ایست کنه!
خدایا اینا ادم ان؟نه به خدا حیوون ها هم رحم می کنن گاهی اما اینا ...
حس کردم صدای گریه ای به گوشم خورد.
برگشتم سمت بقیه اونا هم همین طور.
سریع قدم هامونو بیشتر کردیم انگار که جونی به تن مون برگشته باشن.
رسیدیم به صدا از پشت یه در می یومد .
دو تا رزمنده با شتاب جلو رفتن و اون نخل ها رو انداختن و در رو عقب اوردن پرت کردن کنار.
یه بچه بود!هر کی بود قایم شده کرده بودن!
شاید8 ماهه بود.
نشسته بود و انقدر گریه کرده بود رنگ ش به سفیدی می زد و ماما ماما می کرد.
یکی از رزمنده ها بغلش کرد و من محو صورت زیباش شده بودم.
اصلا ساکت نشد و بیشتر گریه کرد یهو نگاهش خورد به من و ساکت شد.
همه متعجب به من و بچه نگاه کردن.
دست هاشو باز کرد و با ذوق خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و گفت:
- ماما ماما.
سمت ش قدم برداشتم که خودشو پرت کرد سمتم که سریع گرفتمش.
دودستی بهم چسبید و ساکت شد.
بقیه متعجب نگاهم می کردن!
خودمم تعجب کرده بودم.
بهش نگاه کردم که چشماش خسته روی هم رفت و خوابید.
فرمانده گفت:
- خداروشکر اینجایی دختر و گرنه با این بچه چیکار می کردیم حتما تلف می شد!
با صدای یکی از رزمنده ها نگاهمون و به جایی که گفته بود دوختیم یه دختر هم سن و سال من با قیافه ای که خیلی به من شبیهه بود افتاده بود و تیر خورده بود وسط پیشونی ش و چشماش باز بود.
فرمانده گفت:
- حتما مادر این بچه است چون شما بیش از حد به مادرش شبیهی فکر کرده مادرشی!
سری تکون دادم و امیر گفت:
- کار خدا رو ببین.
لب زدم:
- این بچه سردشه!گرسنه هم هست بگردید یه چیزی پیدا کنید شیر خشکی لاک ی چیزی.
همه بسیج شدن و توی خونه ها رو می گشتن بلکه چیزی پیدا کنن.
امیر با دو تا پتو اومد و دور بچه پیچیدم.
با صدایی سریع بلند شدم و سمت بقیه دویدم و توی کوچه بن بست پشت دیوار وایسادم.
نفس تو سینه ام حبس شد!
هنوز چند تا عراقی اینجا بود.