eitaa logo
✳️حکایات فرزانگان✳️
964 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
541 ویدیو
13 فایل
حکایات جالب ،پنداموز و شیرین از ائمه اطهار علیهم السلام ، بزرگان و فرزانگان @pharzanegan شالیزار سبز @shalizar_sabz ویراستی @azims برای ارتباط و ارسال پستهای مناسب این کانال ،از لینک زیر استفاده کنید. https://eitaa.com/a_sanavandi
مشاهده در ایتا
دانلود
لیست عناوین: لیست پستهای ویژه اربعین ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ لیست تلاوت روزانه قرآن کریم ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ لیست عناوین داستان های صوتی کتاب داستان راستان شهید مطهری ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ از ائمه اطهار علیهم السلام ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ متنوع: ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ (جدید)عناوین آموزش لهجه عراقی ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 👇👇لیست حکایات مرحوم نخودکی 👇👇 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ حکایات رجبعلی خیاط ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ مرحوم کافی . داستان حضرت سلیمان و مورچه جوان جیب بُر گاو بنی اسرائیل ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ حکایات آیه الله بهجت
  طفل بودم و در خدمت پدر رحمة الله علیه، در قریه «مایان» میهمان یکی از مریدان ایشان بودیم. روزی باتفاق اطرافیان آن شخص، به زیارت قبر «علاءالدین علی مایانی» رفتیم. مزار او در بالای کوهی بود. در راه، پدر فرمودند: تا می‌توانی سوره توحید را قرائت و به روح مرحوم علاءالدین هدیه کن. چون به محل قبر رسیدیم بعد از قرائت فاتحه، دستور دادند تا همراهان همگی از مقبره خارج شوند و به دامنه کوه روند و مرا نیز با خود به آنجا برند و منتظر مراجعت ایشان بمانند. به همان ترتیب عمل شد، اما چون توقف پدرم در آن مقبره طولانی گشت، من از غفلت میزبان و همراهان استفاده کرده و خود را به مقبره رسانیدم تا ببینم پدرم در چه حالت است. چون پشت در مقبره رسیدم، شنیدم که پدرم با صدای بلند، با صاحب قبر سخن میگویند و از سوی قبر نیز به ایشان پاسخ داده می‌شود. از شنیدن این مکالمه فریادی کشیدم؛ پدرم با شنیدن فریاد من از آنجا خارج شدند و نزد میزبان خود آمدند و او را ملامت کردند که چرا اجازه دادی «علی» به مقبره نزدیک شود؟ در هر حال، بازگشتیم و در میان راه، کدخدای ده، از پدرم به ناهار دعوت کرد و در خواهش خود اصرار ورزید. میزبان پدرم عرض کرد: اگر درخواست او را نپذیرید، می‌رنجد و ممکن است اسباب زحمت ما بشود. پدرم بنابه تقاضای میزبان خود، که یکی از سادات محترم بود، دعوت کدخدا را پذیرفتند. چون به منزل وی رفتیم. سفره گستردند و چند کاسه ماست و آبگوشت در آن قرار دادند. پدرم به کدخدا فرمودند: گاهی در کوهپایه‌ها و باغات، شب هنگام گاوها در باغ همسایه می‌چرند و ممکن است باغ مجاور، مال یتیمی و یا وقفی باشد، مباداگاو تو نیز دیشب، افسار گسیخته و در باغ مجاور چریده باشد. عرض کرد: گاو من بسته بود و چنین تصادفی رخ نداده است. پدرم لقمه نانی در آن ماست زدند و به دهان بردند، و بلافاصله از دهان خارج نموده خشمگین شدند و گفتند: کدخدا چرا دروغ میگوئی؟ گاو تو دیشب، از محل خود فرار کرده و در باغ مجاور که متعلق به یتیمی است چریده است و از شیر همان گاو، این ماست را فراهم کرده ای. در این وقت، کدخدا چاره ای جز اقرار به گناه و اعتراف به خلاف واقع بودن اظهارات قبلی خود نداشت. اما پدرم دیگر ننشستند و از منزل او خارج گردیدیم. 🌸کانال حکایات فرزانگان🌸 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