eitaa logo
پزشکی و اطلاعات دارویی و عمومی
160 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
14 فایل
📞 09190139934 ☎️ 09379094658
مشاهده در ایتا
دانلود
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
.. 🌹🌼 👈 : 📚 ✍ پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه ، بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد ، و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد‌ ! و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، و پدر هم قبول کرد . روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه ، فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ، بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت : من‌ از شما خواستم ، تمام‌ِ‌ دوستانم را دعوت كنيد ، اما اينها كه فقط شش نفر هستند . پدر به پسر گفت : من با تک تک دوستانت تماس گرفتم ، و به آنان گفتم : مشكلی برای تو پيش آمده ، و به كمک آنها احتياج داری ؛ و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند . بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز ، همه اينجا هستند . دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی 👍♥️ 👨‍⚕ 💉💊🩺 ‌‌‎‎‎‎‌🌷❖═▩◕✿🕯️✿◕▩═❖‌🌷 ❣.•°``°•.¸.•°``°•.❣💜 ‎‌‎ 📚 @Dr_Ali_Mokarrami🖌       •.¸            ¸.•           °•.¸¸.•°`             ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)          (¸.·´    (¸·´      ♥️ ╭┈────『🌻』 ╰┈➤ •🌻•✾• •✾•🌻• 𝗝𝗢𝗜𝗡☞ ❤️‌ ✦⃟░⃟‌‌‌‌‌‌‌‌✮‎. 📚 https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌 ❖️⃟࿐ ‌♡⠀    〇⠀    ⎙⠀  ⌲⁣ ˡⁱᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ  ˢᵃᵛᵉ  ˢʰᵃʳᵉ    ❆┈•𝑱𝒐𝒊𝒏 𝑷𝒍𝒆𝒔𝒂𝒆•┈❆ ❥•✦◍❁♥️⃝⃔⭐∞❁◍✦•❥
.. ✅✅ 🔘  : ⬇️⬇️ " بسیار باید ، تا پخته شود ... ! بدانیم که برای موفق شدن تنها بودن کافی نیست ! باید اطلاعات و کسب کرد ... ! "👌 چوپانی را فرزندی بود و کاردان ... ! این پسر به‌ پدر در ( ) یا شمارش و آمارگیری از گوسفندان کمک میکرد‌ . هر غروب پسر گوسفندان را میشمرد ، و چند و چون کار را به پدر میداد ، تا پدر از نتیجه کارش شود . تا اینکه پسر بزرگ شد ، و به دنبال کسب راهی شهر شد ... ! بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد ، بالاخره پسر شد ، و به خدمت پدر بازگشت . پدر در کمال مسرت و ، روزی از او خواست تا باز در گوسفندان به او کمک کند ؛ فرزند هم با تمام اشتیاق کرد . گوسفندان وارد شدند ، اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود ، چون معلوم بود که هنوز آنها را بشمرد ! به همین دلیل از پدر خواهش کرد که ، بار دیگر گوسفندان را برگرداند ، و از وارد آغل کند ؛ ولی مثل این که پسر نتوانست برای بار دوم و ... بار ... هم موفق شود و نصفِ شد ! پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود ، از در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید : قبلاً بار اول گوسفندان را میشمردی ، و آمارش را به من میدادی ، اما الان تا نصفِ شب هم از عهده این کار بر نیامده‌ای ؟ چیست ؟ پسر گفت : قبلاً که باسواد نبودم ، و ضرب و تقسیم و توان نمیدانستم کله گوسفندان را میشمردم ... ! اما الان باسواد شده‌ام ، گوسفندان را میشمرم و تقسیم بر ۴ میکنم ، ولی نمیدانم چرا در نمی‌آید ؟ 👈  ! گاهی انسان به علت داشتن " یک سری اطلاعات سطحی ، " فکر میکند که با این اطلاعات باید تمام سوالات را دهد ، یا آنها را به گونه‌ای پیچیده و کند ! اما دوستان عزیز همیشه به داشته باشیم که ؛ هر سوال ، جواب دارد ، و نیازی نیست آن را " و " کنیم ! چون شما بارها " " کرده‌اید که جواب سوالات بعد از آنها چقدر آسان بوده است ... ! " پس باشد ؛ " و " قدمی است رو به ، نه پیچیده کردن ! ☑️☑️ 👨‍⚕ 💉💊🩺 ‌‌‎‎‎‎‌🌷❖═▩◕✿🕯️✿◕▩═❖‌🌷 ❣.•°``°•.¸.•°``°•.❣💜 ‎‌‎ 📚 @Dr_Ali_Mokarrami🖌           •.¸            ¸.•               °•.¸¸.•°`              ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)           (¸.·´    (¸·´      ♥️ ╭┈────『🌻』 ╰┈➤ •🌻•✾•  •✾•🌻• 𝗝𝗢𝗜𝗡☞ ❤️‌ ✦⃟░⃟‌‌‌‌‌‌‌‌✮‎.    📚 https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌   ❖️⃟࿐   ‌♡⠀    〇⠀    ⎙⠀  ⌲⁣ ˡⁱᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ  ˢᵃᵛᵉ  ˢʰᵃʳᵉ    ❆┈•𝑱𝒐𝒊𝒏 𝑷𝒍𝒆𝒔𝒂𝒆•┈❆ ❥•✦◍❁♥️⃝⃔⭐∞❁◍✦•❥
.. ✅✅ داستان کوتاه :📚 یک روز ، مبارزی سامورایی ، پیش استاد آمد و سوال کرد : آیا بهشت و جهنمی هست ؟ اگر هست ، پس دری که بشود از آن وارد شویم ، کجاست تا بتوانم از یکی ، چشم‌پوشی کرده ، و داخل آن یکی شوم ؟ استاد گفت : تو یک سامورایی هستی ؟ پس چرا مثل فقرا و گدایان میمانی ؟ مبارز آن قدر عصبانی شد که ، کلاً دلیل حضورش نزد او را فراموش کرد . استاد ، غرور او را شکسته بود . مبارز از شدت عصبانیت ، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید ، تا استاد را بکشد . استاد با خنده گفت : این در ورودی جهنم است . اینگونه عصبانی شدن ، و اینگونه شمشیر از غلاف کشیدن ، درِ جهنم را میگشاید . مبارز ، سریع اشتباهش را فهمید ، و شمشیر را در غلاف قرار داد . استاد باز لبخندی زد و گفت : هم‌اکنون و در این مکان ، در ورودی بهشت به رویت گشوده شد . لطفاً ملانصرالدین نباشید . ☑️☑️ 👨‍⚕ 💉💊🩺 ‌‌‎‎‎‎‌🌷❖═▩◕✿🕯️✿◕▩═❖‌🌷 ❣.•°``°•.¸.•°``°•.❣💜 ‎‌‎ 📚 https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌       •.¸            ¸.•            °•.¸¸.•°`             ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)          (¸.·´    (¸·´      ♥️ ╭┈────『🌻』 ╰┈➤ •🌻•✾• •✾•🌻• 𝗝𝗢𝗜𝗡☞ ❤️‌ ✦⃟░⃟‌‌‌‌‌‌‌‌✮‎. 📙 https://ble.ir/drali_mokarrami19 🖍 ❖️⃟࿐ ‌♡⠀    〇⠀    ⎙⠀  ⌲⁣ ˡⁱᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ  ˢᵃᵛᵉ  ˢʰᵃʳᵉ    ❆┈•𝑱𝒐𝒊𝒏 𝑷𝒍𝒆𝒔𝒂𝒆•┈❆ ❥•✦◍❁♥️⃝⃔⭐∞❁◍✦•❥
.. ✅✅ 💐 = یکی از افسانه‌های مشرق زمین ، اینگونه است که: شاهزاده‌ای بیرون شهر ، در حال گردش بود . بیماری وبا را دید و پرسید : این دفعه ، قصد داری چندین هزار نفر را به نیستی بکشانی ؟ بیماری وبا پاسخ داد : هزار نفر . زمانی دیگر ، گذار شاهزاده به وبا افتاد . اوو را سرزنش کرد که : چرا پیمان شکستی و به جای هزار ، پنج هزار را نابود کردی ؟ در جواب گفت : نه ، من همه‌ آنها را از بین نبردم ، مابقی که شامل چهار هزار نفر بودند ، از وحشت جان دادند . لطفاً ملانصرالدین نباشید . ☑️☑️ 𝗝𝗢𝗜𝗡☞ ❤️‌ ✦⃟░⃟‌‌‌‌‌‌‌‌✮‎. 📚 https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌 ❖️⃟࿐ ‌♡⠀    〇⠀    ⎙⠀  ⌲⁣ ˡⁱᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ  ˢᵃᵛᵉ  ˢʰᵃʳᵉ    ❆┈•𝑱𝒐𝒊𝒏 𝑷𝒍𝒆𝒔𝒂𝒆•┈❆ ❥•✦◍❁♥️⃝⃔⭐∞❁◍✦•❥
.. ✅✅ ❤️ : پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود . خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند . در نامه نوشته بود : خیل اسبان شما در فلان ولایت ، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند ، و اسبها وحشتزده دویده اند و ناگاه بعضیشان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند . گفتند : عمرخواجه دراز باد . مال دنیاست که کم و زیاد میشود . خودتان را اذیت نکنید . خواجه نظام الملک ، وزیر اعظم سلاجقه ، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد : از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم . به یاد ایام جوانی ام افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم . پدرم هر چه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد . استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت . من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم ، و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود . پدر و مادرم در درگاه ایستادند ، و شرمگین ، بدرقه ام کردند ! و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده ، و از خزانه غیبت به او ببخش ... ! امروز چهل سال از آن وقت گذشته . ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمیدانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست ، که صدها برابر آنرا دارا شده ام ، و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است .✔️ ☑️☑️ .
.. 📕 بهرام گرامی معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی در منطقه "تمبی" مسجد سلیمان را با‌ بیش از 200 هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است . او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو میکند . میگويد : من در خانواده‌ای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم . هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند ، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند . یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند . غم و غصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم . دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم . در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟ به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود . تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را  در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند . بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمده‌ای که آن یک ریال را به من پس بدهی" ؟ گفتم : " آری"  و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم . هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" . من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم‌ . مرد شدن‌ ، شاید تصادفی باشد ،  ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست ! ﻫﻤﻪ میتوﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ . اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند . که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است . ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ . .