eitaa logo
پیاده
48 دنبال‌کننده
50 عکس
8 ویدیو
1 فایل
دیوار زیاد هست، تو پنجره باش! رو به زیبایی... شاعر، نویسنده و معلم
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت تنگ است... شب اول ماه مبارک است. نمی‌دانم عادت است، یا عشق یا چیز دیگر. از زمانی که یادم می‌آید کلاس اول بودم و روزه‌ی کلّه‌گنجشکی می‌گرفتم و نوزده رمضان که می‌شد مادرم می‌گفت «سه روز قتل رو کامل بگیرید» تا سال‌های بعد که شد ده روز و سال‌های بعد که کامل شد، هیچ وقت دلم نخواسته یک روزش را روزه نباشم. انگار یک چیزی را از دست داده‌باشم. هر چند بعضی‌ها می‌گویند طعم محرومیت طعم خاصی‌ست که چشیدنش توفیق می‌خواهد، ولی هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم با محرومیت روزه نبودن کنار بیایم. حالا من همان آدمی هستم که از روزه‌های مستحب، ده تا نه تاش را می‌شکنم و طاقت نمی‌آرم. ولی این جا که می‌رسم یا خیلی قدرت دارم، یا اصلا قدرتی از خودم ندارم! و چه قدر بال بال زده‌ام که لااقل یک بار، یک بار، خدا از آن طعم‌های خاص خوبانش را به من بچشاند. نه که هیچ نچشیده باشم، نه! کم است! مستی به دوام و تمام خوب است. کوچک که بودم- و همین حالا هم- یکی از شیرین‌ترین لحظه‌های روزه‌داری، آن فراموشی تابستان و سر زیر شیر آب بردن و حالا نخوردن کی خوردن بوده! و بهترین خلق روزگار آن که می‌دیده و می‌گذاشت یک دل سیر، آب یا-اگر بخت یار بود- غذا بخوری. و درک تناقض بین آن «نخواهم خوردن» و این «کاش فراموشم شود» اول کمی سخت به نظر می‌آید. ولی خوب که فکر می‌کنم، ربطی ندارد، همان قدر که امر محبوبِ دل را دوست داری، آزادی که به مطلوبِ جسم‌ات هم بیاندیشی. و زیبایی، درست در همین قدرت اختیار است. بدانی و نخواهی! ببینی و ننگری! دلت غذا بخواهد و نخوری، نیشی بخواهد و نزنی! و هزار دلبخواه دیگر که به امر دوست، دل از آن‌ها بکنی. و اصلا باید این کشش باشد تا اتفاقی افتاده باشد. اگر فرشته‌خو، از اول عاشق هر چه کار سخت بودی دیگر چه جای تلاش و تغییر و استقامت بود. به قول اقتصادی‌ها ارزش افزوده‌ای نبود. خلاصه ضدحال‌ترین آدم‌ها هم آن‌ها بودند که وسط آب خوردن یا لقمه جویدن یادت می‌آوردند که «اه! مگه روزه نیستی! » گاهی هم ذهن خود آدم این طوری می‌کرد! به هر حال مجبور بودی که لقمه را تا هر جا فرو داده‌بودی،-خورده و نخورده- از حلقوم خودت بیرون بکشی و سر بکنی توی روشویی خانه یا آب‌خوری مدرسه و تف کنی! و تا یک ساعت تمام لای دندان‌هایت را مک بزنی که چیزی توش نمانده باشد. القصه کوفتت بشود. و قربان لطفش، این طور روال گذاشته که اگر یادت رفت نوش جانت! و دمش گرم! چه مرامی! مشتی، حسابی! گفته: حالا که به روی خوش و زبان نرم و اختیار، آدم نمی‌‌شی، یالّا، یک ماه باید- فهمیدی؟؟!- این طوری که من میگم بخوری، این طوری که من میگم حرف بزنی! نه شبیه رئیس کلانتری ولی محکم‌تر و ترسناک‌تر، شبیه رفیقی که دلش به حال نادانی‌ات می‌سوزد، شبیه مادری که التماس‌اش جواب نداده و فرزند با خودش ستیزه دارد و حالا انگشت تهدید نشان فرزند می‌دهد. با همه‌ی این احوال ترس از مردن و نچشیدن شیرینی‌ها، بدتر از ترس مردن و چشیدن زهرها و رنج‌هاست. مثل نویسنده‌ای که یک عمر بار فکر یک رمان شیرین و دنیاخوب‌کن را به ذهن بکشد و هیچ ننویسد. همیشه هراس از رسیدن مرگ و ننوشتن به جانش هست. و وای به روزی که ننوشته از دنیا برود. یک تریلی حسرت به دوش! عذاب خدا که ترسناک است ولی اگر آدمی بداند که چه داشته و ندیده، یا چه داشته و نخورده یا به کجاها می‌توانسته برسد و نرسیده، خودش به اختیار می‌شود هیزم آتش دوزخ. این طور که من پیش می‌روم، می‌دانم، حسرت درو خواهم کرد. خودم را می‌خورم. خاک به سر خودم می‌ریزم. ولی خواننده‌ی عزیز این سطور، یک راه برای ما مانده. یک روزنه. یک امید یک سلاح و آن اشک. ارحم من راس ماله الرجاء و سلاحه‌البکاء خدایا عمر بیهوده گذشت. چهل سال به بطالت چهل سال به دوری چهل سال به ندیدن مگر این اشک افاقه کند. بیا برای هزار سال آینده اشک بریزیم. برای آغوشی که از او فرار کردیم. برای رفیقی که نخواستیمش. سی شب وقت داریم، شور و شیرین، رطب و اشک مرا به آغوش بکش، رهایم نکن، من بی تو می‌میرم... حیدر جهان کهن حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac