eitaa logo
پزشکی و اطلاعات دارویی و عمومی
179 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
14 فایل
📞 09190139934 ☎️ 09379094658
مشاهده در ایتا
دانلود
.. 🌼🌸 ✍ راز آرامش و فراغت از اضطراب چیست ؟ 🔹مردی سوار هواپیما شد . سمینارش تازه به پایان رسیده بود . او م‎رفت تا در سمینار بعدی شرکت کند ، و دیگران را به‌سوی خدا بخواند ، و به رحمت الهی امیدوار سازد . 🔸هواپیما از زمین برخاست . مدتی گذشت . همه به گفت‌وگو مشغول بودند . مرد در افکارش غوطه‌ور بود که ، در جلسه‌ بعدی چه‎ بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد . ناگاه ، چراغ بالای سرش روشن شد که کمربندها را ببندید . 🔹 اندکی بعد ، صدایی از بلندگو به گوش رسید : لطفاً همگی در صندلیهای خود بنشینید . طوفان بزرگی در پیش است . 🔸 موجی از نگرانی به دلها راه یافت ، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند . کمی گذشت . 🔹 طوفان شروع شد . صاعقه زد و نعره رعد برخاست . کم‌کم نگرانی از درون دلها به چهره‌ها راه یافت . بعضی دست به دعا برداشتند . طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین میرفت . گویی هم‌اکنون به زمین برخورد میکند ، و از هم متلاشی ‎میگردد . 🔸 مرد نیز نگران شد . اضطراب به جانش چنگ انداخت . از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود ، هیچ باقی نماند . سعی کرد اضطراب را از خود دور کند ، امّا سودی نداشت . 🔹 نگاهی به دیگران انداخت . همه آشفته بودند و نگران ، که آیا از این سفر جان سالم به در خواهند برد ؟ 🔸 ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد . آرام و بی‎صدا نشسته بود ، و کتابش را میخواند . آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فروبرده بود . 🔹 هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد . انگار طوفان مشتهای خود را به هواپیما میکوفت . امّا هیچکدام اینها در دخترک تأثیری نداشت . گویی در گهواره نشسته ، و آرام تکان ‎میخورد ، و در آن آرامش به خواندن کتابش ادامه میداد . 🔸مرد ابداً نمیتوانست باور کند . او چگونه میتواانست چنین ساکت و خاموش بماند ، و آرامش خویش را حفظ کند ؟ 🔹 بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد ، و فرود آمد . مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند ، امّا مرد میخواست راز این آرامش را بداند . همه رفتند . او ماند و دخترک . 🔸 مرد به او نزدیک شد ، و از طوفان سخن گفت ، و سپس از آرامش او پرسید که : چرا هیچ هراسی در دلش نبود ، زمانی که همه آشفته بودند ؟ 🔹 دخترک به‌ سادگی جواب داد : چون خلبان پدرم بود . او داشت مرا به خانه میبرد . اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد ، و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند . 🔸 گویی آب سردی بود بر بدن مرد ، سخن از اطمینان گفتن ، و خود به آن ایمان داشتن ، این است راز : (( )) . 🔹 به خدای مهربانیها اعتماد کنیم ، حتی در ، و بدانیم او است . 🌹🌺 👨‍⚕ 💉💊🩺 ╭━⊰🌹❀🕊❀🌹🍀⊱━╮          ๛🌼 •┈┈•❀🌸❀•┈┈• Join✨ 📚 https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌 ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀🌹⊱━╯