eitaa logo
آلبوم خاطرات
825 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
39 فایل
رزمندگان لشگر ده حضرت سیدالشهدا«ع» ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از راست:شهید محمدرضا شفیع زاده(برادر شهیدان داود و ابوطالب)-شهید حسین زارع زاده(برادر شهید علی اکبر )-شهید حسین بنادکوکی
گلرزار شهدای چهارصددستگاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚪️ بامداد ۲۰ آبان ⌛️ ساعاتی قبل اذان صبح، گروهی بهم هجوم آوردند. تک تکشان را نمی شناختم، ولی جمعشان را چرا. میدانستم کیستند و چیستند. اصلا فضا و منطقه برایم آشنا بود. تهاجمی و طلبکارانه حرف میزدند. بی احترامی نمیکردند. بی ادب نبودند. ولی از کم کاری من بدبخت، شاکی بودند. مدام می گفتند: تو که بودی، تو که دیدی، تو که شاید تنها کسی هستی که از ماجرای ما خبر داری و نوشتی: چرا نمیگی؟ چرا مارو معرفی نمیکتی؟ چرا مارو نمی شناسونی؟ چرا؟ قاطی کردم. کلافه شدم. همه ۱۵۰ نفرشان‌بودند. هرچه خودم را به خواب میزدم. تا‌ چشمم بسته میشد، پیدایشان میشد. اذان صبح ‌که دادند، رفتند. شاید که رفتند نماز خویش را به امامت‌ مولایشان اقامه‌ کنند! عصر که رفتم بهشت زهرا (س)، سر مزار شهید مصطفی کاظم زاده، گوشه ضلع شمالشرقی قطعه ۲۶ که بیشتر آن ۱۵۰ نفر آنجا خفته اند، برای عبدالله جعفری و محمد فلاح خودم ‌را خالی کردم و با بغض، هرآنچه را دیدم، گفتم. ولی هنوز نفهمیدم آن ۱۵۰ نفر گمنام ‌مظلوم از من‌چه می خواهند! شما فهمیدید، بهم بگید! این هم خلاصه ماجرای آن‌روز و آن ۱۵۰ نفر: حمید داودآبادی: بمباران سومار ظهر روزپنج‌شنبه15مهر1361 نیروهاازجادۀ آسفالتۀ سومار ورودخانۀ کنارآن گذشتند.نوحۀ زيبايي میخواندند و برسینه میزدند: کرب‌وبلا مدرسۀ عشق وشهادت حماسۀ خون شهيدان،استقامت بگو تو باالله پيام ثارالله که من به ‌ديدارخدامي‌روم به جمع پاک شهدامي‌روم در ادامه هم به‌شوق شرکت در عمليات مي‌خوانديم: حسين حسين حسين جان جان‌ها همه فدايت مامي‌رويم ازاين‌جا به سوي کربلايت چادرهاي گردان سلمان،درکنار چادرهاي گردان"شهيد مدني"تيپ عاشورا،آنطرف آب،درمحوطه‌اي بسيارباز قرارداشتند.حدود10چادر پراز نفرات،کنارهم بودند. ناگهان صداي سه انفجارشديد،همه‌مان راميان زمين وهوا معلق کرد.تاآن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم.بدجوري ترسيدم.مانده بودم چه شده! درصورتم سوزشي عجيب احساس کردم.گوش‌هايم دردشديدي داشتند ومدام زنگ مي‌زدند.خواستم دستم راروي گوشم بگذارم تاشايد ازسوت تند و آزاردهنده‌اش کاسته شود که متوجه شدم چيزِخيسي کف دستم است.کمي که گردوخاک و دودکناررفت،باوحشت ديدم مغز يکي ازبچه‌ها روي دستم پاشيده. خوب که نگاه کردم،ديدم چادرها درآتش مي‌سوزند.نالۀ مجروحان،ازهرطرف به‌گوش مي‌رسيد.چشمانم راکه به اطراف چرخاندم،وحشت سراپاي وجودم راگرفت.بسياري ازآنهايي که تالحظاتي قبل اطرافم نشسته بودند،به شديدترين وجه ممکن تکه‌تکه شده و روی زمين پراکنده بودند. ناگهان به‌يادآن که لحظاتي قبل مارا به چادرشان دعوت کرد،افتادم.جلويم دَمرو درازکش شده بودروی زمين.خودم رابالاي سرش رساندم.بادست که برشانه‌اش گذاشتم تارويش رابرگردانم،ازترس بدنم به‌لرزه افتاد.صورتش ازوسط بيني به بالا،کاملارفته بود.دوستش راکه بغلش افتاده بود،برگرداندم؛سر اوهم کاملا ازگردن متلاشي بود.تازه فهميدم آن مغزي که کف دستم پاشيده بود،مال يکي ازاين دونفر بودکه اصلا نشناختم‌شان وفرصت نکردم اسم‌شان راهم بپرسم،ولي آنهامرا به‌نام مي‌شناختند ورفيق بودند. درآن فاجعه،حدود150نفر به شهادت رسیدند وحدود15نفر همچنان مفقود هستند،یعنی چیزی ازپیکرشان به دست نیامد. شرح کامل درکتاب:دیدم که جانم میرود نوشتۀ: حمید داودآبادی 👇👇