eitaa logo
پیاده
48 دنبال‌کننده
50 عکس
8 ویدیو
1 فایل
دیوار زیاد هست، تو پنجره باش! رو به زیبایی... شاعر، نویسنده و معلم
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت تنگ است... شب اول ماه مبارک است. نمی‌دانم عادت است، یا عشق یا چیز دیگر. از زمانی که یادم می‌آید کلاس اول بودم و روزه‌ی کلّه‌گنجشکی می‌گرفتم و نوزده رمضان که می‌شد مادرم می‌گفت «سه روز قتل رو کامل بگیرید» تا سال‌های بعد که شد ده روز و سال‌های بعد که کامل شد، هیچ وقت دلم نخواسته یک روزش را روزه نباشم. انگار یک چیزی را از دست داده‌باشم. هر چند بعضی‌ها می‌گویند طعم محرومیت طعم خاصی‌ست که چشیدنش توفیق می‌خواهد، ولی هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم با محرومیت روزه نبودن کنار بیایم. حالا من همان آدمی هستم که از روزه‌های مستحب، ده تا نه تاش را می‌شکنم و طاقت نمی‌آرم. ولی این جا که می‌رسم یا خیلی قدرت دارم، یا اصلا قدرتی از خودم ندارم! و چه قدر بال بال زده‌ام که لااقل یک بار، یک بار، خدا از آن طعم‌های خاص خوبانش را به من بچشاند. نه که هیچ نچشیده باشم، نه! کم است! مستی به دوام و تمام خوب است. کوچک که بودم- و همین حالا هم- یکی از شیرین‌ترین لحظه‌های روزه‌داری، آن فراموشی تابستان و سر زیر شیر آب بردن و حالا نخوردن کی خوردن بوده! و بهترین خلق روزگار آن که می‌دیده و می‌گذاشت یک دل سیر، آب یا-اگر بخت یار بود- غذا بخوری. و درک تناقض بین آن «نخواهم خوردن» و این «کاش فراموشم شود» اول کمی سخت به نظر می‌آید. ولی خوب که فکر می‌کنم، ربطی ندارد، همان قدر که امر محبوبِ دل را دوست داری، آزادی که به مطلوبِ جسم‌ات هم بیاندیشی. و زیبایی، درست در همین قدرت اختیار است. بدانی و نخواهی! ببینی و ننگری! دلت غذا بخواهد و نخوری، نیشی بخواهد و نزنی! و هزار دلبخواه دیگر که به امر دوست، دل از آن‌ها بکنی. و اصلا باید این کشش باشد تا اتفاقی افتاده باشد. اگر فرشته‌خو، از اول عاشق هر چه کار سخت بودی دیگر چه جای تلاش و تغییر و استقامت بود. به قول اقتصادی‌ها ارزش افزوده‌ای نبود. خلاصه ضدحال‌ترین آدم‌ها هم آن‌ها بودند که وسط آب خوردن یا لقمه جویدن یادت می‌آوردند که «اه! مگه روزه نیستی! » گاهی هم ذهن خود آدم این طوری می‌کرد! به هر حال مجبور بودی که لقمه را تا هر جا فرو داده‌بودی،-خورده و نخورده- از حلقوم خودت بیرون بکشی و سر بکنی توی روشویی خانه یا آب‌خوری مدرسه و تف کنی! و تا یک ساعت تمام لای دندان‌هایت را مک بزنی که چیزی توش نمانده باشد. القصه کوفتت بشود. و قربان لطفش، این طور روال گذاشته که اگر یادت رفت نوش جانت! و دمش گرم! چه مرامی! مشتی، حسابی! گفته: حالا که به روی خوش و زبان نرم و اختیار، آدم نمی‌‌شی، یالّا، یک ماه باید- فهمیدی؟؟!- این طوری که من میگم بخوری، این طوری که من میگم حرف بزنی! نه شبیه رئیس کلانتری ولی محکم‌تر و ترسناک‌تر، شبیه رفیقی که دلش به حال نادانی‌ات می‌سوزد، شبیه مادری که التماس‌اش جواب نداده و فرزند با خودش ستیزه دارد و حالا انگشت تهدید نشان فرزند می‌دهد. با همه‌ی این احوال ترس از مردن و نچشیدن شیرینی‌ها، بدتر از ترس مردن و چشیدن زهرها و رنج‌هاست. مثل نویسنده‌ای که یک عمر بار فکر یک رمان شیرین و دنیاخوب‌کن را به ذهن بکشد و هیچ ننویسد. همیشه هراس از رسیدن مرگ و ننوشتن به جانش هست. و وای به روزی که ننوشته از دنیا برود. یک تریلی حسرت به دوش! عذاب خدا که ترسناک است ولی اگر آدمی بداند که چه داشته و ندیده، یا چه داشته و نخورده یا به کجاها می‌توانسته برسد و نرسیده، خودش به اختیار می‌شود هیزم آتش دوزخ. این طور که من پیش می‌روم، می‌دانم، حسرت درو خواهم کرد. خودم را می‌خورم. خاک به سر خودم می‌ریزم. ولی خواننده‌ی عزیز این سطور، یک راه برای ما مانده. یک روزنه. یک امید یک سلاح و آن اشک. ارحم من راس ماله الرجاء و سلاحه‌البکاء خدایا عمر بیهوده گذشت. چهل سال به بطالت چهل سال به دوری چهل سال به ندیدن مگر این اشک افاقه کند. بیا برای هزار سال آینده اشک بریزیم. برای آغوشی که از او فرار کردیم. برای رفیقی که نخواستیمش. سی شب وقت داریم، شور و شیرین، رطب و اشک مرا به آغوش بکش، رهایم نکن، من بی تو می‌میرم... حیدر جهان کهن حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
گریه، خنده تلویزیون دعای سحر می خواند. می گریستم. می گویم چون می دانم هیچ عملی تضمین عاقبت به خیری نیست. می گویم که یادمان بماند و فرزندی و خواننده‌ای اگر بود بخواند و بخندد و بگرید. گریه میکردم و کربلایی مرا به خنده وامی‌داشت. بی توقف؛ گریه، خنده، گریه، خنده، ... -اللهم انی اسئلک بعلمک کلّها می گریستم... - چرا اینقدر زشت گریه می کنی؟؟!! میخندیدم! اللهم انی اسئلک... می‌گریستم... -برای چی داری گریه می کنی؟؟!! می‌خندیدم! تلویزیون داشت یک نماهنگ راجع به شهید گمنام نشان می‌داد. - این پیرزنه وقتی از خواب بیدار شد چشماش هیچ جا رو نمی‌دید چرا حالا عینک نزده؟؟!! خنده، خنده، خنده، بازهم خندیدم. - دستمال کاغذی کنارت هست... ... - آها، می‌خوای گریه‌اتُ با دسمال کاغذی پاک نکنی؟ ... به چهره کربلایی نگاه میکردم: - عشقُم... خنده... - خدایا اینو شفا نده. من خنده، او خنده - دیوانه!! خنده، ریسه. با خودم فکر می‌کنم: - آخرین روز من کی است؟ تا کی این طور سرگردان‌ام؟ عاقبت چه می‌شود؟ من هم به خیل دوستان تو می‌پیوندم؟ - کربلایی، یعنی تا کی... وسط گریه می‌خواهم حس و حالم را به مریم بگویم که خنده امانم را می‌برد. می‌دانم خدا خنده‌ی زن و شوهر را دوست دارد. خیلی زیاد. -شربت ها رو کجا گذاشتی؟ گفتم کجا. کربلایی شربت را اشتباهی خورد. از مزه‌ی خوبش فهمید. باز خندیدیم. من مریم را دوست دارم. همیشه بی آن که بخواهد، حالی‌م می‌کند که عیب زیاد دارم. نمی‌گذارد دچار عرفان کاذب شوم. قدرش را می‌دانم. یعنی سعی‌ می‌کنم بدانم. دست‌ها بالا! اذان را گفتند. حیدر جهان کهن ؟ @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
آغوش امسال عید، بالاخره کنار مادرش بود. حقوق پنج میلیونی‌اش را هنوز نریخته بودند. توی ماموریت، بین برف و قاچاقچی‌ها مانده بود. برای اولین بار سوار هواپیما شد. رسید. توی کوچه برایش حجله بسته بودند. حیدر جهان‌کهن تقدیم به شهید داوود جاودانیان و همه‌ی شهدای مرز کشور @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
پلک... «یا مقلب القلول و الابصار... » در دو گوشه‌ی بیمارستان، دو نفر به جهان تازه سلام کردند؛ یک پیرمرد، یک نوزاد. حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
پهلوگرفته زن احساس کرد چند نفر به سر و پهلویش می‌کوبند. چشمانش را بست. طعم خون توی دهانش پیچید. تیزی چاقو را چند جای بدنش چشید. اشک گرم، چکید روی کلمات سنگ سرد؛ « شهید امنیت... » - عیدت مبارک رودم. حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
تهــ چه کسی چه کسی فکر می‌کرد درست وقتی که سفره‌ی عقد پهن شده زلزله بیاید. شانس آوردم عروس بله را گفت و گر نه چه کسی با منی که حالا دست چپ و پای راستم و چشم چپم چلاق شده عروسی می کرد؟! البته بگذریم که زلزله دوم مرداد سال هزار و چهارصد و پنج، صدهزار کشته و سه میلیون مصدوم روی دست تهران گذاشت. باز هم بگذریم که عروس به رحمت خدا رفته ولی چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که بله را به من گفت. مهم جاذبه‌ی مرد است که من دارم. راستش توی تهران زلزله زده، دختر سالم پیدا کردن، یک سرویس جاسوسی درسته می‌خواهد. تازه پیدا هم بشود به این راحتی بله نمی گوید. چه قدر گفتند این تهران روی گسل دراز کشیده و عنقریب با محتویاتش و با همه‌ی کرّ و فرّ و قرش و همه‌ی عروس و دامادها و سفره‌های عقدشان لقمه‌ی زمین می‌شود. به خرج کسی نرفت که نرفت. هی ساختند و ساختند و بافتند! داستان بافتند که نه خیر، تغییر پایتخت به این راحتی نیست و تبعات اقتصادی دارد و چه و چه! البته یک ماه پیش یک مورد مناسب پیدا کرده بودم و همراه با خواهر و مادرم]خدا پدرم- و بیست هزار پدر تهرانی زلزله‌زده و مرده- را بیامرزد] رفتیم خانه‌ی دختری که مثل پنجه آفتاب بود. البته یک مبلغی توی زلزله مثل اغلب مردم قناس شده بود. کمی می‌لنگید. وقت صحبت دونفره گفت: - آقای میرزایی شغلت چیه؟ گفتم: - خرید و فروش آهن قراضه و خرت و پرت. گفت: بلندتر بگو، نشنیدم. بلندتر گفتم.پس درآمد خوبی داری! زلزله‌ی تهران خیرات هم کم نداشت ها! هیچ نگفتم. حوصله‌ی جستجوی بیشتر دنبال زن زندگی نداشتم. ازش پرسیدم: - گوش‌تون مشکل داره؟ گفت که وقت زلزله زیر آوار بوده که مایعی بدبو مدام توی گوشش چکّه می‌کرده و گوش راستش کم‌شنوا شده. به عکسهای توی اتاق که گوشه‌های آن نوار مشکی داشت نگاه کردم. فقط یک شرط گذاشت: - عروسی رو روی نصفه‌ی پل طبیعت که هنوز سرپاست بگیریم، باشه؟ هر چه دلیل آوردم نتوانستم حریف احساسات مینو خانم بشوم. روز عروسی رفتیم کنار پل طبیعت. دست و پام می‌لرزید. غیر از من و عروس و عکاس کسی جرات نکرده بود تا نزدیک انتهای پل بیاید. عکاس هم به پشتوانه جیب من آمده بود. عروس خنده‌های هیستریک می‌کرد. تف به من که زلزله‌ی تهران آدمم نکرد. رفتیم نزدیک لبه‌ی پل. عکاس فرت و فرت عکس می‌گرفت. عروس گوشی‌اش را روشن کرد و شروع کرد لایو گرفتن. - فالورای عزیزم، همون طور که گفته بودم من این چالش رو حتما انجام می دم. دراز کشید لب پرتگاه پل و سرش روی هوا بود گفت بیا کنارم دراز بکش. با لرز رفتم. دراز کشیدم. نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم پل می‌خواهد بلرزد. اگر بچه بودم حتما وامی‌دادم و شلوارم را خیس می کردم. من رنگ‌پریده‌ی احمق و عروس را دویست نفر زنده می‌دیدند. خدا خدا کردم که همین جا تمام شود. بالاخره عروس گوشی را خاموش کرد. بلند شدیم که برگردیم. چند نفس راحت کشیدم. عروس نیشخند زد. قدم هایم را تند و تندتر برداشتم. عروس گفت: - چه خبرته؟؟! دویست متری به انتهای پل مانده بود. جا خوردم. چپ و راست شدم. آسمان این ور و آن ور شد. پل لرزید. دویدم. تا کجا رسیده‌بودم؟ عروس را رها کرده بودم. ... حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
