eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
صبحی میخاستم برم مدرسه این هوا رو دیدم ؛ هوا خیلی خوب ِ کلن ابرا قشنگ بودن خیلییی🥺😂☁️ . صبحی مدرسه‌ام بودیم سه بار بارون بارید و هعی قطع شد ⛈🕶🤣 . یبار وقتی سر صف بودیم بعد قطع شد . . یبار سر کلاس بعد قطع شد . . یبار هم زنگ آخر که قطع شد😔🤣👀 .
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سوال كرد : خدا كجاست؟ حضرت فرمودند : در قلب هاي شكسته❤️‍🩹 -پیامبرأکرم‌صلّي‌الله‌علیه‌وآله🫧 پ؛ن : و هوای ِ الان . .☁️ .
اولین روز برفی🥲💙((؛ . زمستان 1403 بماند یادگار *
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت19 #زینب گوشه چادر دراز کشیدم و محمد و توی بغلم خوابوندم و دستمو دورش حلقه کردم یه
به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - جانم فرمانده امری هست؟ سری تکون داد و گفت: - امر که نه عرضی هست برادر لطفا بریم چادر فرماندهی. سری تکون دادم و به حسن اشاره دادم سر بچه ها رو با مداحی هاش گرم کنه تا برگردم. وارد چادر فرماندهی شدیم و همه اینجا بودن. سلامی کردم و فرمانده گفت: - ما شنیدیم همسرت اومده جبهه درسته؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله والا خودم الان فهمیدم! فرمانده گفت: - یعنی چون تو اومدی جبهه اومدن؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه اینطور نیست که چون من اومدم دنبال ام اومده! حقیقت ش همسر من دختر کدخدای روستاست و توی روستا ما رسمه دختر عمو با پسر عمو ازدواج کنه من 50 دفعه رفتم خاستگاری ولی جواب منفی دادن و پدر همسرم می گه باید با پسر عموش ازدواج کنه که سهند پسر عموی همسرم معتاد و ادم درستی نیست!و اینکه همسرمم منو دوست داره و راضی نمی شه دختر هم که روی حرف پدر نه نمی تونه بیاره و دو روز بعد اومدن من به جبهه ظاهر می خواستن دیگه خاستگاری رسمی کنن که همسرم اومده جبهه . سری تکون دادن که فرمانده گفت: - شما که ازدواج نکردید درسته؟ سری تکون دادم و فرمانده گفت: - پس همسر شما چطور بچه 8 ماهه داره؟ چشمام گرد شد و بهت بده گفتم: - بچه؟ما بچه نداریم که اونم 8 ماهه؟ فرمانده به پست چی جدید که رسیده بود اشاره کرد و گفت: - بعله ایشون از گردان های عقب امشب رسیدن تقریبا همه می شناسن همسر و بچه اتون رو. کلا گیج شده بودم اخه من بچه ام کجا بود؟ رو به پستچی گفتم: - واقعا همسر من بچه دستش بود؟مطمعنین مال خودش بوده ما بچه نداریم! پستچی گفت: - والا من فقط می دونم همسر شما بچه داره و اسم ش محمده!خیلی هم شیرین زبون و خندونه همسرتون یه نامه هم دادن . گرفتم ازش و بازش کردم. بسم رب الشهدا و الصدیقین. سلام کمیل عزیزم! اگر بد خط و کوتاه نوشته ام به خاطر این است که وقت کم است و پستچی که قرار است نامه را برایت بیاورد نمی تواند صبر کند. من حالم خوب است و نکته مهمی که می خواهم برایت بگویم محمده ۸ ماهه است من به روستای مرزی رفتیم که مردم ان روستا همگی قتل عام شده بودند و تنها بازمانده این روستا محمد ۸ ماهه است و دخترکی جوانی! مادر این بچه بیش از حد به من شباهت دارد و محمد فکر می کند من مادرش هستم و بجز من پیش هیچکس حتی یک ثانیه هم نمی ماند و من می خوام یا اجازه ات محمد را بچه خودمان بدانیم و بزرگ ش کنیم! منتظر جوابت هستم یا حق. نامه رو بستم و برای بقیه توضیح دادم که چی شده! فرمانده گفت: - همسرت که فرار کرده و مطمعنن برگرده عواقب خوبی نداره بهتر برگردی عقب پیش همسرت اعزام ت می کنم به ابادان یه سری همسر رزمنده ها هم اونجا هستن که ساکن ان توی یک منطقه همسرت هم اونجا ساکن بشه و اونجا خدمت کنی! لب زدم: - اما اینجا به من نیاز هست همسر من می تونه از پس خودش بر بیاد و خدا مراقبشه! فرمانده نامه ای نوشت و گفت: - اون که بعله ولی میدون جنگ جای همسر تو نیست جوون این یه دستوره جنگ جنگه!چه توی خرمشهر چه ابادان چه هر جا با زخمی هایی که قراره برگردن عقب امشب برگرد! چشم ی گفتم و نامه رو گرفتم بیرون اومدم و بقیه تا فهمیدن قراره برم تک تک جلو اومدن و بغلم کردن. توی همین مدت کم که تازه دیروز رسیده بودم به این گردان حسابی به هم وابسته شده بودیم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت20 #کمیل به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - جانم فرمانده امری هست؟ سری تکون داد و گفت:
پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم . البته که نمی تونستم بهش بگم بچه! چه بسا که 13 ساله های ما الان هر کدوم مثل یه مرد توی جبهه ها می جنگیدن! اینا بچه نیستن! اما طاقت شنیدن کلمه شهادت از دهن امید رو نداشتم. خاله می فهمید حتما سکته می کرد! جون ش به جون امید وصل بود البته که امید خیلی خاله رو می خواست و ور دست ش بود محال بود کاری بگه و امید نگه چشم! از خاک ریز پایین اومدم سمت قسمت اشپزخونه رفتم. محمد توی بغلم جا به جا کردم و به رزمنده های اشپز نگاه کردم. با دیدن من جون گرفتن و یکی ش گفت: - ابجی بلدی غذا درست کنی؟ سری تکون دادم وگفتم: - غذا های من توی روستا تک بوده فقط محمد و چیکار کنم؟ یکی از رزمنده ها گفت: - مثل قدیم ببندش به کمرت ابجی. فکر خوبی بود . یه روسری رو به حالت حاصی بستم دور کمرم و محمد و امید بلند کرد از توی اون روسری رد کرد. حالا دیگه به کمرم بسته بود و راحت تر بودم. با دستای کوچولو ش لباس مو گرفته بود و سرشو به کمرم تکیه داده بود. شروع کردم به پخت و پز و چون فرز بودم سریع اماده اش کردم. بلاخره بعد از دوساعت همه چیز اماده بود و کلی ازم تشکر کردن. البته که وظیفه ام بود. سمت چادر فرماندهی رفتم و خسته نه باشید ی رو به فرمانده ها گفتم. امید از پشتم محمد و در اورد بچه ام خواب بود. روسری رو دور کمرم وا کردم و محمد و گرفتم سر جاش خوابوندم و به امید گفتم: - امید برو از اشپزخونه اینو پر اب جوش کن بیار محمد شیر نخورد خوابید بلند شه گرسنه است. سری تکون داد و سه تا لاک شو گرفت و رفت. نشستم کنار محمد و رو به فرمانده گفتم: - راه نداره من امشب برم جلو؟ فرمانده گفت: -گفتم بهت که خواهر من دختر من نمی شه!عملیاته سخته با چهار تا بمب و موشک تمام نمی شه جنگ به تمام معناست به صغیر و کبیر رحم نمی کنن دسته دسته شهید و زخمی میارن اونجا جای زن و بچه و دختر نیست! سری تکون دادم راست می گفت پس کوتاه اومدم. حدود یک ساعت محمد بیدار شد و دستشو مک می زد این یعنی اینکه گرسنه اشه! لاک شیر شو برداشتم و توی دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن و با دستش پاشو می گرفت میاورد بالا بازی می کرد. هم غذا رو می خواست هم بازی. باید حتما تست می کردم ببینم شنوایی ش سالمه یا نه! رو بروم وسط چادر نشوندمش و به رزمنده سمت چپی اشاره کردم. که با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت نگاهش کرد و به راستی اشاره کردم که اون با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت این یکی رو نگاه کرد. خودم دست زدم که بهم نگاه کرد و خندید و دست زد. قربون صدقه اش رفتم و دستامو باز کردم که چهار دست و پا با ذوق خودشو بهم رسوند و خودشو انداخت تو بغلم. بغلش کردم و صورت شو بوسه بارون کردم. غروب بود که چند تا امبولانس و تویتا زخمی ها و شهدا رو از خط مقدم فرستادن عقب. محمد و بغل کردم و سمت تویتا و اتوبوس رفتم. شهدا رو که مستقیم فرستادن عقب تر. چند تا از زخمی ها هم شهید شده بودن که اونا رو هم فرستادیم عقب چند تایی وعض شون وخیم بود و بغضی ها هم نه! محمد وجفتم نشوندم و سریع دست به کار شدم. ۵ نفری بودن که امید به زنده بودن شون نبود با دیدن تک تک شون حالم بد شده بود و اشکام مدام سر می خورد روی گونه ام. با پشت دست اشکامو پاک کردم و لعنتی زیر لب به صدام فرستادم. پهلوی رزمنده رو بستم تا جلوی خون ریزی شدید و بگیرم. حدود15 سالش بود و بیهوش بود اما گاهی از درد ناله می کرد لباش خشک شده بود و رنگ ش زرد زرد شده بود. نمی دونستم جلوی خون ریزی پهلو رو بگیرم یا جلوی خون ریزی تیر های توی کتف ش رو. سه تا تیر خورده بود و اصلا وعضیت خوبی نداشت. خر خر می کرد و نفس می کشید. با دیدن ش حس می کردم دارم غذا می کشم و بدتر گریه می کردم. یهو قلب ش نزد. وحشت زده نگاهش کردم سرمو نزدیک قلب ش بردم نمی زد نبظ ش نمی زد رنگ گردن ش نمی زد. دستمو روی قلب ش گذاشتم و تند تند فشار دادم اما هیچی به هیچی!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت21 #زینب پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم . البته که نمی تونستم بهش بگم بچه!
هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم. دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود. خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد. می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن! با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه. تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود. با رنگی پریده نبظ شو گرفتم. چشامو روی هم فشار دادم نمی زد! نبظ نمی زد و شهید شده بود. دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد. با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش. تیر توی پاش خورده بود. سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم. خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش. به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن. چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود. مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟ محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم: - همه شهید شدن. با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن! صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن . گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد. سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود. با دیدن فردی قلبم ایستاد. ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود. نکنه خودش نیست؟ بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور. خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟ قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم: - کمیل اومده کمیل من!