eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت8 #زینب ادامه داد: - هر جا پا می زاره اونجا و اون فضا کلا شاد می شه ادم غم هاش یادش
با دیدن روستایی که از هر طرف ش دود بلند می شد وحشت توی جون ام نشست. مردمی که به خاک و خون کشیده شده بودن و کف زمین روستا افتاده بودن. پیاده شدیم بهت زده وارد روستا شدیم. به صغیر و کبیر رحم نکرده بودن. چه اون پیرمرد چه اون پیرزن چه اون مادر و بچه در اغوش هم. با دیدن تک تک این صحنه ها درد می کشیدم! حتی یه نفر هم زنده نبود. همه رو سلاخی کرده بودن حتی حیون ها رو هم بهشون تیر زده بودن . احساس می کردم روح از تن ام رفته. قلبم درد گرفته بود با دیدن این صحنه ها. چند تا جوون رو به دار زده بودن و تیر بارون کرده بودن. چشمامو با درد بستم حال هیچکس خوب نبود و حتی از شدت شوک و ناراحتی صدای نفس کشیدن مون هم به گوش هم نمی خورد! با دیدن زن ی که بچه اش تازه به دنیا اومده بود و روده هاش هنوز بهش وصل بود و دور گردن ش پیچیده بودن رنگ ام پرید و اون مادر هم تیر توی گردن ش بود. نزدیک بود پس بیفتم از شدت شوک و ناراحتی حس می کردم الانه که قلبم ایست کنه! خدایا اینا ادم ان؟نه به خدا حیوون ها هم رحم می کنن گاهی اما اینا ... حس کردم صدای گریه ای به گوشم خورد. برگشتم سمت بقیه اونا هم همین طور. سریع قدم هامونو بیشتر کردیم انگار که جونی به تن مون برگشته باشن. رسیدیم به صدا از پشت یه در می یومد . دو تا رزمنده با شتاب جلو رفتن و اون نخل ها رو انداختن و در رو عقب اوردن پرت کردن کنار. یه بچه بود!هر کی بود قایم شده کرده بودن! شاید8 ماهه بود. نشسته بود و انقدر گریه کرده بود رنگ ش به سفیدی می زد و ماما ماما می کرد. یکی از رزمنده ها بغلش کرد و من محو صورت زیباش شده بودم. اصلا ساکت نشد و بیشتر گریه کرد یهو نگاهش خورد به من و ساکت شد. همه متعجب به من و بچه نگاه کردن. دست هاشو باز کرد و با ذوق خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و گفت: - ماما ماما. سمت ش قدم برداشتم که خودشو پرت کرد سمتم که سریع گرفتمش. دودستی بهم چسبید و ساکت شد. بقیه متعجب نگاهم می کردن! خودمم تعجب کرده بودم. بهش نگاه کردم که چشماش خسته روی هم رفت و خوابید. فرمانده گفت: - خداروشکر اینجایی دختر و گرنه با این بچه چیکار می کردیم حتما تلف می شد! با صدای یکی از رزمنده ها نگاهمون و به جایی که گفته بود دوختیم یه دختر هم سن و سال من با قیافه ای که خیلی به من شبیهه بود افتاده بود و تیر خورده بود وسط پیشونی ش و چشماش باز بود. فرمانده گفت: - حتما مادر این بچه است چون شما بیش از حد به مادرش شبیهی فکر کرده مادرشی! سری تکون دادم و امیر گفت: - کار خدا رو ببین. لب زدم: - این بچه سردشه!گرسنه هم هست بگردید یه چیزی پیدا کنید شیر خشکی لاک ی چیزی. همه بسیج شدن و توی خونه ها رو می گشتن بلکه چیزی پیدا کنن. امیر با دو تا پتو اومد و دور بچه پیچیدم. با صدایی سریع بلند شدم و سمت بقیه دویدم و توی کوچه بن بست پشت دیوار وایسادم. نفس تو سینه ام حبس شد! هنوز چند تا عراقی اینجا بود.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت9 #زینب با دیدن روستایی که از هر طرف ش دود بلند می شد وحشت توی جون ام نشست. مردمی
بچه رو پایین گذاشتم و تفنگم رو برداشتم حالت اماده باش. رزمنده ها اروم نگاه کردن. انگار که عراقی ها دنبال کسی باشن! یکی از رزمنده ها که عرب بود ترجمه کرد برامون و گفت: - دنبال یه دختر ان این فرمانده از اون دختره خوش‌ش اومده دنبال دختره است که عه با خودش ببره!باید شر شونو کم کنیم همین10 نفرن. اماده شلیک شدن و منم همین طور تا اگه نیاز بود کمک کنم. با یا زهرای بچه ها صدای شلیک بالا رفت و عراقی ها دو تاشون زخمی افتاد و بقیه سریع پناه گرفتن. صدای تیر اندازی بالا بود اما عجیب بود که این بچه گریه نمی کرد! چشم چرخوندم پشت سرم دیدم پتو خالیه! وای بچه کو؟ با بهت به جلو نگاه کردم که دیدم چهار دست و پا راه رفته و از دیوار رفته اون ور تر بلند یا حسینی گفتم و بی مقدمه دویدم از دیوار اون ور جست ام بغلش کردم دویدم و خودمو انداختم پشت ماشین که سوخته بود . روی کمر افتادم و یه غلط زدم نگران به بچه نگاه کردم که سالم بود و داشت نگاهم می کرد بعد هم خندید. وای خدایا شکرت. چند تا تیر به ماشین زدن ولی رزمنده ها شروع کردن به تیر اندازی و حواسشونو پرت کردن. پشت ماشین جاگیر شدم و به بقیه علامت دادم که خوبم. این بار بچه رو نشوندم و چند تا چیز میز اطراف ش چیدم نتونه تکون بخوره. زل زد بهم و شروع کرد به دست زدن. الهی قربون شیرین زبونی هات برم من. با دیدن زیر ماشین نگاهی به اصلحه ام کردم. کامل روی زمین دراز کشیدم و نشونه گرفتم. کامل تو دیدم بودن. اول اون عراقی که داشت با بی سیم کار می کرد تا خبر بده رو نشونه گرفتم و دو تا تیر توی پهلو ش زدم که افتاد. بعدی فرمانده رو که پشت ماشین تریلر بود و داشت با بی سیم دیگه ور می رفت نشونه گرفتم و دوتا پشت سر هم زدم که اولی خورد تو ماشین و دومی خورد نزدیک قلب ش که افتاد و تیر بعدی رو یکی از بچه ها بهش زد. تک تک دخل همه رو اوردیم. نگاهی به اطراف انداختم فقط یه عراقی پشت بشکه های اب نامحسوس قایم شده بود و نشونه گرفته بود لجن. بی تعلل زدمش. بقیه تازه متوجه این یکی شده بودن. فرمانده گفت سریع یه خوراکی برای بچه پیدا کنن باید سریع بریم ممکنه نیرو بیاد براشون. از داروخانه کوچیک روستا که در و پیکر ش در هم شده بود دارو های سالم شو برداشتیم و چند قوطی شیر خشک و لاک و پستونک و بقیه چیز ها هم پیدا شد. بقیه هم پتو و لباس برای بچه پیدا کردن با دو تا قابلمه سوپ. ازش خوردم خوب بود. سوار ماشین عراقی هاکه مونده بود شدیم و پرچم شونو انداختیم. خواستیم حرکت کردیم که یه دختر با لباس محلی همین روستا از توی بشکه ی ذخیره اب اومد بیرون. حتما خون دختری بود که عراقی ها دنبال ش بودن! فرمانده باهاش حرف زد و سریع سوار شدن. دختره با دیدن پسر بچه تو بغلم با تعجب نگاهم کرد و گفت: - تو چقدر شبیه غزالی! بقیه همون نگاهی انداختن و با تردید گفتم: - مادر همین بچه؟ سری تکون داد و اشک ریخت و گفت: - عراقی ها کشتن ش پدر شو سلاخی کردن محمد (بچه) دست کسی نمی موند از دیشب قایم ش کردم. شکه گفتم: - یعنی این بچه از دیشب تو سرما بوده؟ با گریه سر تکون داد و گفت: - محمد پیش هیچکس جز مادرش اروم نمی موند حتی پدرش خواست خداست پیش تو ارومه. متعجب سری تکون دادم. تو بغلم پتو پیچ بود و فقط صورت ش معلوم بود و داشت با چشای درشت قشنگ ش بهم نگاه می کرد. پیشونی شو بوسیدم که خندید و همه رو به وجد اورد نگاهش کنن. امیر خواست بغلش کنه و همین که بغلش کرد محمد بهش نگاه کرد و چهره منو که ندید بلند گریه کرد. امیر با هول دادش دستم و با دیدنم چسبید بهم و با دستای کوچیک ش لباس مو توی مشتش گرفت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
هَرڪس‌دَراَعماق‌دل‌خویش‌ گورستان‌ڪوچَڪۍدارد ؛ ازآنان‌ڪھ‌دوستِشان‌مۍداشتھ‌است 🌴💚 "‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313
-تمام‌عمرخندیدم‌بہ‌این‌عاشق‌بہ‌آن‌عاشق چنان‌عشقۍسرم‌آمد ، کہ‌من‌دیگرنمۍخندم🫂`❤️:‌}‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
جان ِ من است او . کپی خیر 🥲💙. .
غروب دلگیر خوابگاه🥺
یه چایی مون نشه؟ 😄
کوه برفی..🥺❄️ پ ن:به این کوچولوییش نگاه نکنید حکم کوه دماوند رو داره برا ما😂🏔 کپی نشه
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مظهر تمام ِخوبی ها میلادت مبارك 💚🕊 °° . ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
به دستور معلم جان برای علوم موشک درست کردیم 🥲😂😐🌸 کپی؟ لامومن