سیل ما را نمی‌برد! گاهی اوقات، سیل می آید شسته از صدر و، ذیل می آید رفته بعضی به خواب و بحران، تند چون رونالدو و بیل می آید! از bbc و fox این طوری خبر و پست و میل می آید: سیل برده است روز ایران را شب به خوابش رتیل می آید! هیچ جایی خبر ز بحران نیست! مال ما با دیتیل می آید! مرغ همسایه غاز و خانه‌ی ما شب که بگذشت، لیل می آید! غیر ایران، قطار هرجایی گوئیا روی ریل می آید! فارغ از این همه خبر که مدام روی مخ چون دریل می آید... خبر راست، ای رفیق این است: پیش ما غم، طفیل می آید وقت مشکل به هر کجای وطن کمک از روی میل می آید آن یکی با تریلی و کامیون این یکی با تریل می آید از خراسان، علی، رضا، دانیال از مریوان، سهیل می آید آری این جا همه وطن سدّ است هر کجایی که سیل می آید حیدر جهان‌کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
لالایی - اونا فردا خونه‌ی ما رو تخریب می‌کنن، مگه نه؟ - مگه من مرده باشم هانیه! جلوی بولدوزر می‌ایستم. نمی‌تونن به من آسیبی برسونن. راحت بخواب عزیزم. - راشل! میشه برام یه لالایی بخونی؟ ... تقدیم به شهید و همه‌ی شهدای نهضت جهانی حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
کمی دیر، ولی تقدیم به جناب شمخانی آمدم با پسرم به امارات عزیز که یه چیزی بنویسم که به درد همه مردم بخورم و بگویید به من ای مردم من اگر یک‌تنه فکر وطنم را بکنم بهتر هست یا اگر با پسرم؟! حیدر جهان‌کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
زعفران خریده‌بودم. خدا خیر نبیند فروشنده. عطر داره، ولی امشب یه کم ازش دم کردم. فهمیدم رنگه. گل زرده. انشاالله این ور و اون ور رنگ ببینی. آخر کارت. حالا دارم فکر می کنم من تا به حال چیزی رنگ کردم به کسی بفروشم؟ نمی‌دونم. یادم نمیاد. اگر رنگ کرده باشم و کسی نفرین کرده باشه چی؟ نکنه همین زعفران حاصل نفرینه؟! حالا که فکر می‌کنم به خدا زیاد فروخته‌م. اما خدا که گول نمی‌خوره. پس سر خودم رو شیره مالیده‌م. چه قدر بدبخت. چه بیچاره. آه. کاش خدا... خدایا، بذار حرف بزنم. دلم برای خودم تنگ شده. اون کودکی که هیچ گول زدن بلد نبود. رنگ کردن بلد نبود. خدا رحمتش کنه، می‌گفت: «من یه چیزی دستم بود، کجا از دستم رفت... » نکنه هر چی دارم خیالیه؟! نکنه کیسه‌م خالیه؟ چرا بعضی وقتا فکر می‌کنم حالم عالیه؟ یعنی فکر نکنم؟! به نظرم همه چی عالیه، غیر از خودم. خودم چه طورم؟ خوب؟! بد؟! زشت؟! باید با خودم دوئل کنم. یک نیروی نفوذی در من هست. من کدوم سمت‌ام؟ کلانتر خوابه چرا؟!! چرا این شهر بی‌صاحابه، چرا هفت‌تیرم خرابه؟!! همیشه همینه، لفّاظی. لفّاظی آدم رو به بیراهه می‌بره. نمی‌دونم دارم تمرین می‌کنم یا حدیث نفس می‌گم. یا برای خوشایند این و اون می‌نویسم. ای گند بزنن به این اسارت. به این قید و بند. به این برای بقیه بودن. به این تشنگی دیده شدن. به این ندیدن چشم‌هایی که نگران توئه. به این له‌له زدن عین سگ گریخته برای این که چهار تا چشم نگاهت کنن. به این آرزوی یه متن جهانی نوشتن، یه فیلم جهانی ساختن. شما بگید، اینا بده؟ من چی کار کنم با این دل و مغز؟ عیبش اینه که تا آدم به یه دردی نخوره اصلا آرامش نداره. یعنی هیچ وقت از خدا نخواستم که الکی حالم خوب باشه. باید یه کاری بکنم. فقط مث ماه رمضون میگم خدایا غلط کردم، نمی‌دونم چه غلطی کرده‌م. مثل بچه‌ی تخسی که هزار بار قول داده بچه‌ی خوبی باشه. کاش یه چهار تا ترکه میزد کف دست‌مون. بلکه ادم بشیم. بدبختی طاقت اونم نداریم،نه نزن خداجون! شاید مال امتحانه. آزمون دارم و نخونده‌م. خیلی چنته‌م خالیه. حالم عالی نیست. یاد اون شبا می‌افتم که وقت تلف می‌کردم. پای همین گوشی. پای اون یکی گوشی. دجال یک چشم! باید پدرش رو دربیارم. این هم بی‌زبون داره برّوبرّ نگاه می‌کنه. باشه بابا. تو خوبی. مفیدی. تکنولوژی‌ای، هایتکی. ولی وسوسه هم زیاد می‌کنی. از همه جنس. جنس‌ات خیلی چیزه. یه کم مثل شیطون می‌مونی. مثل همون نفوذیه. ساعت داره دو میشه. چرت وپرت متنم داره زیاد میشه. تو چرا می‌خونی؟؟! وقتت رو تلف نکن. نه، نه، بمون. شوخی هم نکردم ولی بمون. این متن درسته سیاه‌مشقه، ولی من دوست ندارم مخاطب آخرسر بگه «رنگم کردی». برا همین یه پیشنهاد میدم. پاشو همین الان ببین چند نفرو رنگ کردی. نذارش برا بعدا. همین امشب بنویس و فردا یه جوری جبران کن. یا عذرخواهی کن، یا دعا کن، یا نذر کن. چه می‌دونم، بیکار نشین. اینم احترام به مخاطبی که شما باشید. من که دارم می‌نویسم: ۱- امروز نماز عصرم خیلی عقب افتاده بود. دم غروب تو نمازخونه خوندم. دوسه تا از بچه‌ها دیدن‌ام. چه خجالتی کشیدم. آخه تو که معلمی چرا؟ غلط کردم. ۲- یه بار معاون اومد سر کلاس. ناخن بچه‌ها رو نگاه می‌کرد. مال من کوتاه نبود. زیر بغل‌هام قایم‌شون کردم. چه گندی! خدایا غلط کردم. باید به آقای آباد می‌گفتم. باید می‌گفتم من هم هستم. من هم جزو تنبلا هستم. ببخش. فردا باید همه‌ی شاگردام رو بغل کنم. باید سرشون رو ماچ کنم. چه قدر خوب‌ان بچه‌ها. خدایا به آبروی اینا من رو ببخش. ۳- من سر خانمم خیلی غر می‌زنم. عیب‌هاشو می‌کنم تو چشم‌اش. طفلکی چه قدر ماهه. باید خیلی بیشتر هواشو داشته باشم. تو خیابون که میرم، می‌بینم خیلی‌ها چهره‌های زیبا دارن، ولی فکر می‌کنم هیشکی نمی‌تونه این قدر من رو تحمل کنه. هیشکی این قدر خونه رو شیرین نمی‌کنه. همه چی که رنگ و روغن و لعاب نیست. باید چشم آدم عمق داشته باشه. عشق تو سختیه که مثل ماه بالا میاد نه تو یه نگاه. ۴- دندونام خیلی به گردنم حق دارن! چه جالب! گردن آدم به کجاش حق داره؟) هاهاهاها، شما هم بخند مثلا) چن تاش خراب شده. سوراخ. کرمو. عصبانی) این جا دیگه واقعا هاهاهاها) منظورم اینه که رسیده‌ن به عصب. با یه گرما و سرما تیر می‌کشن. مسواک زیاد می‌زدم. بعد که خراب شدن دیگه خمیردندون اصلا نزدم. مسواک هم فقط محض حق و حقوق بیننده‌هام. ۵- ماهان رو چند روزه گذاشتم رو یخچال. ماهان رو میشناسی؟ قبلا معرفیش کرده بودم. یه روباه بی‌آزاره. کاغذیه. نازه. باید برش دارم بذارمش تو دید. بالاغیرتا از بین این همه کار عقب مونده، اینا چیه یاد من میاد؟ ولی تقصیر من چیه؟ باید از ریز و پیز بنویسم تا اصل مطلب رو بیاد.
به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل... خدا پدر سعدی رو بیامرزه. حالا این شعر مال سعدیه؟؟ ۶- سعدی و حافظ و همه‌ی نویسنده‌هایی که سرشون به تن‌شون می‌ارزه. خدایی نباید حداقل چند کتاب خوند و بعد مرد؟ مثلا شازده کوچولو رو نخونده مردن، زشت نیست؟ این همه «آدم» نشستن زیر نور شمع کتاب نوشته‌ن، حالا ما همین طور کور از دنیا بریم؟ باید کتاب بخونم. بیشتر و بیشتر. اصلا خود خدا رو بگو. با اون هیبتش، نشسته)ننشسته ها، نایستاده و نه هیچ طور دیگر) برامون حرف زده. که این کار رو بکن، اون ذکر رو بگو، این سمت بیا. حالا من هر غلطی بکنم و هر بیراهه‌ای رو از سر کنجکاوی هم که شده مزمزه کنم، اما حرف ایشون) کلمه ندارم) رو زمین بذارم؟ خیلی زشته این حرکت. خب نمی‌ذاریم واسه فردا. شما که تا اینجا اومدی. بذار شانسی) هیچ اتفاقی شانسی نیست) یه کلام از خدا بخونیم. بذار کتابش رو باز کنم. آها: اَوْ یَذَّکَّرَ فَتَنْفَعَهُ الذِّکْريٰ یا متذکر حقایق گردد و آن تذکر او را سود دهد. سوره‌ی عبس، آیه‌ی ۴ کاش تذکر تو در ما اثر کنه. ای مهربون، تو از کُنه قلب ما خبر داری، حتی از اون جاهایی که ما بی‌خبریم. آبروریزی نشه تو رو خدا. ما هر چه نباشه... حرفم رو پس می‌گیرم. من نه هیچ کاری کرده‌م و نه هیچ چیزی در چنته دارم. همه‌ی ادعاهام هم شاید دروغ باشه. شاید؟؟؟ چه پرمدعا، خدا به دادت برسه. خدایا خودت کرم کن. ما کم‌ایم. ما هیچ‌ایم. نمی‌دونم، شاید مرضه. بدموقع و یکریز نوشتن. ببخشید اگر بیهوده گفتم. ممنونم که خوندید. شما هم ردیف کنید. ۱، ۲، ۳ و... چند روزه سرم پر از کلماته، سرریز می‌کنن. شما حلال کنید. یادم باشه یه روز از میعاد کوچولو براتون بنویسم، خیلی نمکیه. یاعلی حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
خدایا حالم خوب نیست. امروز سر شاهرخ داد زدم. داد که نزدم، ولی صدایم بلند شد. حرف بدی نزدم ولی صدام بالا رفت. داوری بد گرفت. شاهرخ خیلی آدم مخلصی‌ست. مظلوم است. چشم‌هایش پاک است. امتحان من بود. مردود شدم. گل زدیم نگرفت. داور بد گرفت،ما هم بد بازی کردیم. یک جوری گل به خودی زدیم. من که واقعا زدم؛ گل‌به‌خودی. بد زدم. هنوز از غمش دارم به خودم می‌پیچم. دلم پر است. غصه دارم. چند بار به شاهرخ گفتم، امشب زنگ هم بهش زدم، صورتش را بوسیدم. ولی هنوز دلم آرام نشده. از آن غمهایی دارم که فقط خدا می‌تواند از من بگیردش. کاش شاهرخ یک چیزی بهم می‌گفت. هیچ نمی‌گوید. می‌گوید طوری نشده. حالا که فکر میکنم همه‌ی خوبان همین طور هستند. یعنی باید باشند. یعنی امام زمان ما چند بار از شاهرخ دوست‌داشتنی، مهربان‌تر است؟ حتما او هم وقتی رنجش می‌دهیم اصلا به روی خودش نمی‌آورد. اگر عذر خواستیم می‌گوید طوری نشده عزیزم. چرا من امشب از خجالت نمیرم؟! حتما غیر از «اشکالی ندارد» یک تحفه و صله‌ای هم می‌گذارد. مطمئن‌ام. خوب بغلت می‌کند. فشارت می‌دهد. ولی بار خجالت سنگین است. آدم را می‌کشد. عذر می‌خواهم. مرا ببخش. بخشیده‌ای، می‌دانم. دارم می‌میرم. یا اَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac