eitaa logo
پزشکی و اطلاعات دارویی و عمومی
178 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
14 فایل
📞 09190139934 ☎️ 09379094658
مشاهده در ایتا
دانلود
.. 🌹🌸 این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه . 👇👇 🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک ، اشک از چشمو چارم جاری بود . در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه . برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند . 🔹پدرم بود . بازم نون تازه آورده بود . نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم . بابام میگفت : نون خوب خیلی مهمه . من که بازنشسته ام ، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم ، برای شما هم میگیرم . در میزد و نون رو همون دم در میداد ، و میرفت . هیچوقت هم بالا نمی اومد . هیچوقت . 🔹دستم چرب بود ، شوهرم در را باز کرد ، و دوید توی راه پله . پدرم را خیلی دوست داشت . کلا پدرم از اونجور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند . صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا . 🔹برای یک لحظه خشکم زد ! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم . همدیگه رو نمیبوسیم ، بغل نمیکنیم ، قربون صدقه هم نمیریم ، و از همه مهمتر سرزده ، و بدون دعوت جایی نمیریم . اما خانواده شوهرم اینجوری نبودن ، در میزدند و میامدند تو ، روزی هفده بار باهم تلفنی حرف میزدند . قربون صدقه هم میرفتند و قبیله ای بودند . برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود ، و هی اصرار میکرد ، و اصرار میکرد . آخر سر در باز شد ، و پدر مادرم وارد شدند . من اصلا خوشحال نشدم . 🔹خونه نامرتب بود ، خسته بودم . تازه از سرکار برگشته بودم ، توی یخچال میوه نداشتیم . چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد ، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید . شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد ، و اخمهای درهم رفته منو دید . پرسیدم : برای چی اینقدر اصرار کردی ؟ گفت : خوب دیدم کتلت داریم ، گفتم باهم بخوریم . گفتم : ولی من این کتلتها رو برای فردامون هم درست کردم . گفت : حالا مگه چی شده ؟ گفتم : چیزی نشده ؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم . 🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت : دختر جون ، ببخشید که مزاحمت شدیم . میخوای نونها رو برات ببرم ؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم . پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند . وقتی شام آماده شد ، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت . مادرم به بهانه گیاهخواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت ، و بازی بازی کرد . خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند ، و این داستان فراموش شد ، و پانزده سال گذشت . 🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند . چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت : نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود ؟ نکنه برای همین شام نخورد ؟ از تصورش مهره های پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند . راستی چرا هیچوقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم ؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برمیدارم . یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند . واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت ؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخورد . حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه خالی ، چنگال به دست ، کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت میداد ، آه بکشم ؟ 🔹 چقدر دلم تنگ شده براشون . فقط ، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند ، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه ، میوه داشتیم یا نه . چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد ! همه چیز کافی بود ، من بودم و بوی عطر روسری مادرم ، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست میگفت که : نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هرقدر بخوام میتونم کتلت درست کنم ، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد ، کسیکه توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که ، بوی مهربونی میداد . اما دیگه چه اهمیتی دارد ؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو میفهمی . 👈🏻 « . » 🙏 زمختی یعنی : 👇👇 ندانستن ، یعنی نفهمیدن ، یعنی توجه به ، و ... ! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ 👨‍⚕ 💉💊🩺 ╭┈────『🌻』 ╰┈➤ @Dr_Ali_Mokarrami •🌻•✾• •✾•🌻• ╭━⊰🌹❀🕊❀🌹🍀⊱━╮          ๛🌼 •┈┈•❀🌸❀•┈┈• Join✨ 📚https://eitaa.com/joinchat/2125201763C9d6e859d22🖌 ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀🌹⊱━╯